در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سینما: سارا بعد از دیدن فیلم «چارچنگولی» به سینما علاقهمند شد و همون شب یه نقدی از فیلم «عاشق شدی نترس» توی پروفایلش منتشر کرد و فرداش با «دامن جاجیمی گلگلی» و شال «گلیمی» و «گردنبند سرخپوستی» بین عموم نمایان شد. به نظر سارا، بهترین سکانس تاریخ سینما صحنهایه که «شاهرخ خان» رقیب عشقیش رو با کمربند کتک میزنه.
موسیقی: فرشید که همیشه یه سی.دی. تو مزدا تیریاش بود و روش نوشته بود «گلچین جدید» و توش از «سمفونی شمارۀ 6» بتهوون پخش میشد تا «خونۀ مادربزرگه هزار تا قصه داره»، شعور موسیقیائیش هم در حد سلیقۀ «کریم شیرهای» بود اما سالگرد تولد «کوهن» یه پیامک برای همۀ مخاطبینش فرستاد با این متن: «کوهن دوستداشتنیام. ممنون که هنوز هستی».
نقاشی: پروین با «کود حیوانی»، «خاکستر سیگار»، «اکسیدان رنگ مو»، «ژامبون بوقلمون» و «تنالیتۀ قهوهای» یه اشکال سوررئالیستی روی تابلو خلق کرد و اسمش رو گذاشت «خدمات متقابل فلسفه، فیزیک و نقاشی». پروین اعتقاد داره نقاشیهاش فریاد عاصی مشرقزمین از جنگ و خونریزی و فقره و یقین داره فقط تابلوهای نقاشیش میتونه خاورمیانه رو نجات بده.
تئاتر: پوریا که تو آمفی تئاتر دانشگاه دو-سه بار نمایشنامه اجرا کرده، معتقده کاری که خودش با یه «زیرپیرهن» و «شلوارچارخونه» و «صندل» انجام میده، «مارلون براندو» با کتوشلوار و سیگار برگ نمیتونه انجام بده. لذا خیلی سخت تحت تأثیر بازیهای اغراقآمیز توی تئاتره؛ به طوری که وقتی یه لیوان آب میخواد، دهنش رو جوری باز میکنه و داد میزنه که انگار گرگ «آلفا» رو قلههای «راکی» داره زوزه میکشه. بازیگری تو خونشه خوووو.
امید، بچۀ بیستوچن ساله از کرج
حالا هی تکّهوکنایه به این و اون بنداز تا یه روز همه اون پوریا و پروینا بیان دست و پات رو بگیرن و توی دهنت فلفل بریزن!
در استخدامِ خدمتکارِ مستخدم
1-نگذار تو را غم متلاشی بکند/ یا اینکه گرفتار حواشی بکند/ یک وقت مبادا که حسودی بدخواه/ بر چهرۀ تو اسیدپاشی بکند.
2-بسیار عزیز و خوب و زیبا هستی/ پس مایۀ آرامش دلها هستی/ ای دوست بیا... بیا... بیا... نه، برگرد!/ مشکوک به ویروس ابولا هستی!
3-در داخل شهر نوربالا جرم است/ یک کار جدید نیز حالا جرم است/ پایین نکشید شیشۀ ماشین را/ این کار خطرناک در اینجا جرم است.
4-بنازم من به یاران طلایی/ به شیران دیار آریایی/ رفیقان افتخارآمیز بودند/ در این میدان پاراآسیایی.
5-این دورهزمانه شغل یک الزام است/ بیشغل هم ازدواج، فکری خام است/ هر چند که ازدواج هم در واقع/ در خدمت زن بودن و استخدام است.
قنبر یوسفی از آمل
صورتکلماتور
1-این صورت، مسئلهای شده است برایش!
2-کبوتر با کبوتر باز تنهاست.
3-آدم پختهای بود... سوخت!
4-جنگ که تمام شد، خیلیها روحشان را تحویل دادند.
5-شاه در کیش، مات شد.
محمد آئینپرست از رشت
خودکرده
من یک مرغ دریائیام. اگرچه بالهایم بوی دریا گرفتهاند اما هنوز قلب یک انسان در سینهام میتپد. آخر من تا قبل از دیدن آن آگهی، انسان بودم.
روزی در حال قدم زدن، آگهی مؤسسهای را دیده بودم که روی آن نوشته شده بود: «با ما مرغ دریائی شوید». من بلادرنگ مراجعه کرده بودم. منشی که حتی یک بار هم سرش را بلند نکرده بود تا من را ببیند، در حین پر کردن فرم پرسیده بود: «انگیزهتون از مرغ دریایی شدن چیه؟» و من با کمی مکث گفته بودم: «بلکه بتونم موضوعی رو فراموش کنم». منشی بالاخره با چشمهای کلاپیسهشده نگاهم کرده بود.
اکنون سالهاست که من یک مرغ دریائی بیپروا هستم اما هنوز موفق نشدام چیزی را فراموش کنم، حتی زمانی که اوج میگیرم و فاصله چندانی با خورشید ندارم، باز در حال اندیشیدن به این موضوع هستم.
میخواهم دوباره آدم شوم. به نظر شما احتمال اینکه من مرغ دریایی، آگهی دیگری با عنوان «با ما آدم شوید» بیابم، چقدر است؟
شیوا
عادت
1-قدمهایت را آرامتر بردار. بگذار برای رسیدن به تو دلهرۀ زمان را نداشته باشم. بگذار برسم به قدمهایت، برسم به تو.
2-هر روز صبح وقتی چشمهایم را باز میکنم فکر میکنم امروز روز رسیدن به توست اما باز هم یک روز دیگر به انتها میرسد و من میمانم و تو و نرسیدن. شب که میشود پلک هایم را به یاد تو روی هم میگذارم. با خودم میگویم شاید فردا روز رسیدن باشد.
ساناز احسانی از تهران
بریل برای ناشنوایان
در سکوت نگاهت عشق را میبینم. حتی اگر لبانت حدیث دیگری گوید، حتی اگر آدمهای بیخبر از عشق بخواهند مرا از این رؤیای شیرین بیدار کنند. آنها چگونه میتوانند این حس خوبی که عطیۀ آسمانیست را درک کنند؟
مهرداد سارا
انتقامگیری
1-تو حواست نبود و من عاشقت شدم. من حواسم بود و تو عاشقش شدی. حواسمان نبود و پاییز از راه رسید. پاییزی که گاه و بیگاهش دونفره بود و منِ بیحواس، تمام این دونفرهها را یکتنه گذراندم. حواسم نبود و زمستان هم سردتر از همیشه حواس را از سرم پراند... و پس از آن بهاری که پاییزتر از همیشه بود.
2-همین حالا که هستی و هستیم، بیشک همان زندگی است که دیگران میگویند! بیخیال تمام فرداهایمان! امروز با منی و همین بس است. چشمانی پر از احساس و لبخندی پر از عشق، انتقامی است از فردای امروزهایی که ممکن است ما تو را نداشته باشیم.
نرگس صفری
من نبودم دستم بود
1-نمیدانم حقیقت برای تو چه طعمی دارد. برای دیگران که اغلب تلخ است. حرف من نیست، خودشان میگویند؛ ولی برای من نه تلخ است و نه شیرین، نه شور، نه ترش و نه حتی ملس. دنبال طعم جدیدی هم نباش؛ بیطعمی یعنی همین. شاید هم درستتر باشد که بگویم: بیطعم نیست، بلکه از بس تلخ بوده و از بس تلخ بوده، دیگر تلخیاش برایم محسوس نیست.
2-تقصیر تو نیست که وقتی میبینمت نمیتونم چشم ازت بردارم. تقصیر تو نیست که هر چقدر برات حرف میزنم بازم ناگفتههام بیشترن. تقصیر تو نیست که چشمام فقط تو رو محرم اسرارشون میدونن. تقصیر تو نیست که وقتی میرنجی قلبم میخواد از سینه بیرون بزنه و به پات بیفته. تقصیر تو نیست که وقتی کنارم نیستی قلبم خوابش میگیره. تقصیر تو نیست که خیالم نمیخواد روزای بیتوبودن رو نقاشی کنه. من نمیدونم. تو بگو. به نظر تو تقصیر کیه؟
م. جعفر محقق از قم
این جور که تو داری سر خودت رو از شر تمام تقصیرا وا میکنی... میترسم بیام مقصر رو بهت نشون بدم و جواب بدی: نچ! تقصیر اونم نیس، تقصیر این پاسخگوی ذلیلمرده جزززز جیگرگرفتهس که... هیچی دیگه... بچسبی به یقه و به قول قدما: حالا نکش، کی بکش!
فصل حقایق
1-آن موقع که بر تختهسیاه مدرسه مینوشتند خوبها/بدها، چنان میخندیدم که گویا بر تختهسیاههای مدرسه جوک نوشته بودند! بعدها فهمیدم آموزگار میخواست ما را با حقیقت آشنا کند. چه کودکانه هر بار طفره میرفتیم!
2-بعضی از حقیقتها از قهوه تلخی که یک شاعر مینوشد هم تلختر است. کافهچی شکری برای حقیقتها نیست. این مردم عمریست عادت کردهاند به نقابها.
3-شاعر که باشی انقلابی در ذهن و قلبت به وجود میآید؛ اتفاقی در تو رخ میدهد، طوری دیگر میاندیشی، طوری دیگر میبینی، آدمیان را آنطور که هستند میفهمی، عجیبتر میشوی و گویا تا انتهای راه را بلد میشوی.
4-جمعهها به این میمانند که تمام غروبهای دنیا را یکجا جمع کرده باشند و بگویند رفتن را معنا کن!
شادی اکبری
مسافر بزرگلو
اینجا زمین است؛ همان کرۀ کوچک خاکی که به اندازۀ یک عمر مرا دور خودم چرخانده. همان جایی که قوانین در جاذبه بودن به اتمام میرسند و جذبۀ سیبهای سرخ جایگزین کششهای قلبی میشوند. همان سبزکدۀ آلوده ای که تمامی برههایش به لطف چوپان دروغگو معروف شدهاند و کسی حواسش نیست که در آن سوی فریادهای چوپان، بغضی عظیم از تنهایی نشسته که در نی جا نمیشود.
اینجا زمین است؛ همان جایی که تمام کودکانههای من زیر شلاق گزافهگوییهای روزگار نقش درد برمیدارد و در گذران زمان، خیالهای من در کف تاریکترین خیابان این شهر رنگ میبازد. اینجا زمین است؛ چیزی فراتر از یک کرۀ کوچک خاکی.
مریم فرامرزی تبار
کشفیات فی اسفلالپتویات
1-قبلترها آرزو میکردم کاش میشد تو و تمام خاطراتت را در یک سبد گذاشت و به آب انداخت تا ببرد و از دستشان راحت شوم... اما اکنون هم دوست دارم این اتفاق بیفتد، با یک تفاوت: اینکه خاطرات عزیزتر از جانم را در سبدی بگذارم و به آب بسپارم تا نیکو-زنی آن را از آب بگیرد و در قصر فرعون در ناز و نعمت بزرگ کند. خاطراتم تمام دارایی من هستند. کی عصا به آب خواهد زد، خدا میداند.
2-مادربزرگ میگفت: این پتوهای امروزی را بیندازید سطل... کرسی راه اندازید و از گرمای آن تمام زندگیتان را روشن کنید. وقتهایی که از سردی احساسم به زیر پتو پناه میبرم میفهمم این پتوها چقدر بهدردنخور هستند.
احسان 87
آففرین. به مامانبزرگت بگو مامانبزرگ منم میگه: مامانبزرگ این بچهای که کشفیات فی اسفلالپتویات میکنه! بیزحمت یه صدسال دیگه زنده بمونید که اگه من مُردم و نبودم، حداقل بیاین جای من رو توی این صفحه بگیرید نوهم دستنها نمونه! شمام استعدادی دارین واس خودتونهاااا.
کاموا در خشت خام
1-چه حس خوبی زیر پوستم میدوید آن روزها که همه میگفتند: شما یک روح هستید در دو جسم! جسمت کجا، از روی کدام سطر زندگی خط خورد که من دارم دو روح خسته را در یک جسم یدک میکشم؟
2-قلبت که مهربان باشد و دستانت بخشنده، یک جان دلنشین، مینشیند آن سوی اسمت. آن وقت انگار که جاذبه جایش را به تو قرض داده باشد، دنیایی جذب خوبیهایت میشوند.
3-دارد کشباف میبافد! یک دانه از رو، یک دانه از زیر. اولی منم، دومی تویی. من با روراستی به دور کاموا گره میخورم و تو برایشان زیرآبی میروی!
نشمیل نوازی از بوکان
ابوالمعالی ترمز دستی کشیده روی اولین نوشتهت و هنوز ازش بیرون نیومده که بره سراغ سومی؛ کلاً انگار یه حالت استقرااااااااااااااااااااااااااااااءآ...آ...آ...آاااء! بهش دست داده (به همین شدّت و حدّت و با همین درازای خط ترمزش که میبینی!)
کاریکآبیکاتور!
1-شیرِ آب اگر آبریزش بینی بگیرد همه مبتلا میشوند.
2-آب که قطع شد، دوش تلفنی زنگ زد.
3-ابر، چترش را باز کرد اما زمین دوست داشت زیر باران بماند.
4-باران که بند آمد رنگینکمان از غروب به شرق پل زد تا آفتاب از جادۀ آسمان رد شود.
5-چترم را باز میکنم برای ابرها تا آفتاب عرقسوزشان نکند.
زهرا فرخی 34 ساله از همدان
سرگیجه
هرگز تصور نمیکردم کرۀ زندگی اینقدر تند بچرخد، بسرعت از تمام سرسبزیها، آب، زیباییها و هر آنچه رنگ آسمانی و مهربانی دارد بگذرد و به بیابانهای خشک و تنهایی برسد؛ اما چه خوب که این کره میچرخد! هر چند در گذر از این بیراهههای جغرافیایی، کندتر از همیشه زندگی را دور میزند.
اسما از اصفهان
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: