دلنوشته، خاطره، متن ادبی، نظرت دربارة نوشته‌های بروبچ، هر چی رو از مخچۀ خودت دراومده یا به pasukhgoo در gmail.com ایمیل کن، یا بفرست به نشونی پُستی صفحه، یا پیامک کن به شماره‌ای که صفحة آخر چاردیواری چاپ شده (دقت کن نوشته خودت باشه، چون اگه تو سرچ خودم متوجه شم کسی متنی رو کپی کرده و با تغییراتی فرستاده، یا بعد از چاپ یکی بیاد بگه فلانی نوشته‌ش کپی بود، این سندش، اینم مدرکش... گله نکنی که چرا اسمم همه‌ش تو تلگرافخونه‌س... گفته بااااشم! حوااااست بااااشه!)
کد خبر: ۷۵۶۳۳۵

پیمان مجیدی معین: بدون تو من چی بودم، یه عصر پاییزی و زرد/ یه کوچۀ بی‌سروته، یه روز آفتابی و سرد/ بدون تو من چی بودم، اسیر دنیای خودم/ یه آینۀ شکستنی، پُر از تمنای خودم/ از پرسه‌هامون چه خبر، هر جایی که جاده بره/ وقتی من و تو با همیم، این شهرِ که مسافره/ این شهرِ از ما دور می‌شه، این شهرِ که جا می‌مونه/ وقتی من و تو با همیم، دنیا زیر پاهامونه/ آبی بی‌نهایته آسمون چشمای تو/ سیاه روزگار من، بدون ردِّ پای تو/ موسیقیِ چشمای تو، حرف دلِ منم شده/ تجربۀ آغوش تو، عطر خوشِ تنم شده.

مینای مهتاب: من شما رو به طرفداری از تیم پرسپولیس متهم می‌کنم. آقا «باب دل قنبر و اصغر و اکبر بود» یعنی چی؟! این دو تا عمو و بابای منن، هیچم نتیجه باب دلشون نبود! خلاصه این‌که رگ غیرتم باد کرده و متنی در پاسخ دوست گرامی آماده خواهم کرد.

تفو بر این شانس که ما داریم! هی با خودم گفتم آخرش این منم که متهم می‌شم‌هااااا! بفرما!

فرحناز از تبریز: پاییز هم تمام شد، با تمام زیبایی‌هایی که به طبیعت داده بود؛ ولی انسان‌ها زیبایی‌اش را نمی‌بینند و همه‌ش غر می‌زنند که «پاییز، فصل غم و خزان است». کسی به این فکر نمی‌کند که پاییز تنها فصلی است که تلاش می‌کند ما احساس تنهایی نکنیم. منی که تنهایم، کسی را برای همقدم و همکلام شدن ندارم، این پاییز است با برگ‌های خشک‌شدۀ کف خیابانش که به دادم می‌رسد و با خش‌خش برگ‌ها با من همکلام می‌شود و چه لذتی دارد شنیدن سمفونی خش‌خش برگ‌هایش. پاییز سنگ تمام می‌گذارد با ترانۀ بارانش، با سکوت آرامش‌بخش شب‌هنگامش... حالا دیگر پاییز هم مرا تنها گذاشت و من تنهاتر از همیشه شدم.

زینب فخار، 27 ساله از کاشمر: از نرسیده به اون دنیا، دقیقاً جنب لب گور، برای جمع کردن خاطرتان با جارو و خاک‌انداز باید به هر طریقی به عرضتان برسانم که چشمان آستیگمات بنده که ما باشیم، مدتی‌ست از درجۀ «آن مرغابی در مه گم شد»، به درجۀ «آن شتر با بارش در مه گم شد» رسیده است. تازه، هر چه زور زدیم ردش را بگیریم ندیدیم که آخرش با بار کج به آپارتمانش رسید یا نرسید. البته آدرسش فرقی نمی‌کند، بالاخره این شتری‌ست که جلوی در پارکینگ هر خانه‌ای می‌نشیند. حالا هی شما بگید به کوری چشم فخار! همین یک‌ذره دید را هم به ما نمی‌توانید ببینید. تازه اگر از آخرین وضعیت حیاتی این‌جانب خواسته باشید باید بگویم هم‌اینک به صورت کاملاً حدسی و بریلی کلیدهای صفحه‌کلید را می‌فشارم. باشد که درست افتد (عمق ماجرا را گرفتید که؟!) [...].

مامان‌بزرگم همچی با یه لبخند شیطنت‌آمیزی، دست به کمر واستاده و در حالی که وردنه‌ش رو در دست گرفته و با یه نگاه بیخیال اما لذتبخشی به آسمون نگاه می‌کنه می‌گه: هه‌هه‌هه... زدی ضربتی، ضربتی نوش کن! تا اون باشه که دیگه همچی چیا نگه! الآن انگار دستش اومده که دیگه به نوۀ من و صفحه‌ش نسبت‌های ناروا نده! (خخخخ... فک کنم الآن داشت غیر مستقیم درس زندگی و واکنش رفتاری می‌داد به هردومون!)

محمدجعفر محقق از قم: بعضی وقتا «غرور» جلوی گفتن بعضی حرفا رو می‌گیره. یه سری حرفا هست که بعضیا حق دارن اونا رو بشنون. مثلاً کسی هست که دوستت داره، تو هم این رو خوبی می‌دونی و با این‌که تو هم دوستش داری، ولی با این توجیه که «اگه بهش بگم پررو می‌شه»، باهاش سرسنگینی؛ نه با رفتارت و نه با حرفات بهش نمی‌گی دوستش داری... این بزرگ‌ترین و ظالمانه‌ترین «غرور» دنیاست.

جوجه اردک زشت از قائمشهر: دلتنگ غریبانه‌ترین روزهای زندگی‌ام هستم؛ روزهایی که بی‌تو گذشت و می‌گذرد. گاهی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم تو کجای این زندگی قرار داشته و داری که هر سمتش را می‌نگرم بی‌تو بودن را می‌بینم؟

خاوری، نوۀ مامان‌بزرگ از قم: بلی، مامان‌بزرگت راست می‌گه. شما حق نداری بمیری. جایگاه شما مثل جایگاه ملکه زنبور عسل داخل کندوست و اگر اتفاقی بیفته همۀ زنبورهای آن از تولید عسل محروم می‌شن (شما که این رو نمی‌خواهی؟ گفته بااااشم!)

هه‌هه! پاچه‌خواری می‌کنیییی... هاااان؟! البته حالا باز خوبه مثال از دنیای زنبورا زدی! (نه حبۀ نبات مادربزرگ، هر کی رفته، دیگه رفته! اما همزمان با رفتنش، خوب که دقت کنی، می‌بینی آفتاب همچنان طلوع و غروب کرده، دنیا همچنان قربون صدقۀ خودش چرخیده! و غیره. آدم‌های باسوادتر هم اومدن و اثراتشون رو بر دنیا گذاشته‌ن و هکذا!)

بهروز، ن. بچۀ آبکنار: اسم اصلی تلگرافخونه که مخففش می‌شه تله گیر افتادن. باورم نمی‌شد منم روزی توی این تله بیفتم. بیخی، خودم رو نجات می‌دم.

9+1 قانون مذکور رو دقیق بخونی و رعایتشون کنی، نجات پیدا می‌کنی!

محسن قادرمرزی: امروز باران می‌بارد نه برای سیراب کردن زمین، نه برای آزادی دانۀ گندم اسیرشده در زمین، بل‌که برای به راه انداختن سیلابی در دلم تا مرا در اعماق خاطراتم غرق کند.

دریا بابادی، 18 ساله: گریه می‌کرد، بی‌آن‌که بداند چه شده است و در آن سوی فرداها چه خواهد شد. کوچک بود و ناتوان، بی‌هدف دست‌وپا می‌زد و تقلا می‌کرد، بی‌آن‌که بداند برای چه می‌کوشد. کم‌کم بزرگ شد، توانست بر روی پاهای خود بایستد، بدود و هر چه را که می‌خواهد به دست آورد و مالکشان شود. بزرگ‌تر که می‌شد، رؤیاهایش هم با او قد می‌کشیدند. به سخنان دیگران اکتفا نمی‌کرد و می‌کوشید دنیا را از زاویه دید خود تماشا کند. وقتی دستانش با قلم آشنا شدند، توانست رؤیاهایش را بر صفحه بیفشاند و دنیایی خلق کند. ثانیه‌ها، ساعت‌ها، روزها و سال‌ها گذشت، 17 سال... 17 سال از خنده‌ها و گریه‌های کودکانه، زمین‌خوردن‌ها و بلندشدن گذشته است؛ روزهایی که هر کدام از خود، تنها خاطراتی مبهم بر جای گذاشته‌اند. کودک 17 ساله‌ام، از این پس تو مسئولیت بزرگ‌تری را بر دوش خواهی کشید [...]

پلنگ صورتی 77: چرا دیگر نمی‌یابمت؟ نیستی... انگار گم شده‌ای؛ ولی تو که گم نمی‌شوی؛ همه جا را بلدی، حتی راه‌های پرپیچ‌وخم ذهن مرا. نکند رفته‌ای برایم گل‌های نرگس را بچینی؟ هر کجا که هستی، حتی در حال خواندن این کلمات کج‌ومعوج، بیا. راستش را بخواهی، دلتنگم!

مهدی بیگی‌نیا از خرم‌آباد: در این غربت با ما آشنایند/ همه دلبر و بامهر و صفایند/ من از رنج فراق یار نمانم/ وگرنه دل به غربت می‌سپارم.

ستاره قطبی: تصور کنین روزی رو که ماها (که الآن جوونیم) با دست‌های لرزان و عینک‌های ته‌استکانی، چاردیواری رو گرفتیم دستمون و صفحۀ بروبچه‌ها و خانۀ پیامک‌ها رو که اون موقع هر کدوم چهارپنج صفحه شده‌ن، می‌خونیم و می‌گیم: ای روزگار! وقتی ما حال و حس نوشتن داشتیم، باید دوسه ماه ناقابل صبر می‌کردیم که آیا چاپ شه یا نه!

بیدار شو... الو... داشتی خواب می‌دیدی... پاشو جانم! بیا این یه لیوان آب سرد رو هم بخور حالت جا بیاد. ملت توی فکر اینن که همین دو صفحه دوباره یه صفحه نشه، تو شبا می‌ری پرخوری می‌کنی و خب بفرما دیگه... نتیجه‌ش هم می‌شه همین خوابای آشفته!

معصومه از اراک: تکراری‌ترین تکرارها، تکرار می‌شود و تو به فکر فردایی. فردا که از راه رسید، تکرار امروز و دیروز خواهد بود و تو هنوز هم به فکر تکرار فردای دیگری. شاید تکرار این تکرار، تکراری‌ترین تکرار نباشد.

خیلی هم ممنون که ما رو یاد جملۀ ارشمیدس افکن و فیثاغورث خاک کن و گالیله ئوگالیله ئی فیتیله پیچ گلوله پیچ ساز و قدیمی «کشتمشپششپشپشششپارا» انداختی!

نرگس عباسی از اراک: تصور یک رؤیا از نبودن، از نماندن، از رفتن. آن‌طرف‌تر در میان خاطراتم به خواب رفته‌ام و یک قاب عکس خالی در دستانم و یک گل نرگس خشکیده، یک نرگس تنها در میان خرده‌شیشه‌ها... نه می‌تواند برود، نه می‌تواند بماند؛ معلق در خلأ، به پرواز درآمده در آسمان تاریکی‌ها با بادی سرد. سرما و آسمانی زمستانی، دانه‌های برف روی گونه‌های یخزدۀ خیابان می‌نشیند. سردم شده. گل نرگس هم پرپر شده.

شب‌های برفی: در کدام اندیشۀ ذهنت مرا خاک کردی؟ شب‌های سرد بوران‌زدۀ زمستان وقتی که دستانش را محکم فشردی، من نامت را از متن قلبم خراشیدم. تمام خراش‌هایش را با یک قوت ذهنی فکرم به باد پاییزی سپردم. پس کجای ذهنت جا داشتم؟ در غروب پاییزی به باد سپردم که دیگر نامت را به این سو جارو نزند. من از باریدن می‌ترسم. مرا خیالی بود که رؤیای شیرین تو باشد، اما ایستادم زیر باران و با باران اشک ریختم.

نکیسا 21 ساله از ساری: در فصل تنهایی، روز و شبم، بلکم بیشتر دریایی است! در کوچ مرغان مهاجر، باز... چشم به آسمان می‌گشایم. تو نیز گاه به آسمان نگاه کن، شاید دنیای ما وارونه است.

بدون نام: نمی‌دونم تا حالا این اتفاق به این قشنگی برات پیش اومده؟ شده یه بار یکی از چاردیواری‌هایی که عاشقشی رو ببری تا ساعتی رو که کلاس نداری باهاش بگذرونی؟ بعد یکدفعه توی محوطه دانشگاه با یک نفر دیگه درباره‌ش چند کلمه‌ای حرف بزنی و تازه بفهمی که به‌به... طرف یکی از بچه‌های معروف مجله‌س (اسناد موجود است)! و حتی خودت هم! من امروز این حس رو تجربه کردم؛ عالی بود. بعله حسامی، دنیا اون‌قدرها هم بزرگ نیست. یه روزی تو رو هم پیدا می‌کنم!

خخخخ! نیاز به یه روزی نیس که! الآن همۀ مادروپدرهای بچه‌ها من رو پیدا کردن و وقتی می‌خوان بچه‌هاشون رو بترسونن می‌گن: هیس! می‌گم لولو بخوردت‌هاااا!

پردیس: چند وقت پیش، امید بیست‌وچن ساله نوشته بود بعضی از آدما منحنی پیشرفتشون نسبت به امکاناتشون منفیه (نزولیه). من خیلی به این قضیه فکر کردم. واس بعضیا صدق می‌کنه اما واس بعضیا این قضیه فقط رو کاغذ (تئوری) درسته و در واقعیت یه سری پارامترهایی وجود داره که رو شیب منحنی اثر می‌ذاره و به جای این‌که منحنی صعودی باشه، نزولی می‌شه. حالا اگه طرف خیلی باعرضه باشه و حسابی تلاش کنه منحنی رو مث تابع ثابت درست می‌کنه (با شیب ثابت). آره، قضیه اینه.

هاااان؟! یه لحظه بی‌زحمت صبر کن من برم بزرگ‌ترم رو صدا کنم: خیاااام... فیثااااغورث!!!! (هیچ‌کدوم نیستن انگار! توهم که در حد و حدود سوات‌موات من حرف نزدی، پس اجازه بده الآن زنگ می‌زنم به موبایل ارشمیدس!)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها