خستهتر از همیشه باز هم از پنجره دلگیر اتاق به آسمانی مینگرم که دیگر برای من نه آبی رنگ است و نه آفتابی. بازهم مثل روزها و هفتهها و ماهها و سالهای گذشته در این بیمارستان بستری شدهام، باز هم همان دردهای همیشگی، همان آرزوهای دست نیافتنی و همان حسرتهای نگفتنی و روزهای جوانی من که بیهیچ مفهوم و عشقی میگذرد. همچنان در انتظار روزهای خوبی هستم که شاید بیایند و مرا از این همه درد برهانند.
نوجوانیام در حسرت بازیهای کودکانه ماند، حسرت گشت و گذار با همسالان، حسرت نیمکت چوبی مدرسه، حسرت عاشقانههای جوانی، حسرت روزهای بدون درد و سرفه و خس خس و نفس تنگی، چه روزگار پرحسرتی دارم این روزها.
روز گذشته دکتر با من و خانوادهام اتمام حجت کرد، گفت دیگر نه این اتاق ایزوله درد مرا دوا میکند، نه نبولایزر (دستگاه بخار)، دیگر نه آنتیبیوتیک جوابگوی عفونتهای داخلی من است و نه تزریقات تورگی تاثیر چندانی دارد، شش ساعت اکسیژن روزانه هم هجده ساعته شده اما دکتر میگوید کمبود اکسیژن به قلبم آسیب میرساند، میگوید تنها راه چاره پیوند ریه است.
پدر پیرتر از همیشه با بغضی جاخوش کرده درگلویش نگاهم میکند، مادر بیصدا گریه میکند، میگویند باید دعا کنم که اهدا کنندهای پیدا شود تا من دوباره متولد شوم.
باز هم از پنجره دلگیر اتاق به آسمان نگاه میکنم، دستهایم را بالا میگیرم، اشکهایم سرازیر میشود، از اعماق وجود فریاد میزنم «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»، «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء».
برداشت دوم: یا رفیق من لا رفیق له
بیصدا و آرام روی تخت دراز کشیده است بیهیچ حرکتی، نگاهش میکنم و گذشته نهچندان دوری را مرور میکنم که دستهایش تکیهگاه امنی بود برای همه روزهای نامراد تقویم روزگارم. در خاطراتم غرق میشوم. او را میبینم که همیشه دستهای خستهاش را لابهلای موهایم سواری میداد و به حکم مهربانیش بر هرچه ناخوشی بود مهر خوشی میزد. روزهای تلخی را به یاد میآورم که اشکهایم را تنها او محرم و مرهم بود و اینک اینچنین آرام به خواب رفته است، خندههای شیرینش در ذهنم رژه میرود، لبخندی که امروز از آن خبری نیست.
حدود یک هفته از آن تصادف کذایی میگذرد و او همچنان در کماست. پزشکان میگویند اگر بموقع به بیمارستان منتقل میشد هیچگاه به کما نمیرفت. بالای سرش دستگاهی است که با فراز و فرود و منحنیهایش میگوید هنوز قلب او در سینه میزند. کنارش دستگاهی است که قفسه سینهاش را از هوا پر و خالی میکند، هر چند ساعت یکبار پرستاران میآیند و انواع داروها را به سرم او تزریق میکنند و میروند ولی خبری از لبخند همیشگی او نیست.
امروز که دکتر برای معاینه آمد مثل همیشه نبود، بیشتر از هر روز مکث کرد، انگار چشمانش خیس بود، با نگاهش مرا به بیرون اتاق دعوت کرد، بازوانم را سخت در دست فشرد و از لبخندی گفت که دیگر نخواهم دید. آسمانم تیره و تار شد. صدای دکتر دیگر واضح نبود. دکتر که رفت تنها یک جمله از او به یادم مانده بود، اهدای عضو، اهدای زندگی، دکتر میگفت تنها راه حس کردن آن لبخند اهدای زندگی است.
همچنان آرام و بیصدا روی تخت دراز کشیده بود، بیاختیار یاد روزی افتادم که با کارتی در دست وارد خانه شد و باز همان لبخند همیشگیاش را پیشکش خانواده کرد و گفت اگر روزی به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیام به پایان رسید و پزشکان مغز مرا از کار افتاده دانستند، این کارت را ضمیمه اعضای بدنم کنید تا تولد دوباره مرا ببینید.
برای وداع آخر او را در آغوش میگیرم، اما این بار آرامتر از روزهای گذشتهام، انگار قرار است امروز در جسم و جان چند نفر دیگر متولد شود، چشمانم را میبندم و آرام زمزمه میکنم «یا رفیق من لا رفیق له»، چشمانم را که باز میکنم به چهرهاش دقت میکنم، همان لبخند همیشگی را بر چهرهاش میبینم، تولدت مبارک.
آمارها نشان میدهد سالانه 5000 تا 7000 مرگ مغزی در کشور اتفاق میافتد که طبق آمار جهانی باید اعضای 50 درصد این افراد اهدا شود که در ایران معادل 2500 تا 4000 نفر میشود اما سال گذشته فقط اعضای 665 نفر از افراد مرگ مغزی اهدا شد. اگر تعداد اهدای عضو در کشور به حد قابل قبولی برسد انتظار میرود هیچ بیماری در فهرست انتظار پیوند باقی نماند و اعضای افراد مرگ مغزی نیز بدون استفاده زیر تلی از خاک باقی نماند، از سوی دیگر هیچ فرد زندهای دیگر مجبور نخواهد بود یکی از کلیههایش را اهدا کند.
علی جزایری / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد