خرده‌روایت‌های یک مسافرکش

هردوت سرمایه‌دار

شیکاگو، یک شب خنک پاییزی؛ با اتمام بازی بیسبال، ملت از دریچه‌های استادیوم «ریگلی» که از قدیمی‌ترین استادیوم‌های آمریکاست و در قلب شیکاگو، مثل گدازه به خیابان سرازیر شدند. من با تاکسی‌ام مثل گرگ خوش‌شانس اتفاقی به گله رسیده بودم... سوار شد.
کد خبر: ۷۴۳۲۴۸

رنگش و بوی نوشیدنی و سیگار مونده به لباس‌هاش و مقصد 30 کیلومتری‌اش، زیر لبم «خدایا به امید تو» رو آوردم. بیست و هفت ساله، بچه یک شهرستان کوچیک درایالت آیووا، سر صحبت رو باز کرد. بعد از دبیرستان مدتی با سگش دور آمریکا گشت و کنار ساحل ساندیاگو یکی بهش ده هزار دلار واسه بازی تو فیلم مورددار پیشنهاد داد و قبول کرد. مدتی بعد دانشگاه رفت و فوق لیسانس تاریخ گرفت. یکی از برادرهاش توی یگان ویژه ارتش آمریکاست و می‌گفت در عملیات دستگیری صدام شرکت داشته. به ادعای برادرش، صدام رو قبل از اعلام رسمی گرفته بودند که خودش رو داوطلبانه تسلیم و به‌عنوان رهبر عراق معرفی کرده بود و بعد از ضرب و شتم زیاد توسط نیروهای ویژه ارتش، برای لاپوشانی قضیه، سناریوی دستگیری‌اش رو عوض می‌کنند. برادرش رو بشدت دوست داشت و واسش احترام ویژه‌ای قائل بود. ازش راجع به شغلش پرسیدم. چند سالی برای یکی از بزرگ‌ترین بانک‌های دنیا به نام «ولز فارگو» کار می‌کرد و جمع قراردادهایی که واسطه‌اش بود به 500 میلیون دلار می‌رسید. ولز فارگو یکی از متصدیان سقوط اقتصاد آمریکا در ۲۰۰۸ شناخته شده که به دلیل سیاست‌های غلط وامی، به از دست رفتن خانه‌های میلیون‌ها خانواده آمریکایی منجر شده. الان برای یک موسسه اعتباری توی حومه مجاور کار می‌کنه. با ماشین شاسی‌بلندش فاصله 600 کیلومتری شیکاگو تا سن لوئیس رو هر هفته بالا و پایین می‌کنه. کارش مخ زدن و ترغیب سرمایه‌گذارها واسه باز کردن حساب با شرکت اعتباریشه. از شهر خارج شده بودیم و از یک اتوبان به اتوبان دیگه به سمت حومه «نهر کارول» در حرکت بودیم. جایی دورافتاده که یکی از حومه‌های بی‌شمار اطراف شیکاگوست و بیشتر خانواده‌های ثروتمند واسه خودشون و بچه‌هاشون محیطی کنترل شده و دور از اختلاط طبقاتی و فرهنگی شهری ایجاد می‌کنن. گفت: عاشق تاریخم. ولی با مدرک تاریخ آخرش می‌شی معلم. بعد از کالج استعدادمو برای بازاریابی پیدا کردم و با تلفن لوازم بنجل به ملت می‌فروختم و از اونجا بود که راهم به کارای بانکی باز شد.

گفت: تفاوتی که قانون اساسی آمریکا با بقیه کشورها داره حق مسلح بودن شهروندهاست که به خاطرش آدم‌ها در مقابل جنایتکارها و سرکوب دولتی حق دفاع دارن. می‌دونستم که بحث کردن راجع به این موضوع باهاش به جایی نمی‌رسه ولی بهش گفتم که برای من تصور مسلح بودن آدم‌ها تو شهرها دور از عقلانیته و حقیقت اینه که سفیدپوست‌های افراطی بیشتر طرفدار پر و پاقرص همچین قوانینی هستن.

قبل از این‌که بحث بالا بگیره ازش راجع به اسلحه‌هاش پرسیدم. یکی از تفریحاش تیراندازی با مجموعه اسلحه‌هاشه، از کلت تا نیمه اتومات. بهش گفتم حدسم اینه که جمهوریخواهی و مخالف اوباما. گفت: با این‌که در انتخابات قبلی به رامنی رأی دادم ولی نه جمهوریخواهم نه دموکرات. من با کنترل دولتی به کل مخالفم. جلوی خونه بزرگش و پشت یکی از ماشین‌هاش نگه داشتم و به صحبت ادامه دادیم. گفت: تو زندگی دو تا کار رو باید بلد باشی. دویدن و خوندن. موقع دویدن، هیچ چیز بجز عضلات و ضربان قلب خودت باعث بازداشتنت نمیشه و خوندن، چون با مطالعه می‌فهمی که تاریخ چرخه‌ای تکرارشدنیه و با این دانش، دیگه حرف اضافه نمی‌زنی. از توماس جفرسون که یکی از نویسنگان قانون اساسی آمریکاست جمله‌ای رو واسم نقل کرد: پایان دموکراسی و شکست انقلاب آمریکا زمانیه که امورات کشور دست شرکت‌های سرمایه‌داری بیفته. گفتمش: با این باورها، چطور همچین شغلی رو انتخاب کردی؟ کرایه‌شو که می‌داد خندید و گفت: چون پولش خوبه و من دوست دارم چیزهای خوب داشته باشم. پرسیدم: ده سال دیگه کجایی؟ گفت: هر چی خدا واسم مقدر کنه. من همیشه بهش ایمان دارم.

احسان مشهدی

شیکاگو ـ پاییز ۱۳۹۳

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها