امیرحسین با دو تا از دوستانش تصمیم گرفته بودند که برای روز اربعین جلوی در خانه‌شان یک ایستگاه کوچک صلواتی راه بیندازند و شربت نذری بدهند.
کد خبر: ۷۴۷۲۴۴

آنها تمام چیزهایی را که لازم داشتند به کمک بزرگ‌ترها تهیه و در گوشه‌ای از حیاط گذاشتند و قرارشان این شد که روز قبل بیایند و کارهایشان را انجام دهند. علاوه بر این می‌خواستند چندتایی هم گلدان که با نوار مشکی تزیین شده باشد جلوی میز پخش نذری بگذارند.

عصر روزی که با هم وعده کرده بودند به خانه امیرحسین آمدند تا همه چیز را آماده کنند. آنها مشغول به کار شدند، اما هوای ابری باعث نگرانی‌شان شده بود و می‌ترسیدند که باران بیاید و تمام برنامه‌هایشان به هم بریزد. امید داشتند که هوا بهتر بشود، اما این‌طور نشد و بارش باران شروع شد. کارشان که تمام شد از هم خداحافظی کردند و برای صبح روز اربعین قرار گذاشتند و البته قبل از رفتن همدیگر را امیدوار کردند و دلداری دادند که حتما هوا بهتر می‌شود.

بچه‌ها که رفتند امیرحسین گوشه‌ای از حیاط ایستاد و به آسمان نگاه کرد. همه جای آن را ابرها پوشانده بودند و باران بشدت می‌بارید. حالا نگرانی‌اش بیشتر شده بود و می‌دانست با این وضع فردا نمی‌توانند نذری بدهند. برای یک لحظه از خدا خواست که باران را قطع کند چون برای نذری‌شان خیلی زحمت کشیده بودند. اما فکر کرد که شاید در یک جایی این باران برای کسانی به درد بخورد و لازم باشد. ولی سرنوشت نذری دادن‌شان به کم شدن یا نیامدن باران بستگی داشت.

بنابراین دوباره روبه آسمان کرد و گفت: ای خدای مهربون ما نذری امام حسین (ع) داریم، اگه میشه یه کاری کن که بتونیم به عزادارها شربت بدیم؛ نمی‌گم بارانو تمومش کن، اما اگه میشه یه ذره کمترش کن!

هوا تاریک شده بود و باران همچنان می‌بارید و او هنوز از پشت پنجره اتاقش به بیرون نگاه می‌کرد. شدت باران کاملا نا امیدش کرده بود و به نظرش آمد که باید نذری دادن توی ایستگاه صلواتی را فراموش کند و شربت‌ها را ببرند و توی مسجد محل و بین مردم تقسیم کنند. با این افکار خوابش برد و درست نفهمید چند ساعت گذشته است، اما وقتی چشمانش را باز کرد هوا روشن شده بود و برای این‌که روشنی هوا اذیتش نکند پشتش را به پنجره کرد تا کمی بیشتر بخوابد.

به نظرش آمد که دیگر صدای باران نمی‌آید، اما پیش خودش گفت که حتما اشتباه می‌کند و این‌قدر به این موضوع فکر کرده که این‌طور احساس می‌کند. با دقت بیشتری گوش داد تا ببیند چه خبر است. صدایی نمی‌شنید؛ از جا بلند شد و بیرون را نگاه کرد. باورش نمی‌شد، باران نمی‌آمد و آسمان نیمه‌ابری بود. باید سریع سراغ دوستانش می‌رفت و به آنها خبر می‌داد.

همین‌طور که مشغول پوشیدن لباس‌هایش بود و توی اتاق این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت دوباره نگاهی به پنجره انداخت و خدا را شکر می‌کرد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها