کاروان اسیران اهلبیت(ع) را از کنار پیکرهای پاره پاره و از کنار قتلگاه عبور میدهند و امام سجاد(ع) را در حال بیماری بر شتری بیهودج سوار کردند و دو پای حضرتش را از زیر شکم آن حیوان به زنجیر بستند. سایر اسیران را نیز بر شتران سوار کرده، روانه کوفه و شام میشوند.
کوفه در سکوت مرگبار و وحشت به سر میبرد و به دستور ابنزیاد سران قبیلهها به زندان افتادهاند و مردم شهر بدون آنکه هیچ سلاحی را با خود حمل کنند، آمد و شد دارند.
او دستور میدهد سر مقدس شهدا را بین سرکردگان قبایلی که در کربلا بودند، تقسیم و سر مقدس حضرت اباعبدالله را در پیشاپیش کاروان حمل کنند.
عبیدالله زیاد میخواست کاروان را این چنین وارد شهر کند و وحشتی در دل مردم بهوجود آورد. او میخواست فتح و پیروزی خویش را اینگونه به نمایش بگذارد.
زینب خطبه میخواند و گویی مردم با سخنان دختر علی(ع) از خواب غفلت بیدار میشوند و گریه میکنند.
امام سجاد(ع) در همان حال اسارت، بیماری و خستگی خیره مردم میشود و میفرماید: عجب! اینان بر ما گریه میکنند. پس چه کسی عزیزان و فرزندان پیامبر را کشته است...
این زینب است که مردم را امر به سکوت میکند و پس از حمد و ثنای خدای بزرگ و درود بر پیامبر گرانقدر او، چنین فریاد برمیآورد: ای اهل کوفه، ای حیلهگران و مکراندیشان و غداران، هرگز گریههای شما را سکون و آرامش مباد. مثل شما، مثل زنی است که از بامداد تا شام رشته خویش میتابید و از شام تا صبح به دست خود بازمیگشاد... هشدار که اساس ایمان بر مکر و نیرنگ نهادهاید.
زینب(ع) مردم کوفه را سخت ملامت میکند و میگوید: همانا دامان شخصیت خود را با ننگی بزرگ آلوده کردید که هرگز تا قیامت این آلودگی را از خود نتوانید دور کرد. خواری و ذلت بر شما باد. مگر نمیدانید کدام جگرگوشه از رسولالله(ص) را بشکافتید، و چه عهد و پیمان که بشکستید، و بزرگان عترت و آزادگان ذریه او را به اسارت بردید و خون پاک او به ناحق ریختید.
امام سجاد(ع) عمهاش را به سکوت دعوت میکند. ابنزیاد دستور میدهد امام سجاد(ع) و زینب کبری(س) و اسیران کربلا را به مجلس بیاورند و چه جسارتها که به سر مقدس حسین(ع) و اسیران کربلا نکرد و آنچه در چنته پستی و رذالت خویش داشت، نشان داد...
کاروان اسیران به همراه امام سجاد(ع) راهی شام میشود. آنجا بود که امام چهارم(ع) پای به منبر گذاشت و امام آنچنان سخن میگوید که دلها از جا کنده میشود و اشکها یکباره فرومیریزد و میفرماید: مردم، شش چیز را خدا به ما داده است و برتری ما بر دیگران بر هفت پایه است. علم نزد ماست، حلم نزد ماست، جود و کرم نزد ماست، فصاحت و شجاعت نزد ماست، دوستی قلبی مومنین مال ماست. خدا چنین خواسته است که مردم باایمان ما را دوست بدارند، و این کاری است که دشمنان ما نمیتوانند.
سپس فرمود: پیغمبر خدا حضرت محمد(ص) از ماست، وصی او علی بن ابیطالب از ماست، حمزه سیدالشهدا از ماست، جعفر طیار از ماست، دو سبط این امت حسن(ع) و حسین(ع) از ماست. آنگاه امام خود را معرفی میکند و کار به جایی میرسد که خواستند سخن امام را قطع کنند، پس دستور دادند تا مؤذن اذان بگوید.
امام(ع) سکوت میکند تا مؤذن میگوید: اشهد ان محمدا رسولالله. امام عمامه از سر بر میگیرد و میگوید: ای مؤذن تو را به حق همین محمد خاموش باش.
سپس رو به یزید میکند و میگوید: آیا این پیامبر ارجمند جد توست یا جد ما؟ اگر بگویی جد توست، همه میدانند دروغ میگویی، و اگر بگویی جد ماست، پس چرا فرزندش حسین(ع) را کشتی؟ چرا فرزندانش را کشتی؟ چرا اموالش را غارت کردی؟ چرا زنان و بچههایش را اسیر کردی؟ سپس امام(ع) دست برده و گریبان چاک میزند و همه اهل مجلس را دگرگون میکند...
محمد خامهیار - جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
گفت وگوی اختصاصی تپش با سرپرست دادسرای اطفال و نوجوانان تهران:
بهروز عطایی در گفت و گو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با حجتالاسلام محمدزمان بزاز از پیشکسوتان دفاع مقدس در استان خوزستان