یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
حیاتی اینگونه، هستی شخص را بهطور کامل دوپاره میکند که به موجب آن شناخت از خویشتن ناممکن میشود و فرد قدرت تشخیص واقعیت وجودی خود را از کف میدهد و در حقیقت به نوعی روانگسیختگی فرهنگی مبتلا میشود که در مواردی حتی مستعد تبدیل شدن به روانپریشی کامل است.
بحث تقابل فرهنگها و ارزشها بحثی دیرین است که برخی همچون آیزایا برلین معتقدند این تقابل اساسا تقابلی ذاتی و منطقی بوده و چنان نیست که حتی در ساحت مفهومی، قابل تحویل به وضعی آرمانی و عاری از عیب و نقص باشد. در کتاب «سرشت تلخ بشر» در این خصوص میخوانیم: «این برخورد ارزشها ناشی از ماهیت خودشان و ماهیت ماست.
اگر به ما بگویند این تضادها در نوعی دنیای بیعیب و نقص رفع میشود، در دنیایی که تمام چیزهای خوب اساسا ممکن است هماهنگ شود... باید بگوییم دنیایی که در آن ارزشها به نظر ما ناهمخوان با هم در تضاد نباشد دنیایی است بیرون از دایره درک و فهم ما؛ و اصلهایی که در این دنیای دیگر هماهنگی دارند همان اصلهایی نیستند که ما در زندگی روزمره، با آنها سر و کار داریم... مفهوم کلیتی کامل و بینقص یا راهحل غایی که در آن تمام چیزهای خوب در کنار هم وجود دارند به نظر من نهتنها دور از دسترس است ـ این توضیح واضحات است ـ بلکه از نظر مفهومی هم فاقد انسجام و پیوستگی منطقی است. ما ناگزیریم دست به انتخاب بزنیم.» (سرشت تلخ بشر، آیزایا برلین، ترجمه لیلا سازگار، تهران، ققنوس، 1387، ص 32)
باوجود تفاوتهای ماهوی و حتی منطقی فرهنگها و ارزشهای مختلف، دنیای امروز بر آن است که در مسیر یکسانسازی فرهنگی گام بردارد و مدتهاست سودای فرهنگ جهانی واحدی را در سر میپرورد که برخاسته از ایده «دهکده جهانی» است. در مقابل این نگره یکسانانگارانه، تلقی دیگری قرار دارد که اختلافهای فرهنگی را نهتنها تفاوتهایی ذاتی و غیرقابل رفع که اساسا تفاوتهایی لازم و ضروری میانگارد که شرط اصلی حیات انسانی ماست. حیاتی که بناست بر آزادی و اختیار و قدرت اراده ما ابتنا داشته باشد و از همین رو ضرورتا باید بر رهیافتهای مختلف و در نتیجه فرهنگهای گوناگون و متنوع تکیه داشته باشد: «اعتراض ـ و ضد آرمان شهرهای ـ آلدوس هاکسلی یا اورول یا زامیاتین (در روسیه اوایل دهه 20) تصویری هولناک از جامعهای بدون اختلاف نظر ترسیم میکند که در آن تفاوت بین موجودات بشری، تا سر حد ممکن از میان رفته یا دستکم کاهش یافته است و الگوی رنگارنگ تنوع روحیات، تمایلات، ایدهآلها و خلاصه، جریان زندگی بشر بیرحمانه یک شکل شده و در قالبهای تنگ اجتماعی و سیاسیای قرار گرفته است که افراد بشر را میآزارند و مصدوم میکنند و سرانجام انسانها را به نام نظریهای یگانهانگار، که رویایی است از نظمی کامل و ایستا، خرد میکنند.» (همان، ص 78)
رویای دستیابی به فرهنگی واحد و جهانشمول اگرچه به نظر ناممکن و حتی خیالبافته مینماید اما در صورت تحقق، این وجه ممتاز را داراست که میتواند مانع از عارضه ویرانگر شیزوفرنی فرهنگی یا اختلال شخصیتی مبتنی بر بحران هویت باشد. اما به قول برلین، ما روی زمین زندگی میکنیم و در همینجاست که باید اعتقاد داشته باشیم و وارد عمل شویم. پس درست آن است که جای تکیه بر اما و اگرها، به آنچه هست بیندیشیم و به جستجوی درمانی متناسب با همین وضع موجود بپردازیم.
برای ریشهیابی معضل خودفراموشی فرهنگی از دو زاویه میتوان به موضوع نگریست. میتوان نگاهی بدبینانه به سرشت بشر داشت و گفت انسانها اساسا موجوداتی ضعیف، رویازده، سطحی و ندانمچهخواه هستند و در نتیجه از قدرت انتخاب که از یک طرف مستلزم تعمق و شناخت و از طرف دیگر مستلزم واقعبینی و جسارت لازم برای گزینش است، محروماند و صرفا در اوهام خیالبافته میزیند، میخواهند همهچیز را با هم داشته باشند و ضعف درونیشان در مواجهه با ارزشها آنها را وامیدارد از یک طرف به مخالفت با سنتها بپردازند و درعینحال شهامت کنار گذاشتن سنت را نداشته باشند و از طرف دیگر شیفته سنتشکنیها شوند و درعینحال از تن دادن کامل به اقتضائات سنتشکنی عاجز باشند.
در نتیجه این طرز تلقی از ماهیت انسان، بهترین درمانی که میتوان برای معضل خودباختگی فرهنگی پیشنهاد نمود سرکوب و اعمال قدرت سیاسی یا همان حکومت استبدادی است؛ یعنی نهادی که بتواند با تکیه بر قدرت خویش، ضعف وجودی افراد تحت انقیاد خود را بپوشاند و وقتی آنها خود قادر به انتخاب نیستند و از بیماری لاعلاج تزلزل رنج میبرند، این نهاد سیاسی از موضعی استعلایی و با تکیه بر امر و نهی قهرآمیز برای آنها و سرنوشتشان تصمیمگیری نماید.
اما زاویه نگاه دیگری هم وجود دارد که عبارت است از میل درونی بشر به کمالجویی و حقیقتطلبی که به موجب آن سنتهای فراداده و تقلیدی قادر نیستند او را از دنبالهروی حقیقت بینیاز کنند و درعینحال رهیافتهای خوش آب و رنگ جدید هم مادامی که حقانیتشان در ترازوی زمان اثبات نشده باشد، نمیتواند عطش کمالجویی انسانها را فروبنشاند و آنها را به پیروی بیچونوچرا از خود وادارد. به عبارت دیگر اعتقاد به اینکه: ماهیت وجودی انسان آنچنان عمیق و ژرف است و آزادگی فطری او چنان قدرت شگرفی را به او ارزانی داشته که به موجب آن هیچ ایدهای جز از رهگذر اثبات علمی و منطقی و در نتیجه جز از طریق اقناع قادر نیست مورد پذیرش تام قرار بگیرد و قطعی و مسلم و ابطالناپذیر و در یک کلام، کامل انگاشته شود. بنابراین باید سرگشتگی انسانها میان فرهنگها و ارزشهای گوناگون و حتی چندپارگی فرهنگی و ازخودبیگانگی آنها را نیز تنها ماحصل نیاز درونی آنها به اقناع تلقی نمود و این نیاز را هم صرفا منبعث از غریزه یا فطرت کمالطلبی آنها دانست.
با فرضی اینچنین، درمان شیزوفرنی فرهنگی نسخهای کاملا متفاوت اقتضا خواهد داشت که کوچکترین قرابتی با اعمال قدرت بیرونی ندارد و محتاج به هیچ اهرم فشار سیاسی و اجتماعی هم نیست؛ بلکه فقط نیازمند حرکت در مسیر آگاهی هرچه بیشتر و افزودن بر تواناییهای علمی مبتنی بر عقلانیت حداکثری است. یعنی تکیه بر دانش و توانمندی درونی بهجای وابستگی به زور و قدرت بیرونی.
و بالاخره اینکه واقعبینی و انصاف چنین حکم میکند که حقیقت را در نقطهای مرزی میان این و آن ببینیم تا در هیچیک از دو ورطه بدگمانی و خوشخیالی فرونیفتیم. انسان اگرچه ماهیتا موجودی مختار و ذیشعور است، اما این ویژگی در بسیاری اوقات فقط در حد استعدادی بالقوه باقی میماند و بالفعل نمیشود.
از این گذشته، ضعفهای وجودی انسان و اسارت همواره او در زندان عادات و روزمرگیها و از همه مهمتر امیال ناخودآگاه و خواهشهای ناهشیار بهقدری است که عرصه را بر آگاهی و عقلانیت تنگ میکند و ارزش و اعتبار فهم و شناخت را به نیازی کاذب و موهوم یا در بهترین حالت، نیازی لاضرور و لوکس فرو میکاهد. اما با این همه ایمان به انسانیت حکم میکند که انسان را پیش و بیش از هرچیز دیگر انسان بدانیم و کرامت ذاتیاش را که ریشه در استعدادهای وجودی او دارد، محترم شماریم.
صدرا حقجو / جامجم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد