هلیا با پدر و مادرش چند روزی به خانه عمه‌اش که در شهر اصفهان زندگی می‌کرد رفته بودند و خیلی هم به او خوش گذشته بود و حالا داشتند به شهر خودشان برمی‌گشتند. توی راه اتوبوس جلوی یک رستوران توقف کرد وآقای راننده به مسافرها یک ساعت زمان داد تا به کار‌هایشان برسند.
کد خبر: ۷۰۲۰۱۱

هلیا، بابا و مامان بعدازخوردن ناهار و خواندن نماز تصمیم گرفتند از چند مغازه‌ای که آنجا بود دیدن کنند. یکی از مغازه‌ها برای هلیا خیلی جالب بود چون تعداد زیادی ظرف‌های سفالی کوچک و بزرگ و رنگی داشت که همگی قشنگ و زیبا بودند. برای همین آنجا ایستاد و به ظرف‌ها خیره شد. چند دقیقه‌ای ساکت بود و فقط نگاه می‌کرد، اما خیلی دلش می‌خواست یکی از آنها را برای خودش بخرد. بابا که متوجه هلیا شده بود از او پرسید: چی شده دخترم؟

ـ بابا جون میشه یکی از اونارو برام بخری؟

بابا نگاهی به ظرف‌ها کرد و گفت: از اینا!

ـ بله ؛ خیلی خوشگلن.

ـ بهتره یه چیز دیگه بخری، آخه اینا زود می‌شکنن.

ـ قول می‌دم که مواظب باشم، ازشون خیلی خوشم اومده.

بابا که اصرار هلیا را دید با لبخند گفت: باشه، حالا که دوست داری یکی برات می‌خرم.

ـ راست میگی بابا.

ـ بله که راست می‌گم، حالا بگو ببینم کدومشو می‌خوای؟

از نظر هلیا همه ظرف‌ها قشنگ بودند و به همین دلیل انتخاب برایش سخت بود، اما بعد از چند لحظه نگاه کردن چشمش به یک لیوان کوچولو افتاد و به نظرش آمد که از بقیه بهتر است، بنابراین آن را به بابا نشان داد و از او خواست همان را بخرد.

خریدشان که تمام شد بابا از آنها خواست به طرف اتوبوس بروند و سوار شوند. هلیا در حالی که لیوان را با خوشحالی به دست گرفته بود پشت سر پدر و مادرش حرکت می‌کرد. تمام حواسش به لیوان بود و به آن نگاه می‌کرد و لذت می‌برد، اما همین موضوع باعث شد جلویش را نگاه نکند و پایش به یک چیزی گیر کرد و نزدیک بود بیفتد. خودش را بسختی کنترل کرد، اما هرچه کرد نتوانست لیوان را نگه دارد و از دستش افتاد و شکست. باورش نمی‌شد که اینقدر زود لیوان را از دست داده باشد. روی زمین نشست و با افسوس به تکه‌های لیوان نگاه کرد. نمی‌دانست چکار کند و از شدت ناراحتی چیزی نمانده بود که گریه‌اش بگیرد و با حالتی بغض‌آلود پدرش را صدا زد و لیوان شکسته را به او نشان داد. بابا با دیدن لیوان اخمی کرد و گفت: همینه دیگه، حواست نباشه این طوری می‌شه؛ گفتم که مواظبش باش.

ـ به خدا بابا تقصیر من نبود پایم...

بابا نگذاشت که او حرفش را تمام کند و گفت: حالا هرچی که شده دیگه تمومه، بهتره بریم سوار بشیم که الان راه می‌افته.

هلیا بدون این‌که حرفی بزند داخل اتوبوس شد و با ناراحتی روی صندلی‌اش نشست. یادش آمد که تا چند دقیقه قبل چقدر خوشحال بود و حالا ناراحت. دلش می‌خواست بخوابد تا زودتر به خانه برسند و حداقل بتواند با بقیه اسباب‌بازی‌هایش مشغول شود و غصه‌اش را فراموش کند.

در همین موقع بابا به آنها گفت که یک چیزی را توی مغازه جا گذاشته و سریع پیاده شد تا برود و آن را بیاورد.

هلیا خیلی به این موضوع توجه نکرد و چشمانش را بست تا خوابش ببرد، اما هنوز زمان زیادی نگذشته بود که بابا با مهربانی صدایش زد وگفت: هلیاجون چشماتو باز کن؛ نکنه می‌خوای بگی اینقدر زود خوابت برده.

اما او همان‌طور که چشمانش بسته بود گفت: ناراحتم، نمی‌خوام چشمامو بازکنم.

ـ اگه به من نگاه نکنی اینوکه واست خریدم می‌برم پسش می‌دم.

بعد از این حرف بابا، هلیا با بی‌حوصلگی چشمش را باز کرد و به او نگاه کرد. چیزی را که می‌دید باورش نمی‌شد. یک لیوان، درست شبیه قبلی در دست بابا بود و با اشاره از هلیا می‌خواست که آن را بگیرد.

ـ این مال منه؟

ـ بله دختر گلم.

ـ وای باباجون، ممنونم.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها