در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
یاد گرفتم زمین کوچهای به اسم آشتیکنان ندارد. منظورم همان کوچۀ تنگ پشت خانۀمان است. همان که همیشه درونش از کیسۀ زبالههای سیاه بزرگ پر بود. یاد گرفتم خیلیها کاغذ بیخطی هستند که نباید رویشان چیزی نوشت؛ باید پاک پاک گذاشتشان و رفت و خیلیها از بس خطخطی شدهاند دیگر هر چه بنویسی در سیاهی گم میشود.
یاد گرفتم بعضیها گورخرند! نه سیاهند و نه سفید. تکلیف خودت را با آنها نمیتوانی روشن کنی. یاد گرفتم زندگی از یک جایی به بعد کلاف سردرگمی میشود که تنها راه رهایی از آن برداشتن قیچی است و کوتاه کردن دست خیلیها از آن. یاد گرفتم که گاهی شلغم برای سرماخوردگی خوب نیست و اینکه اگر زیاد برنج را بپزی میشود حلوا! یاد گرفتم در زندگی استامینوفن را نمیتوان همیشه خورد، و اگر سردرد از رنجهایت باشد، یک اتاق پر از کدئین هم تو را خوب نمیکند.
[...]من بیآنکه از تو نامی ببرم برای دیگران از داستانهای زیبایم و از عشقبازیهایم با تو خواهم گفت... بدون ذکر نامت؛ یعنی انسانی میشوی بدون اجزای صورتت. من خیلی چیزها یاد گرفتهام... یاد گرفتم عشق، تقلبی بود که ناظم مدرسه از ما گرفت.
احسان ۸۷
الآن که توی وان حموم واس خودت نشستی و تنور یادگیریت داغه و داری هی پشت سر هم «یافتم، یافتم» سر میدی، بذا یه چی هم من باهات به اشتراک بذارم که شاید مفید به حالت باشه: پریروزا متوجه شدم یونسکو اعلام کرده سواد، توانایی خوندن و نوشتن یا چمدونم تسلط بر کامپیوتر و دانستن فلان چیز نیست؛ بلکه سواد توانایی تغییر در زندگی بر اساس دانستههاست (چی؟ چه ربطی داشت؟ خب بابام جان خواستم بهت بگم که بدونی اگه ارشمیدس هم فقط به یافتم یافتم اکتفا میکرد هنوز کشتی ساخته نشده بود. باس از دانستههات توی زندگیت استفاده کنی... بیا و خوبی کن به ملت!)
جنتلمن
کت و شلوار سرمهای مارکِ «زارا» با پیراهن سفید «کریستین دیور» و کالج «گوچی» و ساعت «رلکس» و گوشی «آیفون» با موهایی لَخت و سشوار کشیده، همیشه لبخندی به لب دارند و در سخنرانیهای «مدیران موفق بخشِ عزیزِ خصوصی» از اراده و آزادی بشر و «اصالت سود» صحبت میکنند. نیمبند اطلاعات جامعهشناسی خود را با اعتمادبهنفسی آزاردهنده و تصنعی به خورد مدیران بیسواد و مغزبسته و البته سرمایهداری میدهند که آوانگاردترین ابتکارشان این است که خانههای مزایدهای بانکها را به زیر قیمت بخرند و بکوبند و بسازند و با سود چندصد درصدی به جماعت پشت پا خوردۀ تاریخی بفروشند. «استیو جابز» را پیشوای خود میدانند و در «ورکشاپ»هایشان به تنها چیزی که اهمیت نمیدهند «سعادت جمعی»ست. اگر به آنها خرده بگیری و بگویی «حقوق اکثریتی در ایدههای شما نادیده گرفته شده است» با لبخندی تحقیرآمیز و چشمکی وقیحانه و تنزلِ تحلیل استعمار اقتصادی به زیستشناسی داروینی و توجیهِ شبه علمی دزدیهایشان با تزهای «توماس مالتوس» رو به حضار میگویند: «در طبیعت همیشه قویترینها حق زندگی آسوده را دارند... پس قوی باش پسر جوان».
آنها مصداق مطلق عبارت «با پنبه سربریدن» هستند. همیشه با طمأنینه و آرام صحبت میکنند؛ دقیقاً مانند حاکمان خوشتیپ و جنتلمن کراواتی که با رعایت ادب، دستور کشتار انسانها را صادر میکنند.
امروزه در دوران غیاب روشنگری، شاهد اتحاد نامقدس کفتارها هستیم، همان کفتارهای مؤدبی که هنگام دریدن نوبت را رعایت میکنند.
امید، بچۀ بیستوچن ساله از کرج
میکاپ شعر
دیگر وقت آن رسیده که موهای این شعر را کمی کوتاه کنم. دستی به صورتش ببرم و تا میتوانم گونههایش را گل بیندازم. باید لباس دنبالهدار سفیدی تنش کنم و عطری زنانه با رایحهای گرم و شیرین برایش بزنم؛ آنوقت اگر لنگۀ گمشدۀ کفش نقرهای را یافتم، کفشهایش را به پایش کنم و این شعر را تقدیم تو کنم!
زهرا فرخی، ۳۴ ساله از همدان
سیب نصفهنیمه
از وقتی که این عکس را گرفتهام، بارها و بارها توی صفحۀ گوشیام به آن زل زدهام. یک حس دیگری برایم دارد. برخلاف هزاران عکس دیگرم این یکی را دوست دارم. انگار یکی دیگر شدهام توی این عکس... زیباتر، آشناتر، بیتظاهر، بدون لبخندهای مصنوعی... ساده و طبیعی؛ درست مثل تو.
بله؛ شبیه تو شدهام، شبیه روزگار جوانی تو... اما تنها شبیه تو!
فاطمه ب.جهانی از دهلی
لج
استعاری شده حرفات، نمیگی تو ساده و رک:/ چرا این روزا واسه من، پشت چشم میکنی نازک؟/ تو که بودی عاشق من... تا دیروز برام میمردی/ کشتی ما رو، خبری نیس، مگه نوبرشُ آوردی؟!/ چی شده که تازگیا، هی با من لج میکنی؟/ تا که سبز میشم جلو پات، راهتُ کج میکنی؟/ قاب عکستُ سرِ لج، ور میداری از رو میزم/ چرا میترسی تو از من، مگه جن میبینی عزیزم؟!/ تو دیگه منُ نمیخوای، مث روز روشنه/ بپا که از پس پرده، یه وقت تو رو آل نزنه/ با تموم این تفاسیر واسه تو یه سینهچاکم/ به همون خدا قسم که پیش پاهات مث خاکم/ با ترانهم نشو جوگیر، فکر نکن واسهت میمیرم/ ایندفه گذشت و منبعد، خودمُ واست میگیرم/ چی شده که تازگیا هی با من لج میکنی؟/ تا که سبز میشم جلو پات، راهتُ کج میکنی؟
علیرضا ماهری
گلخرزبانِ گاوزَهره
۱-پول شیرین، فرهاد را عاشق کرد.
۲-استاد، با کفش دانشجوهایش قدم میزند.
۳-نقاش برای نیوتن، دو سیب کشید.
۴-خر وحشی، با گلگاوزبان آرام میشود.
۵-خبرنگار، با دهن کج حرف راست میزند.
محمد آئینپرست از رشت
برادرزادهم خیلی کوچولو بود. یه روز با خودم بردمش آرایشگاه و آرایشگرها و مشتریها داشتن با شیرینزبونیهاش چهچهِ خنده میزدن رو هوا! یهو برگشت برای فرار از وضعیت جاری به یکی که داشت سوال و جوابش میکرد (دقت کردی میزان سیاستمداریش رو؟!) گفت: میدونی اون چیه که با «خ» شروع میشه؟ همه داشتن انواع حیوانات و اجسام و اسماء و اشربه و اطعمه و... خلاصه هر چی رو که با خ شروع میشد (انگار تو مسابقهای با جوایز طلایی شرکت کرده باشن!) پشت سر هم نام میبردن که خودش حوصلهش سر رفت و گفت: نه بابا... خرخرۀ خرس خاکستریه!!! (ملت: هاااااننننن؟!!) آقا ما رو میگی؟ آرایشگرا رو میگی؟ حضار محترم رو میگی؟ همه اول چش و دهنشون گرد شد (در حد دوایر رسم شده با پرگار! با همون دقت!)، چند لحظه سکوت تمام فضا رو دربرگرفت (در حد المپیک!)، بعد یهویی کل مغازه با هر موجود زنده و غیر زندهای که توش بود رفت رو هوا! (حالا اینا چه ربطی داشت؟ خر وحشی با گل گاو زبونت کشت مرا اصلاً، کُشتنی فجیع! یه چی میگم در حد فشار دادن خرخره خرس خاکستریهاااا!)
شکوفه بزن
رد پایم را روی شکستههای باران دنبال کن؛ شاید روی آخرین بغض آسمان، دستخطی از خلاصۀ خستگیهایــم، نم پلکهایت را شیواتر کند.
آغوشت را امـــن کن، بگـذار در روکمکنـی زمستان، دردهایم را به سردی نگاهت ببازم. نگاهم را روی خاطرههایت دنبال کن، شاید در این جستوجوی آگاهانه، حواست بیشتر روی بغضهایم متمرکز شود و صدای دردهایم را پیش از ناله بفهمی. نفسهایت را عاشق کن. بگذار این هوا، حریصانه هرم گرم نفسهایت را در آغوش کشد. با این روزهای زمستان، اندکی مهربانتر باش و گرمای نگاهت را میزبان برفهایی کن که از مادر پاییز اندکی سردترند.
یک خواهش... در زمستان امسال، دلت را به شاخهها بسپار. ببین پس از هر بار مردن، چه زیبایند! دل مردهات را امسال بهاری میکنی یا نه؟
مریم فرامرزیتبار
خودآلزایمرمناسببینی
۱-عمق بعضی از حادثهها چنان عمیق است که اگر بخواهی علت حادثه را تحلیل کنی برای همیشه میبازی.
۲-وقتی که قرار است بروم، ارتش قدرتمندی شدهام که هرگز پشت سرش را نگاه نمیکند؛ حتی اگر برف ببارد کفشهایم را درمیآورم و پابرهنه میروم که هیچ رد پایی نماند.
۳-عادتهایم مثل جوهر خودکاری ته کشیدهاند؛ به هیچ چیز عادت نمیکنم.
۴-این روزها دلخوشم به مشغلههای ذهنم که اگر جنگ جهانی سوم هم رخ دهد، هیچ متوجه نمیشوم.
۵-عادت، دروغی تاریخیست؛ ما به هیچ چیز عادت نمیکنیم؛ فقط چون نمیتوانیم تغییر دهیم، فراموش میکنیم.
شادی اکبری
کاردانی پیوستۀ خشت خام شناسی
۱-روز تولدم را به خاطر نمیآورم! اما قطعاً لحظۀ زیبایی بوده وقتی که بعد از نه ماه توقف در تاریکی، روشنی دنیا را دیدم. امروز در سومین دهۀ زندگیام باز هم احساس متولد شدن میکنم؛ حسی شبیه پروانه، وقتی از پیلۀ افکارش رها میشود؛ یا چیزی شبیه پوست انداختن یک مار وقتی در پوست کوچکش نمیگنجد. من حسی عجیب مثل دوزیست شدن یک قورباغه را در آب و هوای معتدل دومین تولدم، دارم تجربه میکنم.
۲-وقتی داشت میرفت بوی عطرش فضا را پر کرده بود. اسم عطرش؟ نمیدانم! اما بویش هنوز مانده، لابلای خاطرههایش؛ خاطراتی که مثل عطر و بویش ماندگار است. کاش نگذارد اشکهایم مثل خاطراتش ماندگار شود.
نشمیل نوازی از بوکان
کشف ارتباط حرف و عمل
ما آدما از همون بچگی یاد گرفتیم قبل از اینکه بخواهیم از دیگران برای انجام کاری انتظار داشته باشیم، خودمون اول اون کار رو انجام داده باشیم. همۀ ما خصوصاً نویسندهها، دیواری کوتاهتر از فقر پیدا نکردیم. فقر موضوعی هست که میشه با تمام احساسات و زمان ترکیبش کرد و هر بار نوشتۀ تازهای رو خلق کرد. گفتن و نوشتن از فقر کار آسونی نیست اما سختتر از اون سیر کردن یا پوشاندن کسیه که روزگار اسمش رو گذاشته فقیر. گاهی بدون نوشتن و یا سردادن شعارایی که نشون میده ما چقدر بشردوستیم، میتونیم بر بالای صفحۀ روزگار بشینیم؛ به شرطی که باوری که بر صفحۀ کاغذ یا افکار عمومی جاری میکنیم، بر متن عمل وارد کنیم.
دریا بابادی ۱۸ ساله از شهرکرد
شیوع خوشخیم
از تو میترسم بیآنکه ترسناک باشی. ترس نه، نگرانم؛ آری نگران تو؛ نگران صافی و زلالیات. فرشتۀ کوچک من، «تو آسمانیتر از آنی که در میان زمینیان قدم برداری» یا با دیدۀ پاک خود لبخند بزنی به روی کسی که در پس، پاکیات را هدف گرفته؛ یا مهربانانه خوبی کنی به کسی که خوبیهایت را انجام وظیفه میداند. نه، همرنگ جماعت نشو. این جماعت است که باید رنگ ببازد. تو همچنان فرشتهوار محبت بپاش.
محمدجعفر محقق از قم
حق و حقوق
۱-دلواپس غیبت تو هستند، بدان/ چون قیمت خدمت شما هست گران/ سرباز فراریام ولی بیپولم/ دلواپس بنده کیست ای قنبرخان؟
۲-استاد عزیز، اباذری حق دارد/ هر ناقد و صاحبنظری حق دارد/ در مورد موج تازۀ پاشایی/ حق با همه است، مشتری حق دارد.
قنبر یوسفی از آمل
باباطاهر عریان اومده میگه: یه دستی به گوشیت برسون گمونم کلهم اجمعین آنتندهیش مشکل داشته باشه! وقت سربازی گذشته و غیبت کردی، خب حالا هیچ؛ ولی دیگه موج پاشایی الان فرونشسته بابام جان!
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد