
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
فریدا هاشمی محمدی هستم. 44 سال دارم و در تهران متولد شدم. خانه پدریام در محله پیروزی بود و بعدها که خودم ازدواج کردم هم در این محله ماندم. کودکیهایم هنوز در همین حوالی پرسه میزند و از آن دور نشدهام. سه تا خواهریم و برادری ندارم. من فرزند وسطی هستم.
کودکی و نوجوانیام گره خورد به حوادث انقلاب و جنگ. مدرسه ما، ملی بود و مورد توجه انقلابیون. ما هر روز دعا دعا میکردیم یک اتفاقی بیفتد، مدرسه تعطیل شود و ما برویم خانه. آن موقعها مدرسه واقعا خوب نبود. من خودم خاطره خوشی از معلمهایم ندارم. تا به امروز هم نه هیچ کدامشان را دیدم و نه دوست دارم که ببینمشان. کارشان فقط تنبیه بود، یا موی سرمان را میکشیدند یا مداد لای انگشتمان میگذاشتند و فشار میدادند و... تا دلتان بخواهد دفترهایمان را پاره میکردند. مدرسه هم یک کلاس بود که دائم دوست داشتیم از آن فرار کنیم.
یکبار در یکی از کلاس ها که قرار بود جدول ضرب یاد بگیریم ، معلمان یکی یکی از همه پرسید ، به هر کسی که بلد نبود، گفت برو، دستت را بشور و برگرد! فکر کردم یک جور تشویق است. بدم هم نمیآمد چند دقیقهای از کلاس بزنم بیرون. اصرار و اصرار که خانم اجازه! من هم بروم دستم را بشورم. گفت برو. دستها خشک نشده برگشتیم. وارد که شدیم دیدیم ترکه دستش گرفته و منتظرمان است. نفری یک ضربه به هر کداممان زد. ترکه روی دستهای خیس، سوزشش را فراموش نمیکنم.به خاطر همین چیزها معلمی را اصلا دوست نداشتم.
در رویاهای نوجوانیام خودم را در روپوش سفید دکتری میدیدم. شاید تلقین دوستانم هم بود؛ من شاگرد ممتاز بودم و همه بچهها به من میگفتند خانم دکتر! سال 67 کنکور دادم اما رتبهام 6000 شد. پرستاری و مامایی قبول میشدم اما من فقط پزشکی را دوست داشتم، به همین دلیل انتخاب رشته نکردم تا دوباره برای کنکور سال بعد بخوانم.
یک روز خالهام که فرهنگی است، آمد خانه ما و گفت که آموزش و پرورش برای جذب معلم حقالتدریس آزمون میگیرد، بیا و شرکت کن. گفتم اصلا و ابدا! من و معلمی! به هیچ وجه دلم نمیخواست. گفت حالا تو در آزمون شرکت کن، یک جورهایی برای کم شدن اضطرابت هم خوب است. خلاصه شرکت کردم و قبول شدم. بعد هم گفتند که تو برو درس بده همزمان با آن برای کنکور هم بخوان. به حرفشان گوش دادم و رفتم؛ اما کتابهایم را میبردم موقع زنگ تفریح بچهها درس میخواندم. نمیدانم به یکباره چه اتفاقی افتاد که شیفته مدرسه و دانش آموزانم شدم و قید کنکور و روپوش سفید پزشکی را زدم. شاید کار خدا بود، او یک جاهایی برای انسان تصمیمهای خوبی میگیرد. در مورد من که حداقل این طور بود. حالا با گذشت 26 سال معلمی، اگر زمان به عقب برگردد و 10 شغل را روبهرویم حاضر و آماده بگذارند، باز هم معلم میشوم.
در تمام این سالها معلم پسرها در دوره ابتدایی بودم. یکی دو سال معلم کلاس دوم و سالهای دیگر فقط معلم کلاس سوم ابتدایی. سختی تدریس با پسرها بیشتر است، بالاخره بازیگوشترند، اما بانمک و جذاب هستند. برای من که این گونه است. شاید بخشی از جذابیتش برای این باشد که خودم دوتا پسر دارم و ارتباط با پسربچهها برایم راحتتر است. بزرگ هم که میشوند، با معرفتترند. جایی معلم را ببینند، سلام و احوالپرسی میکنند.
من وقتی دانشآموزانم را در خیابان یا جایی میبینم که موفق شدهاند و زندگی خوبی دارند کلی به خودم مغرور میشوم. مثلا مدتی پیش در خیابان ماشینی دائم برای من بوق میزد، من صورتم را برنمیگرداندم تا اینکه به اسم صدایم زد که خانم هاشمی من شاگردتان هستم. وقتی همکلام شدیم گفت که دندانپزشکی خوانده و الان برای خودش یک پا دکتر شده است. کلی ذوقزده شدم. یا وقتی به حج تمتع رفته بودم، موقع نماز اصلا جا نبود دیدم آقای جوانی اصرار دارد که من جای او بنشینم، بعد از نماز گفت که من شاگردتان هستم و الان مدیرعامل فلان شرکت شدهام. معلم اینها را میبیند خیلی خوشحال میشود، انگار تلاش تو به ثمر نشسته باشد.
پسرها وقتی که بزرگ میشوند، چهرهشان خیلی تغییر میکند، بخصوص وقتی ریش و سبیل درمیآورند. اما با این حال شاگردهایم را میشناسم. سال گذشته ماه رمضان در خیابان اصلا حواسم نبود، از پشت یک موتور به من زد. نقش زمین شدم. راننده شروع کرد داد زدن که آهای خانم چی کار میکنی؟ حواست کجاست؟ تا برگشتم، شناختمش، شاگرد خودم بود. به اسم صدایش کردم گفتم آفرین! باریکلا! من چطور تو را تربیت کردم که این طوری هوار میزنی؟ دستم درد نکند با شاگرد تربیت کردنم. بیچاره دست و پایش شروع کرد به لرزیدن و عذرخواهی که خانم! بیایید ببریمتان دکتر.
قصه جدولضرب را یادتان هست؟ همان که به خاطرش ترکه جانانهای خوردم. جانم برایتان بگوید که روزگار چرخید و چرخید و من خودم معلم سوم ابتدایی شدم. جدول ضرب و تقسیم هم در همین سال تحصیلی است. من چند روش بازی مثل منچ، مار و پله، ماشینسواری و چند کتاب برای یادگیری آن تالیف کردم. اگر آن یک ترکه را نمیخوردم شاید کار به اینجا نمیکشید. از قدیم گفتهاند هر چیزی حکمتی دارد.
در زندگی اشتباهات زیادی کردم. مگر میشود آدم اشتباه نکند اما همیشه تلاش میکنم از اشتباهاتم درس بگیرم و تکرارش نکنم. کار ما جوری است که فقط با انسانها سر و کار داریم، یک خطا ممکن است زندگی کودکی را تا آخر عمر تحت تاثیر قرار دهد که تبعاتش آنی و ظاهری نیست. من همیشه در دلم دعا میکنم که اشتباه بزرگی در کارم نکنم، دعا میکنم هیچ وقت مدیون دانشآموزی نشوم.
زندگی و کار من یکی است. ساعتها مطالعه میکنم تا یک روش جدید در یادگیری کودکان ابداع کنم. هنوز هم اول مهر برایم عادی نشده و شب قبلش اضطراب میگیرم، چون فکر میکنم باید یک معادله مجهول را حل کنم. نگران شاگردهایم هستم که هیچ کدامشان را نمیشناسم. دائم فکرم این است که در آموزش و تربیتشان موفق میشوم یا نه؟
سال 69 ازدواج کردم. همسرم نظامی است اما از من فرهنگیتر است. همیشه کمک خوبی برای من بوده. حضورش مایه آرامش است. بچههایم هم همین طور. من قبل از اینکه برای آنها مادری کنم، معلم بودم. همیشه در کلاس، درس، گروه آموزشی و سمینار و... روزم را شب کردم. پسرهایم الان یکی شان 24 سال دارد و برای خودش آقایی است و آن یکی هم به کلاس هشتم میرود.
دلم نمیخواهد بازنشسته شوم، یک وقتهایی همکارانم میگویند هاشمی! چند سال داری تا از دست بچهها راحت شوی؟ من ناراحت میشوم، چون به نظرم تعلیم و تربیت تعطیل ندارد. بچهها دنیای من هستند.
با آنها حس خوب کودکی دارم. همیشه دعا میکنم که خدایا مرگ من را آن روز برسان که گچ را زمین بگذارم. آرزو هم زیاد دارم اما بزرگترین آرزویم این است که آرزوی هیچ آرزومندی آرزو باقی نماند.
راوی: فهیمهسادات طباطبایی
درباره خانم هاشمی...
همهاش کلیشه است. یکسری حرف تکراری و درست که خیلی هم قشنگ است؛ خب راستش نمیتوان از کنار این واقعیت براحتی گذشت که معلم شمعی است که خود میسوزد و به دیگران نور میدهد، اما هر بار هر کسی خواسته درباره معلمان بنویسد، حتما این جمله را خرج کرده است.
معلم آنقدر آدم مهمی است که تقریبا همه آدمهای مهم درباره نقش آن در زندگی حرف زدهاند و ما که در انتهای این قافله ایستادهایم؛ فقط مجبوریم زیر حرفهایی که دیگران زدهاند، بنویسیم همه موارد فوق مورد تائید اینجانب است!
غریبه که نیستید، درست است که معلمها شمع هستند و ما از آنها نور گرفتهایم، اما خب همه شمعهای دنیا مثل هم نیستند. به هزار و یک دلیل، همه ما برخی از معلمهایمان را بیشتر دوست داریم و بعضیها را کمتر. آن دومیها، آنهایی که کمتر دوست داریم یا زبانم لال اصلا دوستشان نداریم، از آن دست شمعهایی هستند که نورشان به دودشان نمیارزد. اصلا این مدل شمعها کم هستند و محدود، اما اگر خاطراتمان را بالا و پایین کنیم، حتما هستند و نمیشود انکارشان کرد. همین قصه زندگی خانم هاشمی را دقیق بخوانید. یکی از همین شمعهای دوستنداشتنی نصیبش شده، از اینها که زورکی میخواهند تو را دانشمند کنند و برای این کار هم به جای زبان محبت، ترکه در دست گرفتهاند.
نقش این معلم در ذهن خانم هاشمی آنقدر برجسته شده که تصمیم گرفته برای یاد دادن جدول ضرب، راهی پیدا کند که به طور کلی از ترکه و خشونت دور باشد. همه ما به طور طبیعی معلمان را دوست داریم، خیلی از خاطرات خوبمان را جایی میجوییم که معلم خوبی بوده، اما بخشی از خاطراتمان هم به معلمهایی مربوط است که آنقدر دوستشان نداشتیم که الان در جمع دوستانمان از شیرینکاریهای خود برای آزار آن معلم عزیز صحبت میکنیم و چقدر هم از این مساله لذت میبریم، اما خب معلمهای خوب نقشی پررنگ تر در زندگی ما دارند؛ لابد!
در زندگی خانم هاشمی یک نکته ظریف دیگر هم وجود دارد، ما معلمان خود را میشناسیم، با نام مدرسه و کلاس و گاهی نمرهای که از او گرفتهایم. همه اینها را هم از حفظ هستیم. جالب این که این «قانون جذب خاطره» در یک کلاس درس، یک ماجرای دوسویه است. معلمان هم وقتی در یک کلاس از آن بالا دارند ما را نگاه میکنند، دارند خاطره جذب میکنند. آنها هم دارند از بالا ما را تقسیمبندی میکنند.
این دانشآموز خوب است و آن یکی بد. این خاطرهها سالهای سال در ذهن معلمها میماند.
شاید آنها هم وقتی دور هم جمع میشوند، از شیرینکاریهایی که برای به خط آوردن دانشآموزان شیطانتر آوردهاند برای هم تعریف میکنند و احتمالا از شاگردهای دوستداشتنیتر هم حرف میزنند که الان برای خود کسی شدهاند و آنها در این مهم شدن سهمی داشتند. شاید برای این خاطرات است که معلمهایی مثل خانم هاشمی دوست ندارند بازنشسته شوند و میخواهند همیشه معلم بمانند. (ضمیمه چمدان)
افشین خُماند
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی عیدانه با نخستین مدالآور نقره زنان ایران در رقابتهای المپیک
رئیس سازمان اورژانس کشور از برنامههای امدادگران در تعطیلات عید میگوید
در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با دکتر محمدجواد ایروانی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بررسی شد