در سحرگاه یک روز بهاری که دیشبش باران باریده بود و صبحش نسیم خنکی با بوی نا، از درِ بازِ تراس تو می‌آمد، پدرم را از دست دادم. ساعت حدود 5 صبح بود، خبر، سِری مخابره شده بود و من حداقل تا دو ساعت نباید به کسی می‌گفتم.
کد خبر: ۷۲۶۰۱۰

نباید گریه می‌کردم، نباید واکنش نشان می‌دادم و از همه اینها بدتر باید به مادر صبحانه می‌دادم تا برای ماراتن نفسگیرِ پیشِ رو جان داشته باشد. این کار مستلزم این بود که خودم هم همراهش چند لقمه‌ای بخورم تا شک نکند، خوردم! مزه واقعی زهرمار را آن روز حس کردم، بقیه کارهایی که گفته بودند را هم کردم... فشار قبر در آن دو ساعت روی شانه‌ام بود، یا شاید هم بدتر، الان اما نمی‌خواهم مرثیه بخوانم، نقلِ دیگری است؛ قرار بود شب آخر پیشش باشم ولی نشد؛ همین شد یک حسرت. شب ماقبل آخر که بیمارستان بودم، یک لحظه پلک روی هم نگذاشت، پابه‌پایش بیدار بودم تا دم‌دمای صبح، آخرش ولی کمی خوابم برد؛ همان نیم‌ساعت شد حسرت. سه چهار روز مانده به آخر، جلوی همه اقوام که به ملاقاتش آمده بودند، چیزی در موردم گفت که به من برخورد، کمی برایش قیافه گرفتم؛ شد حسرت. همیشه دوست داشت ماه‌محرم‌ها همراهش بروم هیات، من ولی آن آخری‌ها دیگر نمی‌رفتم؛ شد حسرت. اختلاف نظر کوچکی در مورد بعضی مسائل اعتقادی داشتیم که حتی الان هم معتقدم حق با من بود؛ همان مخالفت‌های مودبانه ولی شد حسرت، حسرت پشت حسرت.

هزار بار تا حالا مجلس خواستگاری بدون پدر را تصور کرده‌ام و حالم بده شده. هر بار که عروسی کسی رفته‌ام، لحظه‌ای که داماد وارد سالن شده و دست پدرش را بوسیده، نفسم را بند آورده. هر بار تجدید داروهای ضدافسردگی مادر، مثل شکستن یک استخوان مهم در ستون فقرات، در گوشم صدا کرده. می‌دانید، بعضی «از دست دادن»ها مسیر زندگی آدم را عوض می‌کند. نقل این نیست که تو مته به خشخاش بگذاری و نخواهی فراموش کنی، یا بتوانی کاری بکنی و نکنی، یا بتوانی با بقیه «هست‌»هایت، جای آن «نیست» را پر کنی، نه؛ اصلا دست تو نیست. یک گوشه از زندگی‌ات، از وجودت، خلأ درست می‌شود که با هیچ چیز پرشدنی نیست. ربطی به نگاه و سلوک تو هم ندارد، هزار سال هم که بگذرد، آن خلأ سر جای خودش هست. پر که نمی‌شود هیچ، کهنه و فراموش هم نمی‌شود. به وقتش هم در حد برج‌های تجارت جهانی، آوار می‌شود روی سر خودت و زندگی‌ات.

عباس رضایی ثمرین

هیچ چیز از دست نرفته

برای منی که با یک بشکن و یک چرخش سریع نقشم را عوض و خودم را در جایی دیگر، شغل و موقعیت و حتی خصوصیات متفاوت تصور می‌کنم، این سؤال که اگر از فرصت‌ها جور دیگری استفاده می‌کردم چه می‌شد، سؤالی هر روزه و روزمره است؛ زیرا فرصت‌هایی که برایم پیش می‌آید به سبب تعدد نقش​هایم از آدم های عاقل و یکنواخت به مراتب بیشتر است. فلان موقعیت کاری، بهمان آدم، فلان تصمیم و بهمان پاسخ منفی را اگر می‌گفتم، چه می‌شد؟ همه اینها در ذهنم می‌چرخد و من مدام به این فکر می‌کنم که آیا بهتر بود اگر شغلم، رشته تحصیلی‌ام و دوستانم کسان دیگری بودند؟ راستش این است که با وجود افراط در شادی بی‌سبب و پوچ، و همچنین خودپسندی بی‌پایه و اساسی که در وجود دیوانه من نهفته است، گاهی به از دست رفته‌ها می‌اندیشم و خود را چیز بهتری تصور می‌کنم. اما مشکل اینجاست که بزودی به این نتیجه می‌رسم که کوچک​ترین تغییری حتی در ساعت و روز و دقیقه تصمیماتی که در زندگی‌ام گرفته‌ام، در آن چیزی که امروز هستم، خللی اساسی وارد می‌کرد و این خلل همه چیز را غیر قابل تصور می‌کند.

پوچی و سرخوردگی من پس از فکر کردن به از دست رفته‌ها ناشی از نارضایتی آنچه هستم نیست، بلکه ناشی از پوچ بودن همین تفکر است. پوچ است چون من با کوچک‌ترین تحولی احتمالا تغییری بزرگ می‌کردم، و این تغییر و چیز دیگری بودن، غیرقابل تصور است. هیچ‌کس نمی‌تواند چیز دیگری بودن را تصور کند چون دیگر خود نیست. تمام این نقش‌هایی که بازی می‌کنم را، این منم که بازی می‌کنم، درست مثل یک بازیگر که هر چقدر هم که به نقش نزدیک می‌شود باز تکه‌هایی از خود را در نقش دارد، مگر می‌شود در تک تک نقش‌های جان وین، خود جان وین را ندید؟ مگر می‌شود در تک تک نقش‌های خسرو شکیبایی، خود خسرو را ندید و نشنید. من و شما هم همین‌گونه هستیم. من در تک تک نقش‌هایی که بازی می‌کنم کسی هست که منم، با همه انتخاب‌های کوچک و بزرگ شغلی، تحصیلی و دوستی‌ها و خلقیاتم. پس پشیمان نیستم حتی اگر تلخ باشم و چیزی از دست نرفته حتی اگر هیچ نداشته باشم.

علیرضا نراقی

این آب به جوی برنمی‌گردد

از دست‌رفتنی‌ها در زندگی زیادند، همین ثانیه‌ها، همین لحظه که در حال رد شدن است، هرگز بر نمی‌گردد، اما برایش اهمیتی قائل نیستیم، گاهی از دست رفتن چون مدام تکرار می‌شود، بی‌اهمیت می‌شود، شاید شب سال نو یا شب تولدمان، کمی از رفتن‌شان، افسوس و حسرت بخوریم، در دیگر موارد اغلب درکش نمی‌کنیم، هر چقدر هم که بگویند و بگوییم وقت طلاست.

طلاست، اما مثل تعارف است گفتن این جملات، اما رفتنی‌هایی هم هستند که تعارف بردار نیستند، هر چقدر که بخواهیم خودمان را به آن راه بزنیم، باز در خودآگاه و ناخودآگاه‌مان، می‌چرخند، یک جایی، یک جای نفسگیری سراغ‌مان می‌آیند، بغض می‌شوند، آه می‌شوند، اشک می‌شوند و خلوت‌مان را می‌سوزاند.

به نظرم مهم‌ترین از دست‌رفتنی‌ها، آنجایی است که رابطه‌ای را خراب می‌کنیم. به عزیزی حرف تلخی می‌زنیم و از او رد می‌شویم.

عزیز که می‌گویم، گروه کمی را شامل نمی‌شود، پدر، مادر، خواهر، برادر، دوست، معلم، همکار و هر کسی که در موردش بی‌انصافی به خرج داده‌ایم و راهی برای جبران نمانده است. باور کنید آدم‌ها هم مثل زمان‌، طلا هستند و از دست رفتنی، همین که کنارت باشند و هر روز ببینیدشان، دلیل خوبی برای این نیست که فکر کنید چیزی را از دست نداده‌اید. گاهی از دست رفته است آن حس مهمی که باید می‌بود و نیست.

حالا هر چقدر هم که خودمان را به کوچه علی چپ بزنیم، جایی خودش را نشان می‌دهد. می‌آید جلوی چشم‌تان و می‌گوید: دیگر مثل قبل نیست.

به نظرم این بدترین ازدست‌دادنی زندگی است وگرنه پول، کار، ملک و املاک و همه چیزهای از این دست، قابل جبران و دست‌یافتنی هستند.

مستوره برادران نصیری

عشق و باور و همه چیز...

نوشتنش آن قدر برایم مهم بود که به خاطرش کولی‌بازی دربیاورم. خودم را بزنم به قهر و به همسرم بگویم می‌خواهم چند روز نبینمش. برای نوشتنش خیلی کارها کردم. گریه کردم. خندیدم. دزدکی رفتم توی خانه یکی دیگر و در و دیوار را تماشا کردم. رفتم نشستم روی نیمکت پارک و بی‌خود و بی‌جهت کتاب تاریخ باستان خواندم.

سه ماه طول کشید. خوب پیش می‌رفت، اما تمام نمی‌شد. آخر سر آن پایان نفرینی آمد توی ذهنم. داستان را با یکی از ماجراهای زندگی گذشته‌ام کولاژ کردم. تمام شد. نزدیک صبح خوابم برد. بعد بیدار شدم و رفتم سر کار. بعدازظهر که سرم خلوت شد، ناگهان دلم خواست آن داستان را پاک کنم و از نو بنویسم. داستان زنی بود که زندگی‌اش را از نو کشف می‌کرد. من که توانسته بودم از نو کشف کنم، لابد می‌توانستم داستانی را که سه ماه برایش زحمت کشیده بودم، پاک کنم و از نو بنویسم. آمدم خانه. با مانتو و روسری نشستم پای لپ‌تاپ. داستان نبود. هرچه گشتم نبود. وقتی همسرم زنگ زد صدایم صدا نبود. هق‌هق گریه بود. نه، انگار نمی‌توانستم بی‌خیالش شوم. خدا می‌داند چقدر نرم‌افزار از این طرف و آن طرف دانلود کرد تا فایل را دوباره به دست آوریم، ولی نشد. همان وقت قسم خوردم که هرگز دوباره ننویسمش. نتیجه چند ماه زحمت به همین سادگی از دست رفت. بی‌آن‌که حتی یک نفر آن را بخواند.

داستان با تولد دوباره یک زندگی کسالت‌بار به پایان می‌رسید. درست در حاشیه یادآوری داستان مردی که عشق، باور و همه چیزش را از دست داده بود.

الناز اسکندری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها