علیرضا به خواندن روزنامه و مجله خیلی علاقه داشت و بیشتر وقت‌ها، همین که مدرسه تعطیل می‌شد در راه برگشت به خانه با کمی از پول توجیبی‌اش که برای این کار کنار گذاشته بود، از دکه روزنامه‌فروشی سرکوچه‌شان یک روزنامه می‌خرید. بعد چند دقیقه‌ای همانجا می‌ایستاد و با ذوق و شوق فراوان صفحه اول آن را نگاهی می‌انداخت و تیتر‌های اصلی‌اش را می‌خواند. او برای خودش برنامه‌ریزی کرده بود تا بتواند در کنار تکالیف مدرسه‌اش، روزنامه هم بخواند.
کد خبر: ۷۵۶۳۴۱

اما این روزها او مشکلی داشت و نمی‌دانست چطور آن را حل کند. علیرضا برای رسیدن به خانه باید از جلوی مغازه مکانیکی دوست پدرش «آقا توکل» می‌گذشت که به خواندن روزنامه علاقه داشت و به محض دیدن او صدایش می‌زد و روزنامه‌اش را می‌گرفت. اوایل فقط یک نگاه سطحی به آن می‌کرد اما یواش‌یواش کار به جایی رسید که مرد مکانیک با خنده و شوخی می‌گفت: «به بابات سلام برسون و عصری بیا روزنامه رو ببر». بدتر از همه این‌که روزنامه را کثیف پس می‌داد و گاهی اوقات هم گوشه‌ای از آن پاره شده بود. این موضوع بشدت آزارش می‌داد؛ آخه او دلش می‌خواست اولین نفری باشد که روزنامه را ورق می‌زند و می‌خواند. ولی با این وضعی که پیش آمده بود دیگر خریدن روزنامه برایش هیچ لذتی نداشت. مقصر اصلی این موضوع را هم دوست پدرش می‌دانست که این‌طور ناراحتش می‌کرد. یکی دو باری تصمیم گرفت همه چیز را به پدرش بگوید، اما به نظرش آمد کار خوبی نیست و ممکن بود دوستی آنها خراب بشود. شاید اگر روزنامه نمی‌خرید مشکلش حل می‌شد ولی علاقه‌اش را چه می‌کرد؟ فکر دیگری که به ذهنش رسید این بود که روزنامه را یک جایی پنهان کند یا این‌که گوشه‌ای مراقب باشد و تا دید او حواسش نیست خیلی سریع از جلوی مغازه عبور کند و خودش را به خانه برساند. اما هیچ کدام از این راه‌حل‌ها را دوست نداشت و این‌قدر فکر کرد تا به این نتیجه رسید که باید با احترام به او بگوید دیگر روزنامه‌اش را نمی‌دهد. البته کار خیلی سختی بود، اما باید انجامش می‌داد تا از همه این فکر و خیال‌ها رها می‌شد.

بالاخره روزی که می‌خواست حرفش را بزند، رسید. کمی دو دل بود و می‌ترسید، اما چاره‌ای نداشت و باید کار را تمام می‌کرد. بنابراین داخل پیاده‌رو آن طرف کوچه و درست روبه‌روی مکانیکی ایستاد و روزنامه را طوری در دستش نگه داشت تا دیده شود. هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که آقا توکل جلوی مغازه آمد و با دیدنش لبخندی زد و بلند گفت: سلام پسرجون؛ چرا نمیای پیش ما؟

در جواب او علیرضا فقط با اخم نگاهش کرد و حرفی نزد. مرد لبخندی زد و دوباره گفت: علیرضا، بیا اون روزنامه‌تو بده یه نگاهی بندازیم.

اما او که تصمیمش جدی بود، نفس عمیقی کشید و با صدایی لرزان و بلند گفت: سلام آقا توکل، بابامم خیلی خوبه ولی دیگه روزنامه‌مو بهت نمی‌دم!؟

بعد از گفتن این حرف بسرعت شروع به دویدن کرد تا از آنجا دور شود و مرد مکانیک هم که حسابی جا خورده بود فقط با تعجب نگاهش کرد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها