باران

حس تلخ غریبی

کنار پنجره نشسته‌ام و قهوه‌ام را می‌نوشم. وقتی دنبال خرید خانه بودم، یکی از مسائلی که خیلی برایم اهمیت داشت، این بود که حتما نمای برج ایفل ـ این غول آهنی ـ را از پنجره خانه‌ام داشته باشم. حالا شب‌ها، برای رفع خستگی می‌آیم و کنار پنجره می‌نشینم و چشم می‌دوزم به چراغ‌های سراسر روشن برج و غرق خیالات و خاطرات خودم می‌شوم.
کد خبر: ۷۶۱۲۵۲

اینجا همه چیز خوب است؛ کار خوب، تحصیلاتی که با موفقیت پشت‌سر گذاشته‌ام، این خانه نقلی دوست‌داشتنی و تفریحات و هرچه که ظاهرا لازمه داشتن یک زندگی ایده‌آل است، اما... بعد از این همه سال و این همه چیزهای خوب، هنوز احساس خلأ می‌کنم. تو گویی چیزهایی را هنوز کم دارم. چیزهایی که باید باشند، اما نیستند. اینجا دوست و رفیق کم ندارم، اما من به چیزی فرای اینها احتیاج دارم. به انس و الفتی ریشه‌دارتر و عمیق‌تر از تمام این دوستی‌ها. به یک کلمه هفت حرفی؛ به خانواده. به هر کس که بگویم اینجا همه چیز عالی است و من به طور کامل از زندگی و شرایط کنونی‌ام رضایت دارم، لیکن به خودم که نمی‌توانم دروغ بگویم. من اینجا ـ با وجود گذشت این همه سال و خو گرفتن با شرایط و فرهنگ جدید ـ هنوز هم احساس تنهایی و غربت می‌کنم. من هنوز؛ گاه و بیگاه، دلتنگ روزهای خوب با هم بودن می‌شوم. دلتنگ لحظات ناب پای یک سفره نشستن، دلتنگ دورهمی‌های خانوادگی، دلتنگ مادر، پدر، خواهرها و برادرهایم... که اکنون تمام ارتباطمان باهم خلاصه شده توی این وب‌کم‌ها و دیدارهای مجازی دورادور... مادر را می‌بینم؛ از توی همین قاب جادویی، اما لبخندش طعم گسی دارد. لبخندش بوی دلتنگی می‌دهد و نگاهش لبالب از غصه دوری است... به من افتخار می‌کند، اما دل‌دل می‌کند برای دیدنم و برای کنار هم بودنمان... ما هرروز همدیگر را از پشت این قاب‌های جادویی می‌بینیم و به هم عشق حواله می‌کنیم، اما هرگز نمی‌توانیم همدیگر را در آغوش بکشیم و ببوسیم و در کنار هم آرام بگیریم... اینجا ـ در مرکزیت این به ظاهر آرمان‌شهر ـ هیچ چیز جای خالی خانواده را پر نمی‌کند. اینجا وقتی کلافه می‌شوم، وقتی سرمای هوای ژانویه تنم را می‌لرزاند، تازه می‌فهمم عنصر اصلی خوشبختی را در کنارم ندارم. اینجا هوا خیلی سرد است وقتی گرمای آغوش خانواده را نداشته باشی... .

حوریه فضلی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها