محمد قرار بود به اتفاق بچه‌های محل برای نماز مغرب به مسجد سر کوچه برود. برای همین حدود نیم‌ ساعت به اذان مانده خودش را آماده کرد و از خانه بیرون رفت.
کد خبر: ۷۱۲۱۶۴

به کوچه که رسید این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا شاید یکی از بچه‌ها را ببیند و باهم بروند، اما خبری نبود و تصمیم گرفت خودش به تنهایی برود. توی راه به موضوعی فکر می‌کرد که قرار بود آن شب بعد از نماز جماعت اتفاق بیفتد. حاج آقا قصد داشت از آنها امتحان قرآن بگیرد و سه نفر اول را با خودش به مسابقات قرآنی ببرد. محمد از هر نظر آماده بود و فکر می‌کرد حتما جزو سه نفر اول است و البته حاج آقا هم به او گفته بود که اگر حواسش را جمع کند، یکی از بهترین‌هاست و حالا او با این مقدار آمادگی و با توکل بر خدا می‌رفت تا بتواند موفق شود.

نزدیکی‌های مسجد که رسید بازهم از خدا خواست اگر واقعا لیاقتش را دارد، کمکش کند. در همین افکار بود که یک دفعه چشمش به پسرکی افتاد که کنار پیاده‌رو نشسته بود و دستفروشی می‌کرد. کنجکاو شد و کمی جلوتر رفت تا ببیند او چه کار می‌کند و چه می‌فروشد. بالای سر پسرک که رسید متوجه شد او چند جفت جوراب را روی یک پارچه گذاشته و بدون این‌که حرفی بزند، رهگذران را نگاه می‌کرد. محمد به او نگاهی انداخت و پرسید: فروشیه؟

پسرک که به نظر خسته بود با بی‌حوصلگی و خیلی آهسته گفت: دو هزار تومنه!

احساس کرد که پسرک حوصله ندارد و به نظرش آمد که بهتر است مزاحم او نشود و سراغ کارش برود. داخل مسجد که شد دید همه بچه‌ها آنجا هستند. آنها با دیدن محمد به طرفش آمدند و یکی گفت: بچه‌ها محمد امشب حتما موفق می‌شه. دیگران هم حرف او را تائید کردند. اما محمد تمام حواسش پیش پسرک دستفروش بود و یک لحظه نمی‌توانست نگاه معصومانه او را فراموش کند. با خودش فکر می‌کرد که شاید بهتر بود کمکش می‌کرد و حداقل یک جفت از جوراب‌هایش را می‌خرید. بعد از گرفتن وضو همگی داخل صف‌ها نشستند و منتظر شدند تا حاج آقا بیاید. با آمدن او همه صلوات فرستادند و آماده خواندن نماز شدند. محمد هنوز در فکر پسرک بود و نمی‌توانست بفهمد که چطور یک برخورد کوچک با او این همه تاثیرگذار بوده که نمی‌تواند فراموشش کند. شاید خدا می‌خواسته امتحانش کند که ببیند در چنین روزی چه چیزی را انتخاب می‌کند و فکرهای دیگری که ذهن او را مشغول کرده بودند.

نماز که تمام شد، غیر از بچه‌ها بقیه به طرف در حرکت کردند تا از مسجد بیرون بروند. محمد حالا تصمیم گرفته بود که بعد از خواندن قرآن و مشخص شدن برنده‌ها سراغ پسرک برود، اما یک لحظه فکر کرد که نکند دیر بشود و او را نبیند. از جایش بلند شد و به طرف در مسجد آمد، کمی تردید داشت و دلش می‌خواست بماند و در امتحان شرکت کند. پیش خودش می‌گفت که حتما یک نفر دیگر به پسرک کمک می‌کند، ولی این حرف او را آرام نمی‌کرد. همان جا چند دقیقه‌ای ایستاد و نگاهی به بچه‌ها که در گوشه‌ای از مسجد نشسته بودند، انداخت و بدون این‌که کسی متوجه بشود کفش‌هایش را برداشت و پوشید. به سرعت به طرف محلی که پسرک آنجا نشسته بود، رفت و مدام خدا خدا می‌کرد که نرفته باشد. از دور نگاه کرد و دید که هنوز آنجا نشسته است. با خوشحالی و امیدواری سرعتش را بیشتر کرد. نزدیک او که رسید نگاهی به آسمان انداخت و زیر لب گفت: «خدایا شکرت .»

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها