مرد جوان در مسیر خانه با خودش فکر کرد بهتر است اول سری به پدر و مادرش بزند. چند روزی می‌شد که به دیدار آنها نرفته بود. صبح همان روز تلفنی با مادرش صحبت کرده بود، اما بر خلاف همیشه که مادر زبان به شکایت و بدگویی از شوهر پیرش باز می‌کرد این بار در کمال ناباوری، پیرزن خوشحال و سرزنده بود. منوچهر به مادر گفته بود: چه عجب مادرجان! نمردیم و یک بار هم دیدیم شما از بابا گله و شکایت نداری. چه اتفاقی افتاده است؟
کد خبر: ۷۴۰۲۴۶

مادر هم در جواب گفته بود که بعد از 20 روز که با هم قهر بوده‌اند، کمال صبح که از خواب بیدار شده با خوشرویی به سراغ او رفته و پس ‌از کلی عذرخواهی و درخواست آشتی با همسرش از او خواسته تا برای دلجویی همراه او به بازار برود تا برایش دو حلقه النگو بخرد.

منوچهر از شنیدن حرف‌های مادرش و این‌که پدرش قصد آشتی و دلجویی داشته خوشحال شد. مرد جوان در تمام طول مسیر خانه پدری خاطرات سال‌های گذشته را در ذهنش مرور کرد. از وقتی عقلش رسیده بود همیشه شاهد دعوا و درگیری‌های پدر و مادرش بود. یادش آمد که او و خواهر کوچکترش چه شب‌ها که از شدت گریه و ناراحتی و ترس از این‌که مبادا پدر و مادرش از هم طلاق بگیرند و زندگی‌شان از هم بپاشد تا صبح نخوابیده بودند. منوچهر، از این همه دعوا روحش آزرده و افسرده شده بود. هیچ وقت طعم شیرین یک زندگی خانوادگی گرم و آرام را نچشیده و بارها از این‌که مادرش به بهانه‌های مختلف قهر کرده و روزها و هفته‌ها به خانه مادربزرگ رفته و آنها را تنها گذاشته بود، در دل او را سرزنش کرده بود. کم‌کم که بزرگ‌تر شد با خود سوگند یاد کرد هر گاه زندگی مشترک تشکیل داد و پدر شد هرگز با دعوا و بهانه‌جویی و قهرهای حتی کوتاه‌مدت روح و قلب فرزندانش را آزرده نکند. حالا منوچهر پدر شده بود؛ پدری آرام و صبور و مهربان، اما هنوز هم پدر و مادرش با هم دعوا و قهر می‌کردند و او پس‌از این همه سال با شنیدن و دیدن دعواهای پدر و مادرش دلش می‌گرفت و افسرده می‌شد.

در همین افکار غوطه‌ور بود که خود را مقابل خانه قدیمی پدر دید. خودرو را پارک کرد و با لبخندی برلب زنگ در را فشرد. از این‌که قرار بود پس از مدتی پدر و مادرش را خوشحال ببیند در پوست خود نمی‌گنجید. برای دومین بار صدای زنگ بلند شد، اما کسی در را باز نکرد. در آن ساعت روز معمولا مادرش در خانه بود. سومین زنگ که بی‌جواب ماند دلش شور افتاد. با کلیدی که همراه داشت در را باز کرد. مادرش را صدا زد، اما خبری نبود. پله‌ها را به ‌طرف اتاق مادر بالا رفت. هنوز قدم دوم را برنداشته بود که در آستانه ورود به اتاق در جا خشکش زد. آنچه می‌دید باور نمی‌کرد. کف اتاق پوشیده از خون بود. فرش کرم‌رنگ خوش‌نقشه اتاق مادرش قرمز شده بود. جسد مادر غرق در خون وسط اتاق افتاده بود. منوچهر که شوکه شده بود به سختی توانست بر اعصابش مسلط شود. بلافاصله با پلیس 110 تماس گرفت و دقایقی بعد ماموران کلانتری 13 تهران خود را به‌محل جنایت رساندند.

منوچهر مات و مبهوت و ناباورانه فقط به گفت‌و‌گوها، رفت و آمدها و حضور مأموران کلانتری و آگاهی و پزشکی قانونی خیره مانده بود.

در همین موقع مردی میانسال به‌طرف منوچهر آمد. خود را بازپرس ویژه قتل تهران معرفی کرد و از او خواست ماجرای پیدا کردن جسد مادرش را توضیح دهد. منوچهر آنچه را دیده بود برای بازپرس تعریف کرد. دیگر اشک‌هایش خشکیده بود از صحبت‌ها و رفتار ماموران پیدا بود که از نظر آنها منوچهر، مظنون اصلی قتل پیرزن است، اما منوچهر هرگز نمی‌توانست مادرش را با آن قساوت و به‌گفته پلیس با 18 ضربه قندشکن کشته باشد.

با خودش فکر کرد کدام جنایتکاری و با چه انگیزه‌ای توانسته دست به چنین جنایتی زده باشد؟ ساعتی از ماجرا نگذشته بود که پدرش هراسان وارد خانه شد. وی که با دیدن خودروهای پلیس و مأموران آگاهی و آمبولانس مقابل خانه‌اش وحشت‌زده شده بود به محض ورود بر سر و صورتش کوبید و شروع به گریه کرد. اما دقایقی بعد او نیز تحت بازجویی قرار گرفت. پیرمرد گریه‌کنان گفت: امروز صبح با هم از خانه خارج شدیم. می‌خواستم برایش طلا بخرم تا کدورتی که بین ما بود رفع شود. ساعتی بعد در حالی‌که سه حلقه النگو برایش خریده بودم به خانه برگشتیم بعد از ناهار او خوابید و من برای کاری از خانه بیرون رفتم دیگر خبری از او نداشتم تا الان که برگشتم و این صحنه را دیدم. بازپرس به پیرمرد گفت: اما در دستان همسرتان النگو نبود.

کمال گفت: «النگوها در دستش بود. نمی‌دانم شاید کسی به قصد سرقت وارد خانه شده و طلاها را دزدیده و همسرم را کشته است.»

بازپرس که به رفتار او مشکوک شده بود هنگام صحبت با کمال دریافت وی مدام دست به جیب برده و انگار قصد پنهان‌کردن چیزی را دارد. به همین دلیل از وی خواست محتویات جیبش را خالی کند. کمال که کمی جا خورده بود پس از این پا و آن پا کردن سعی داشت از این کار طفره برود که با لحن جدی‌تر بازپرس مجبور شد هر چه در جیب داشت روی میز خالی کند.

منوچهر که شاهد این صحنه بود به محض مشاهده سه حلقه النگو و یک انگشتر طلا که از جیب پدرش خارج شد زانوهایش لرزید و روی زمین نشست.

کمال با دستانی لرزان تقاضای یک لیوان آب کرد به دستور قاضی برایش آب آوردند. پیرمرد روی صندلی نشست و شروع به حرف زدن کرد: «43 سال تحملش کردم. در تمام این سال‌ها جز زبانی تلخ و گزنده، توهین و تحقیر و سرزنش چیزی از همسرم ندیدم. زن ناشکری بود. همیشه از همه‌کس و همه‌چیز گله داشت. من کار می‌کردم و به فکر آسایش و راحتی همسر و بچه‌هایم بودم، اما همسرم هرگز اجازه نداد که من و بچه‌هایم طعم آسایش و آرامش را تجربه کنیم. هر چه من تلاش می‌کردم زندگی را بسازم او خرابش می‌کرد. سال‌ها تحمل کردم، اما بی‌فایده بود آخرین بار 20 روز با هم قهر بودیم. نه غذا می‌پخت، نه کارهای شخصی مربوط به من و خانه را انجام می‌داد و مدام هم غر و سرکوفت می‌زد. از قهر و دعوا خسته بودم. می‌دانستم به طلا بسیار علاقه دارد. گفتم می‌خواهم برایت طلا بخرم. با هم آشتی کرده و به بازار رفتیم سه حلقه النگو برایش خریدم و به خانه برگشتیم. ناهار که خوردیم گفتم می‌خواهم برای کاری بیرون بروم، اما دوباره با مطرح کردن موضوع‌های قدیمی کار را به دعوا و درگیری کشاند. از این همه قدرنشناسی به ستوه آمده بودم. همسرم در حال شکستن قند بود از شدت عصبانیت قندشکن را برداشتم و به سر و صورتش کوبیدم. نمی‌دانم چند ضربه زدم وقتی به خودم آمدم که شریک زندگی‌ام غرق در خون وسط اتاق افتاده و جان باخته بود.

دقایقی بعد کمال در حالی که دستبند آهنی بر دستانش گره‌خورده بود همراه مأموران پلیس از خانه خارج شد پشت سر او جنازه مقتول پوشیده در کاور مشکی‌رنگ زیپ‌دار روی تخت سیار پزشکی قانونی داخل آمبولانس گذاشته شد. خانه قدیمی پلمب شد. یک سال از جنایت می‌گذرد و مرد جوان هنوز خاطره تلخ آن روز را فراموش نکرده است.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها