کتاب‌های کلاس پنجم

آن روز بعدازظهر هلیا به اتفاق بابا برای گرفتن کتاب‌های سال تحصیلی جدیدش به کتابفروشی سرکوچه رفته بود.
کد خبر: ۷۲۹۶۵۸

با ذوق و شوق فراوان همه کتاب‌ها را که آقای فروشنده درون یک کیسه پلاستیکی گذاشته بود گرفت و از پدرش خواست که به تعداد کتاب‌ها برایش جلد حاضری هم بگیرد و البته چند وسیله دیگر هم خرید و بعد با هم به سمت خانه برگشتند. در راه خانه همین‌طور که با هم صحبت می‌کردند هلیا از بابا خواست، وقتی رسیدند کتاب‌ها را برایش جلد کند، اما بابا با لبخند به او گفت که دیگر بزرگ شده و حالا که به کلاس پنجم می‌رود بهتر است​ سعی کند بعضی از کارهایش را خودش انجام دهد که برای آینده‌اش خوب است. هلیا که خیلی از کارهایش را با کمک مامان و بابا انجام می‌داد احساس کرد که ممکن است برایش سخت باشد، برای همین دوباره از بابا خواست تا او این کار را انجام دهد، اما بابا به او گفت که بهتر است خودش این کار را بکند و از انجام دادن آن نترسد.

به خانه که رسیدند هلیا کتاب‌ها و جلدها را روی میز اتاقش گذاشت و پس از چند دقیقه‌ای تصمیم گرفت مشغول جلد کردنشان شود؛ البته اول روی برچسب‌هایی را که خریده بود نام و نام خانوادگی و کلاسش را نوشت و یکی‌یکی روی کتاب‌ها چسباند. اولین جلد را برداشت و به آن خوب نگاه کرد تا ببیند چطور باید استفاده کند. کتاب را داخل جلد قرار داد، اما کمی از آن اضافه آمد؛ به نظرش از کتاب بزرگ‌تر بود. با خودش فکر کرد شاید درست کار نکرده است، بنابراین از اول کارش را شروع کرد، ولی باز ​ همان اتفاق قبلی افتاد. دوباره جلد را بیرون آورد و نگاهش کرد تا ببیند اشکال کار چیست.

خیلی حوصله نداشت برای همین تصمیم گرفت دوباره از پدرش کمک بگیرد. بابا را صدا زد و برایش توضیح داد که چه مشکلی پیش آمده است. بابا خندید و با مهربانی به او گفت که باید سعی کند تا بتواند کار را درست و صحیح به آخر برساند.

هلیا کتاب را در حضور بابا جلد کرد و او هم با دقت نگاه کرد و در پایان انجام کار چگونگی پیش آمدن مشکل را به دخترش گفت؛ البته از او خواست که حواسش را خوب جمع کند و با دقت کارش را انجام دهد که حتما موفق می‌شود.

بابا بعد از این‌که با حرف‌هایش هلیا را حسابی امیدوار کرد از اتاق بیرون رفت و از او خواست که با توکل بر خدا تلاش کند و ناامید نشود. او هم با توجه به راه‌حلی که بابا گفته بود دوباره کار را شروع کرد.

یکی دو تا کتاب اول برایش سخت بود، اما آرام‌آرام متوجه شد که باید چگونه انجام دهد و سرعتش بیشتر شد. کار که تمام شد و دید کتاب‌هایش چقدر خوب شده‌اند تازه متوجه حرف‌های بابا شد که اگر خودش کاری را درست و بادقت به آخر برساند و نتیجه خوبی بگیرد چقدر لذت دارد و تصمیم گرفت از این به بعد بعضی از کارهای شخصی و مدرسه‌اش را خودش به تنهایی انجام دهد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها