پشت پنجره اتاق ناهید یک درخت قشنگ و بزرگ بود که شاخه‌ و برگ‌های آن خیلی نزدیک بودند و او می‌توانست براحتی به آنها دست بزند و البته گاهی هم در بازی‌هایش با درخت حرف می‌زد و با هم دوست شده بودند.
کد خبر: ۷۰۰۴۶۵

آن روز ناهید توی اتاقش داشت با عروسک‌هایش مدرسه بازی می‌کرد. همه عروسک‌ها را گوشه‌ای از اتاق چیده بود و آنها شده بودند شاگرد و خودش هم نقش معلم را بازی می‌کرد. جلوی هر کدامشان یک کاغذ و یک مداد گذاشته بود و برایشان دیکته می‌گفت و هر جمله‌ای را که می‌خواند، می‌رفت و به جای تک‌تک عروسک‌ها دیکته را می‌نوشت. گاهی وقت‌ها هم صدایش را عوض می‌کرد و به جای شاگردها حرف می‌زد و از معلم پرسش می‌پرسید. بعد چند لحظه صبر می‌کرد و دوباره معلم می‌شد و به عروسک‌ها می‌گفت که بهتره دیکته را بنویسند و پرسش‌هایشان را بگذارند وقتی کار تمام شد. کمی که گذشت به آنها تذکر داد که سرشان به کار خودشان باشد و سروصدا نکنند و گفت ​ اگر شلوغ کنند و با هم حرف بزنند نمره‌شان را «صفر» می‌دهد!

دیکته که تمام شد یکی‌یکی ورقه‌ها را جمع کرد و به شاگردانش گفت: بچه‌ها خوب توجه کنید امروز می‌خوام یه دوست جدید رو بهتون معرفی کنم که خیلی هم مهربونه.

بعد صدایش را تغییر داد و از زبان یکی از شاگردها گفت: خانم اجازه، اون کیه.

ـ اگه عجله نکنید می‌گم.

بعد به طرف پنجره رفت و با دست به درخت اشاره کرد و گفت: دوست جدید ما درخت قشنگیه که پشت پنجره‌س، خیلی دلش می‌خواست بیاد تو کلاس، اما چون بزرگه نمی‌تونه و می‌گه که من از همین‌جا شماهارو نگاه می‌کنم.

ناهید چند لحظه‌ای ساکت شد و بعد آمد روبه‌روی عروسک‌ها ایستاد و گفت: بچه‌ها درخت خیلی خوبه، می‌دونید چرا؟؛ من خودم براتون می‌گم.

باعث تمیزی هوا می‌شه، سایه داره و مارو خنک می‌کنه، میوه‌های خوشمزه داره و تازه از همه مهم‌تر به پرنده‌ها اجازه میده روی شاخه‌هاش خونه درست کنن؛ دیدید چقدر مهربونه.حرفش که تمام شد دستانش را به کمرش زد و شروع به قدم زدن کرد و بعد از کمی سکوت دوباره گفت: اما یکی دو روز قبل که با درخت حرف می‌زدم از دست ما آدما خیلی ناراحت بود؛ می‌گفتش که بعضی‌ها منو اذیت می‌کنن، روی تنه من با میخ و وسایل تیز یه چیزایی می‌نویسن و اسمشو گذاشتن یادگاری؛ بعضی بچه‌ها از شاخه‌های من آویزون می‌شن و دردم می‌گیره و چند تا کار بد دیگه که درختو ناراحت می‌کنه؛ بچه‌ها ما باید مواظب درخت‌ها باشیم و اذیتشون نکنیم، اونا هم مثل ما زنده هستن.

بعدش روبه درخت کرد و گفت: خوب شد، به همشون گفتم که مراقب تو باشن.

و دوباره نگاهی به عروسک‌ها انداخت و در حالی که از خودش صدای زنگ درمی‌آورد، گفت: بچه‌ها حالا زنگ تفریحه می‌تونید بر​ید و استراحت کنید، فقط حرف‌هایی‌رو که بهتون گفتم یادتون نره و حواستون به درخت‌ها باشه.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها