در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
هلیا، بابا و مامان بعدازخوردن ناهار و خواندن نماز تصمیم گرفتند از چند مغازهای که آنجا بود دیدن کنند. یکی از مغازهها برای هلیا خیلی جالب بود چون تعداد زیادی ظرفهای سفالی کوچک و بزرگ و رنگی داشت که همگی قشنگ و زیبا بودند. برای همین آنجا ایستاد و به ظرفها خیره شد. چند دقیقهای ساکت بود و فقط نگاه میکرد، اما خیلی دلش میخواست یکی از آنها را برای خودش بخرد. بابا که متوجه هلیا شده بود از او پرسید: چی شده دخترم؟
ـ بابا جون میشه یکی از اونارو برام بخری؟
بابا نگاهی به ظرفها کرد و گفت: از اینا!
ـ بله ؛ خیلی خوشگلن.
ـ بهتره یه چیز دیگه بخری، آخه اینا زود میشکنن.
ـ قول میدم که مواظب باشم، ازشون خیلی خوشم اومده.
بابا که اصرار هلیا را دید با لبخند گفت: باشه، حالا که دوست داری یکی برات میخرم.
ـ راست میگی بابا.
ـ بله که راست میگم، حالا بگو ببینم کدومشو میخوای؟
از نظر هلیا همه ظرفها قشنگ بودند و به همین دلیل انتخاب برایش سخت بود، اما بعد از چند لحظه نگاه کردن چشمش به یک لیوان کوچولو افتاد و به نظرش آمد که از بقیه بهتر است، بنابراین آن را به بابا نشان داد و از او خواست همان را بخرد.
خریدشان که تمام شد بابا از آنها خواست به طرف اتوبوس بروند و سوار شوند. هلیا در حالی که لیوان را با خوشحالی به دست گرفته بود پشت سر پدر و مادرش حرکت میکرد. تمام حواسش به لیوان بود و به آن نگاه میکرد و لذت میبرد، اما همین موضوع باعث شد جلویش را نگاه نکند و پایش به یک چیزی گیر کرد و نزدیک بود بیفتد. خودش را بسختی کنترل کرد، اما هرچه کرد نتوانست لیوان را نگه دارد و از دستش افتاد و شکست. باورش نمیشد که اینقدر زود لیوان را از دست داده باشد. روی زمین نشست و با افسوس به تکههای لیوان نگاه کرد. نمیدانست چکار کند و از شدت ناراحتی چیزی نمانده بود که گریهاش بگیرد و با حالتی بغضآلود پدرش را صدا زد و لیوان شکسته را به او نشان داد. بابا با دیدن لیوان اخمی کرد و گفت: همینه دیگه، حواست نباشه این طوری میشه؛ گفتم که مواظبش باش.
ـ به خدا بابا تقصیر من نبود پایم...
بابا نگذاشت که او حرفش را تمام کند و گفت: حالا هرچی که شده دیگه تمومه، بهتره بریم سوار بشیم که الان راه میافته.
هلیا بدون اینکه حرفی بزند داخل اتوبوس شد و با ناراحتی روی صندلیاش نشست. یادش آمد که تا چند دقیقه قبل چقدر خوشحال بود و حالا ناراحت. دلش میخواست بخوابد تا زودتر به خانه برسند و حداقل بتواند با بقیه اسباببازیهایش مشغول شود و غصهاش را فراموش کند.
در همین موقع بابا به آنها گفت که یک چیزی را توی مغازه جا گذاشته و سریع پیاده شد تا برود و آن را بیاورد.
هلیا خیلی به این موضوع توجه نکرد و چشمانش را بست تا خوابش ببرد، اما هنوز زمان زیادی نگذشته بود که بابا با مهربانی صدایش زد وگفت: هلیاجون چشماتو باز کن؛ نکنه میخوای بگی اینقدر زود خوابت برده.
اما او همانطور که چشمانش بسته بود گفت: ناراحتم، نمیخوام چشمامو بازکنم.
ـ اگه به من نگاه نکنی اینوکه واست خریدم میبرم پسش میدم.
بعد از این حرف بابا، هلیا با بیحوصلگی چشمش را باز کرد و به او نگاه کرد. چیزی را که میدید باورش نمیشد. یک لیوان، درست شبیه قبلی در دست بابا بود و با اشاره از هلیا میخواست که آن را بگیرد.
ـ این مال منه؟
ـ بله دختر گلم.
ـ وای باباجون، ممنونم.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر