خیال نکن نباشی ...

کوپرنیک برای من فقط یک اسم است. نه او را می‌شناسم و نه از زندگی‌اش کمترین اطلاعی دارم، اما سخت نیست برای من که خیال کنم او هم وقتی مثل من از سفر برگشت به فکر عمیقی فرو رفت. یعنی اگر بگویند کوپرنیک یک روز از سفری سخت بازگشت و گفت زمین مرکز عالم نیست! من این گفته را باور می‌کنم.
کد خبر: ۷۰۸۱۲۴

این تحول که عجیب‌تر از افتادن سیب نیست یا مثلا از کشف کردن رازی در وان حمام. می‌خواهم بگویم احتمالش هست کوپرنیک هم سفری رفته؛ دور و دراز. آن هم خب در آن زمان. با آن شرایط سخت مدت‌ها در مسیر بوده؛ سوار گاری و قاطر و اسب. نه درست می‌توانسته چیزی بخورد؛ نه درست بخوابد. دلش هی می‌خواسته صبح را راحت و آسوده دراز بکشد ولی خب نمی‌توانسته؛ مجبور بوده چون. «اگر رفتی، بردی وگر خفتی، مُردی» طوری که انگار مثلا یک مسیر بیست ساعته را نشسته باشد توی یک اتوبوس اسکانیا؛ بعد پای خودش را نتواند دراز کند. هی سرش را گذاشته روی صندلی روبه‌رویی؛ چسبانده به شیشه؛ پایش را جمع کرده، اما افاقه‌ای نبخشیده باشد. سخت گذشته باشد یعنی؛ طوری که شب‌ها دلش گرفته، با خودش برای بازگشت‌اش برنامه‌ریزی کرده باشد. دلش تنگیده. تنگِ مادر و پدرش نشستن را خواسته باشد. این وقت‌ها حتی عباس آقای میوه‌فروش هم می‌شود چهره آشنایی که خاطرش تو را به خودت نزدیک‌تر می‌کند. به یاد یار و دیار زمزمه می‌کنی «آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابی است هوا؟ یا گرفته است هنوز؟»

بعد ولی کوپرنیک با این همه آرزو و خیال‌های خوبش؛ با کلی امیدهای کوچکش برگشته؛ پای به دیار آشنا گذاشته، اما همه چیز به او غیر از آن حالتی رخ نشانش داده که مدت‌ها خیال آن را در ذهن خود پرورانده بود. محیط طوری واکنش نشان داده که نه آقا! تو نبودی و اصلا ما این را متوجه هم نشدیم و بعد بلند بلند خندیده: هاهاهاها! و این قهقه‌های شیطانی محیط همه تصورات کوپرنیک را خیلی ساده و در یک لحظه فرو ریخته و این فرو ریختن آنی اصلا چیز عجیبی نیست.

وقتی او که این همه دلتنگ زندگی سابقش بود بازگشت و دید نخیر! برای او اگر این مدت دوری‌اش سخت گذشته؛ برای بقیه، زندگی کما فی‌السابق ادامه داشته! طبیعی است چیزی در درون او فرو ریختن بگیرد. به عباس آقای میوه‌فروش سلام داده و انتظار روی گشاده و «به‌به! آقای کوپرنیک! کجا بودی شما این همه وقت؟» گفتن را داشته؛ عباس آقا اما فقط گفته «سلام! احوال شما؟» و بعد سرش را برگردانده و یک نایلون برای گذاشتن میوه داده دست مشتری. خیابان‌ها و سایه‌ها هم همین طور. انگار نه انگار! بعد، آن وقت اگر دانشمند ما مأیوس و غمگین نشسته و به فکر رفته از این اتفاقات مستحدثه جای تعجبی ندارد. جای تعجبی نیست یک لحظه فکر کند چه عجیب است وقتی دنیا برای او رنگ دیگری است، برای بقیه همچنان رنگ سابق‌اش را دارد. می‌بیند که آفتابی نیست هوا! و گرفته است هنوز! اینجاست که تازه باور می‌کند خودش مرکز عالم نیست. تازه می‌فهمد اگر نباشد انگار قطره‌ای از دریا نبوده؛ انگار ماسه کوچکی در صحرا نبوده. انگار اصلا نبوده. چه کسی است که این را بفهمد؟ چه کسی است که برای او کوپرنیک مرکز عالم باشد؟ یا بود و نبودش لااقل علی‌السویه نباشد؟ هیچ کس! جواب واقع‌بینانه و غمگنانه همین است. کوپرنیک فقط یک مشتری ساده میوه‌های عباس آقا بوده که مثل‌اش بارها در یک روز وارد مغازه شده‌اند و بیرون رفته‌اند. این گونه است که زمین از مرکز عالم به کناری می‌افتد و دور می‌زند برای خودش. می‌شود سیارهای کوچک میان کرات بزرگ دیگر. همین گونه بوده که من هم در تصورات و خیال‌هایم بارها و بکرات دانشمندگونه خودم را از نو بازشناخته‌ام؛ دیگران را دیده‌ام و دنیایشان را به اندازه تصورات خودم از عالم محترم شمرده‌ام. همین گونه از مرکزیت خود در نگاهم به کناری رفته‌ام و آرام و سر به زیر مسیر روزانه‌ام را رفته و بازگشته‌ام.

اصغر همت

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها