امیر سرتیپ جانباز مصطفی گودینی از جمله افسران جوان ارتش قهرمان پس از پیروز انقلاب اسلامی بود که پیش از آغاز جنگ تحمیلی برای پایان دادن به تصرف پادگان شهر بانه به کردستان رفته است او در خاطرات خود چگونگی سرکوب ضد انقلاب و راز مقاومت سربازان درون پادگان این شهر را که در محاصره گروهکها بودهاند این چنین شرح میدهد: به ارتفاعات گردنهرسیدیم. از روی ارتفاع، شهر بانه کاملا مشخص بود. موقعیت دید و تیر داشتیم. با بیسیم با پادگان بانه ارتباط برقرار کردیم. درگیریمان با ضد انقلاب مستقر در شهر آغاز شد. با «گرا» گیری (موقعیتیابی) از رد تیرهایشان میشد فهمید که بیشترشان حول مسجد جامع شهر مستقر هستند. احتمال دادیم مسجد را پایگاه کرده باشند تک تیراندازهایشان از «قناسه» و تفنگهای مجهز به دوربین استفاده میکردند چون برد گلوله قناسه بیشتر از اسلحه «ژ-3» است، ما نمیتوانستیم با ژ-3 جواب بدهیم برای همین مجبور بودیم با مسلسلهایی که روی دو تانک «چیفتن» سوار بودند پاسخ ضد انقلاب را بدهیم.
«شیر1، شیر1» گنبد مسجد رو روی سرشون خراب کن... صدای سرهنگ «رادفر» بود که این جمله را مدام در بیسیم تکرار میکرد «شیر1»هم اسم یکی از تانکهای چیفتن بود. این مجبور شدیم از توپ استفاده کنیم که آن هم بیفایده بود گلوله توپ گنبد را سوراخ میکرد و از طرف دیگرش خارج میشد و گنبد خراب نمیشد و توپها جای دیگری منفجر میشدند.
با دفاع دور و نزدیک پایین آمدیم، به شهر نزدیک میشدیم. البته هدف اصلی، شهر نبود بلکه آزادسازی پادگان بود. با خیانت «پورموسی»(1) و از دست دادن نیروها، فعلا آمادگی آزادسازی شهر را نداشتیم هرچه به شهر نزدیکتر میشدیم سعی میکردیم بیشتر از تفنگ ژ-3 استفاده کنیم. ارتفاعات «آربابا» پشت پادگان یعنی جنوب شرقیاش قرار داشت و سمت راست شهر بود و طرف دیگر هم دشتی سرسبز به چشم میخورد. نزدیک پادگان که رسیدیم از روی ارتفعات آربابا، ضد انقلاب بیامان به سمتمان شلیک میکرد. در دل کوه سنگر زده بودند. البته دو هلیکوپتر «214» رفتند سر وقتشان ولی نتوانستند کامل خاموششان کنند بالاخره با موقعیت دید و تیر بدون هیچ تلفاتی وارد شهر شدیم.
درب پادگان را میدیدیم. با گلولههای «دودزا» قسمت شمال و شمال غربی شهر بانه را کاملا پوشاندیم. با ایجاد دیوارهای از دود به نیروها دستور حرکت داده شد و به سمت پادگان حرکت کردیم. کل نیروی داخل پادگان 30 نفر بودند. از درجهدارهایشان فقط یک نفر باقی مانده بود که او هم استوار دوم بود. مابقی همه شهید شده بودند.
اینها بازمانده یک گردان 200 نفری از تیپ قوچان «لشکر 77 خراسان» بودند. نزدیک بودن بیش از حد شهر به پادگان کار را مشکل میکرد، چون شهر تخلیه شده بود و ضد انقلاب از داخل خانههای خالی به راحتی به سمت پادگان تیراندازی میکرد. به علاوه مشرف بودن آربابا بر پادگان باعث شده بود گردان مشهدی شهدای زیادی بدهند دورتا دور پادگان سیم خاردار دو دامنه بود، بین سیمها هم میدان مین. در ورودیاش هم که با زنجیر پیچانده شده بود، زیر تیر مستقیم چند سنگر داخل پادگان قرار داشت.
بوی تعفن غیرقابل تحمل، اولین چیزی بود که به محض ورود به پادگان توجهمان را به خودش جلب کرد. وقتی آمدیم بالای سنگرها، سربازهای مشهدی باورشان نمیشدکه پادگان آزاد شده است. خیلی خوشحال شدند. برای هیچ کدام بیشتر از 15 فشنگ نمانده بود.
با این حال پادگان را با کمترین امکانات و چنگ و دندان حفظ کرده بودند استوار دومی که تنها درجهدار باقی مانده شان بود آمد کنارم. مچم را گرفت و با لهجه مشهدی گفت: «تو افسر جوانی هستی. قراره 30 سال به این مملکت خدمت کنی. بیا نشونت بدم چطور سربازها رو توی سنگر نگه داشتم.»
دنبالش رفتم داخل سنگر به سرباز گفت:«من به سربازها این طور روحیه دادم گفتم داخل این جعبهها 5000 تا فشنگه، ولی تا فشنگتون تموم نشده حق استفاده از اینها رو ندارید در ضمن با هر فشنگ باید یه نفر رو بکشید حق تیراندازی بیخود ندارید.»
مانده بودم چه بگویم. سرباز هم که تازه فهمید، دلش را به یک جعبه خاک خوش کرده است از سنگر بیرون زد.
این درجه دار هم از آزادی پادگان و نگهداری آن با دست خالی خوشحال بود برای همین دو ماه محاصره با حداقل امکانات از تک تک افراد پادگان فولاد آب دیده ساخته بود.همهشان در تیراندازی خبره شده بودند.
حیاط پادگان پر بود از سنگرهایی که افراد کنده بودند. هر 20 قدم یک سنگر. به ساختمانها اعتباری نبود چون بزرگ بودند و با دیدی که دشمن از روی ارتفاعات آربابا بر پادگان داشت راحت با یک خمپاره روی سر افراد خراب میشد.
خوبی سنگرها این بود که به خاطر کوچک بودن امکان زدنش با خمپاره و تیرخیلی کم بود. بچهها در محلهایی که دید کمتری داشت در سنگرهای سه نفره تقسیم شده بودند این گونه میتوانستند تمام پادگان را پوشش بدهند از همین رو راه نفوذ دشمن را به پادگان بسته بودند.
استوار مشهدی به طور نامنظم بین سنگرها میچرخید، درون یک سنگر پنج دقیقه میماند و درون دیگری نیم ساعت،همین کارش باعث شده بود نتوانند دستش را بخوانند و زنده بماند. باقی پرسنل هم دو، سه نفری داخل سنگرهای انفرادی جا گرفته بودند.
به خاطر بالا بودن سطح آبهای زیر زمینی داخل خیلی از سنگرها چشمه آب بیرون زده بود. سربازها کف سنگر را که حدود یک متر میکندند به آب میرسیدند این طور دیگر مجبور نبودند از سنگر خارج شوند چون برای دستشویی هم از همان آب استفاده میکردند هرچند که باید نشسته میخوابیدند و غذا میخوردند ولی به زنده ماندنشان میارزید.
بالای کوه آربابا لاشه سوخته دو فروند هلی کوپتر 214 افتاده بود میگفتند طی عملیات «هلی برن» قصد رساندن آذوقه و مهمات و نیرو به پادگان را داشتهاند که به خاطر تسلط ضد انقلاب بر زمین و آسمان پادگان موفق نشده بودند. نیروها هم یا شهید شده یا به اسارت رفته بودند. تا وقتی من بانه بودم لاشه آن دو هلی کوپتر روی کوه خودنمایی میکرد.به اطراف پادگان رفتیم.
در یک محیط باز جایی که نسبت به پادگان موقعیت دید و تیر داشته باشیم سنگر زدهیم و دفاع ضد «چریک» تشکیل دادیم تا سنگرها را بکنیم سیاهی شب همه جا را گرفت. درگیری شروع شد ضد انقلاب که توپ نداشتند پشت هم با خمپاره منور میانداختند روی پادگان و 30 نفری که درون پادگان بودند مهارتشان در تیراندازی ما را که در قسمت دیگری مستقر بودیم سرشوق آورده بود ما هم با توپ روی ارتفاعات آربابا منور میانداختیم.
دشمن هم فقط با یک تیر خاموشش میکرد ولی منوری که ضد انقلاب روی سنگرهای ما میانداخت تا آخرین لحظه میسوخت البته ضد انقلابها مجهز به دوربین دید در شب روی اسلحه قناسه بودند در گردنه همه نیروهای زبده مان را از دست داده بودیم کسی نبود که بتواند منور را بزند آن هم با یک تیر همه با هم سمت منوری که بالای سرمان میسوخت شلیک میکردیم ولی هیچ کدام نمیتوانستیم بزنیمش؛ البته با دیدن مهارت رزمندگان مشهدی روحیه میگرفتیم.
هر کدامشان از نظر توانایی نظامی با 10 نفر ازما برابری میکردند یا حتی با 10 نفر از ضدانقلاب، در مدت محاصره یا دگرفته بودند که فشنگ را هدر ندهند همه تیرهایشان بدون استثنا به هدف میخورد آن شب تا صبح به درگیری گذشت با صابر و یکی دیگر از همرزمانم شب را به سه قسمت تقسیم کردیم. هر کدام قسمتی از شب را بیدار بودیم و بین سنگرها چرخ میزدمی هر سنگر را بین پنج تا هفت نفر تقسیم کردیم تا همه بتوانند استراحت کنند هم نگهبانی بدهند.
هنگام چرخ زدن، به بچهها تذکرات لازم را میدادیم. آنها هم باید نوبتی میخوابیدند. گوش زد میکردیم اگر کسانی که نوبت شیفتشان است بخوابند، خوابشان خواب مرگ است، دشمن به راحتی نزدیک میشود و با انداختن یک نارنجک در سنگر کار همهشان را تمام میکند. بین سنگرها که چرخ میزدم رسیدم به سنگری که «نوری حسینزاده» به همراه چند درجهدار دیگر که اهل رشت بودند در این سنگر مستقر بودند این سنگر نیازی به تذکر و گوش زد نداشت چون همگی ماهر بودند.
بهار بود و شبها کوهستان سرد میشد؛اما نه به اندازهای که اذیت کند. مخصوصا که ما طول شب را مدام تحرک داشتیم و روی پا بند نمیشدیم. حداقل تا وقتی بیدار بودیم سردمان نمیشدبه علاوه، نیروی جوانی حتی نمیگذاشت خستگی راه و این همه درگیری را احساس کنیم، چه برسد به سرمای هوا را.فردای آن روز هلی کوپتر شینوک آمد.از «لشکر 21 حمزه» نیروهای جدید آورده بود و بچهها به عقب باز میگشتند. چشمهای همهشان پر از اشک بود. عزیزترین دوستانشان را در آن گودال جا گذاشته بودند. از طرفی بعد از دو ماه تلاش تن به تسلیم نداده و تا آخرین فشنگ جنگیده بودند. شاید این پیروزی مرهمی بر زخم شهادت نزدیک به 200 نفر از دوستانشان بود. ترتیب حمل پیکر شهدا داده شد. رفت و آمد هلی کوپترها راحتتر از قبل شده بود.
با رفتن مشهدیها روحیه و انرژی را که از دیدن مقاومتشان با دست خالی گرفته بودیم از دست دادیم گردان جدید در پادگان جاگیر شد. آنها همه مثل ما نمیتوانستند منورهای دشمن را بزنند مخصوصا که موقعیت دید و تیر هم داشتند و تلفات میدادند ما باید برای دفاع بیرون میماندیم. تدارکات از راه زمین ممکن نبود هواپیما با چتر برای ما مهمات و آذوقه میریخت. این چترها باید توسط مسئولان نیروی هوایی جمعآوری میشد جمع کردنشان کار ما نبود چون باید به شیوه خاصی تا میشدند و مسئولی هم از طرف نیروی هوایی بین ما حضور نداشت. برای همین از طرفی چترها، هم رنگ خوبی برای استتار داشتند و یادگاری خوبی از جنگیدن در کردستان محسوب میشدند.
1- سرهنگ «پورموسی» فرمانده لشکر قزوین بود که پیش از جنگ تحمیلی در حوادث کردستان خیانتهای بسیاری کرد و بعد نیز اعدام شد.(ایسنا)
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد