گفت‌و‌گو با کارگردان مستند «همسفر» به مناسبت آغاز سال نوی میلادی

وقتی مکانیک ارمنی جهادگر انقلابی شد

خانه بر و بچه‌ها

همسفر، این بار ​رو​تنها برو

اولین اخمت رو وقتی دیدم که بستنیم از گرمی نگات آب شد و فکر کردی دلم نخواست بخورم. اولین لبخندت رو وقتی دیدم که عشق رو از شیطنت نگام خوندی. سختی عشقمون وقتی شروع شد که فهمیدیم فهمیدنامون بیشتر از فهم یک عشق شده.
کد خبر: ۶۹۸۰۰۶

بارون ناباوری من وقتی بارید که هیچ ابر امیدی بالای آسمون دلم نبود. سکوت پرصدای من با فریاد خاموشی گوشای ذهنم رو کر کرد وقتی که فهمیدیم رسیدنهای پرتکرار این بار دیگه تکراری توشون نیست.

قسمت​های نرسیده، شده سهم ما از سفر آرزوهامون.

چشم سوم از قائمشهر

آگهی نیازمندی​ها

دلم لک زده برای نوشتن. دلم لک زده برای همصحبتی. دلم لک زده برای لب زدن و خسته کردن این چانه. دلم لکهای زیادی زده.

خسته شدم از این همه سکوت. آن‌قدر به سکوت عادت کردم که حرف زدن برایم شده یک محال. خسته شدم از این همه بی حرفی. دلم می‌خواهد حرف بزنم و آن‌قدر خسته کنم این لبهای به هم قفل‌شده را تا این‌که دیگر حسرت خیلی چیزها را نخورم[...].

دنبال کسی هستم که حرف بزند. دنبال کسی که جروبحث نکند[...] می‌خواهم حرف بزنم. دلم لک زده برای همصحبتی.

محمود فخرالحاج از قم

در میان سرنشینان

1-همزاد همند، شادی و غم، عادی‌ست/ دلگیری بنده از شما هم عادی‌ست/ وقتی همه چیزمان فقط چینی شد/ پس این شکنندگی قلبم عادی‌ست.

2-تو تحریم و نفت و پول و بابک/ تو ترکیه و کیش و ولنجک/ من و یارانه و شعر و پیامی/ من و پرواز با بال پیامک.

قنبر یوسفی آمل

خیام می‌گه: یه تحقیق و تفحص بنما؛ دومی رو گمونم رو دمش بودی و جزو سرنشینان حساب
نمی شدی!

سلیمان‌نامه

بالاخره به زبان پرندگان هم مسلط شدم! این را از ناله مرغ عشقی فهمیدم که سر بر شانه جفتش گذاشت و گفت: طفلکی این آدم چقدر درون قفس تنهاست.

زهرا فرخی 34 ساله از همدان

عواقب بی‌بهونگی

بهونه‌ای واسه نوشتن نداری وختی می‌خوای چند سطر چرندیاتت توی یکی از گوشه‌های صفحات آخر یه ضمیمۀ هفتگی باعث ارضای حس ابراز وجودت بشه! تازه اونم با نوشته‌هایی که تداعی‌گر هیچ بعدی از احساساتت نیستن و با مردمی که زیاد دوست ندارن روزنامه بخونن. بهونه‌ای نداری وختی به سنی می‌رسی که درک کنی میزان کارشناسای متفکر جامعه‌ت خیلی کمتر از میزان متفکرای کارشناسشه. بهونه‌ای نداری وختی ببینی گچ سفید دیوار اتاقت چقدر از ناخن دراز و سفتت دلخوره. [...]بهونه‌ای نداری وختی ببینی یه سررسید باطله داری که از بی‌نظمی نوشته‌هات رنج می‌بره.

فکر کنم این بار خودکارم با این بهونه تموم شد که بهونه‌ای برای تموم شدن نداشت. باید خودکارم باشی تا ببینی درک تموم شدنت بعد از تموم شدنت سراغت میاد. باید من باشی تا بفهمی بازی کردن نقش تصویری که از خودت ساختی چه حسی داره.

جکا از اردبیل

...و حادثه شکل گرفت

چه اتفاق زیبایی! من از پشت پنجره چشمانم تو را دیدم و حرفهایت را شنیدم و دلم تو را خواست و تو هم پذیرفتی که تا ابد مرا دوست داشته باشی.

این روزها دیگر من، «من» نیستم؛ «ما» شده‌ایم برای همیشه... تا ماه برای همیشه شبها خوشه‌های نورش را بر ما ببارد و خورشید بر ما بتابد برای همیشه. چه اتفاق زیبایی... (تقدیم به همسرم)

احمد از بابل

ای‌ول... آقا تبریییییک! الان این اعلام موجودیت رسمی بود دیگه؟ نه متن ادبی؟ هیم؟ به پاس همراهی چندین و چند ساله‌ت، آوردمش وسط!

زباله‌شناسی پیشرفته

1-به من می‌گوید آشغال! جالب بود که اوایل آشنایی​مان هم به نفر قبلی و نفر قبل از قبلی هم می‌گفت آشغال! من در روز جدایی​مان با لبخند و در کمال خونسردی گفتم: خداحافظ مأمور شهرداری!

2-به چراغ عشق دست کشیدم، تو بیرون آمدی! عجیب است که هیچ آرزویی برآورده نکردی و علاوه بر آن، همه شادی​هایم را نیز باختم! اما بدان، تو باید بیرون می‌آمدی تا بزرگترین گنج روی زمین را به من عطا کنی: عشق را.

احسان 87

نگاه کن‌هاااا... اون علاءالدینی که من می‌شنااااختم، خودش از بچگی همین طور گیج و ویج می‌زد و واس خودش تلوتلو می‌خورد؛ وای به الان که با دیدن همچی گنجی مجبور شد یه دستش رو روی دلش بذاره و با کف دست دیگه جلو دهنش رو بگیره و بدو بدو بره پشت بوته‌ها!

دلآشوب

ذهنم را به بند می‌کشم. این‌جا درون اتاق زنجیر می‌کنم پایش را. ذهن بیقرار من پرواز می‌کند، می‌گریزد، دیوارها را در هم می‌شکند، صداها را نیز. او بند نمی‌شود. دستم یارای همراهی‌اش را ندارد، باز می‌ماند از نوشتن. ذهن من چون پرنده‌ای سبکبال، نه چون باد، رها می‌شود. دلم آشوب می‌شود. ذهنم گریخته است. دلم برایش نگران است. به کجا و ناکجا سر خواهد زد؟ چه با خود خواهد آورد از این سفر؟

بیچاره دلم بیتاب می‌شود به تمنای چشم​هایم. چشم​هایم را به زور باز نگه خواهم داشت. این آخرین افسار ذهن طغیانگر من است. اگر آنها را ببندم زمان و مکان را فراموش می‌کنم. وای که پلکهایم چقدر سنگین است.

راهی

مایحتاج

هنوز محتاجم؛ محتاجتر از همیشه. بزرگی‌ام منطق کوچک بودن و تکیه‌گاه خواستنم را زیر سوال نمی‌برد. تو دانه به دل می‌دهی و من دل به غیر تو. امان از درد بیوفایی و عهدشکنی.

مقایسه تطبیقی آبغوره و میِ ناب

از جانب این بنده به خیّام بفرما/ فرمایش پُربار شما گشته معما/ شاید که می‌ات ناب نبوده است اخیراً/ دنبال بهانه‌ای کمی، حضرت آقا/ «شعر از نفس افتاده» اصولاً به چه معناست؟/ این‌جا که غریبه نیست استاد، بفرما!/ از دولت غم سخت شده کار تنفس؟/ اکسیژن ابیات بسی کم شده آیا؟/ سهل است، گمانم فتوسنتز بتواند/ بخشد نفسی تازه به اشعار، و امّا.../ می‌خواهم از این فرصتِ پیش‌آمده قولی.../ از محضر استاد (ف.حسامی) بگیرم به تمنّا:/ فرمودۀ خیام کمی مضطربم کرد/ بن‌بست نباشد تهِ راه مجتبی؟ ها؟!

مجتبی افشاری از ابهر

اولاً که استاد خودتی (اون‌قد حاااال می‌ده مدح شبیه به ضمّ و بالعکس... که نمی‌دونییی!) دوماً که نه آقا جون... قرار نیست همه آثار کسی، درجه یک و فرد اعلا باشه که! حافظ و خیام هم خودشون یه آثاری دارن که خیلی عالیه، یه آثاری هم دارن که وقتی خودشون به همدیگه می‌رسن به جای صحبت درباره اونا می‌گن: «خب... دیگه چه خبر؟! خودت خوبیییی؟!» اون اثرت از این دیگه چه خبرای آبغوره‌ای بود؛ نه از اون شعرای حاوی میِ ناب. همین!

درس عبرت آیندگان

دلم بهانه‌گیر شده است. نمی‌دانم چگونه آرام کنم بیقراری دل بیتابم را وقتی خودش را به در و دیوار می‌زند تا تو را داشته باشد.

جوجه تیغی

علیییی‌ژوووون... بااااباااه...! اگه این ژوووریه که می‌گی، به دلت بگو آماده شه واشه درش عبرت شدن آیندگان!

روز به فنا

1-زودتر رسیدن بهتر از هرگز بموقع نرسیدن است.

2-هر چیزی که عار نیست لزوماً کار نیست.

3-اگه پرسیدن حاصل از ندانستن باشد، پس نتیجه می‌گیریم پرسیدن چندان بی‌عیب نیست؛ و اگر بدانی و بپرسی که دیگر واویلاست... من دیگه حرفی ندارم!

پیمان مجیدی معین

انتخابات

عزلت‌نشین دنیا شدم مبادا نامت را ازدحام یادها در قلبم بپوساند. نگاهم را هم چیدم مبادا یادت در ذهنم کبود شود. حالا می‌خواهم جبران کنم، چرا که عقل و قلبم رأی به نبودنت می‌دهد.

منیره مرادی فرسا از همدان

سهراب مدل چینی

تنهاییِ مارک دارِ من، چینی نیست و به این سادگی​ها ترک برنمی‌دارد. پس لطفاً به سراغ من اگر می‌آیید، محکم و باسروصدا بیائید! باشد که گشایشی حاصل شود.

النا 18

9+1 قانون طلایی برای ارسال متن!

* 1-از نوجوون تا پیر، هر کسی می‌تونه متنی بنویسه و برای صفحه بفرسته. 2-متنش باید حاصل فکر و قلم و تلاش خودش باشه. 3-پیامکهای باحالی که به دستت می‌رسن، شعر و نوشته‌هایی که قبلاً توی وبلاگ خودت یا دیگران، کتابا و نشریات منتشر شده رو نفرست؛ اسمت می‌ره توی لیست سیاه! 4-دقت کن آخر ایمیل، نامه، بخصوص پیامکت یه اسمی (واقعی یا مستعار) یا شهری رو هم بنویسی که فردا نگی چرا اسمم چاپ نشد. 5-مطالب بی‌نام، اسامی خارجی و نامفهوم (یا به قول مسئولان: مورددار!)، همممه‌شون می‌شن: «بدون نام». 6-جا کمه، خیلیهام توی نوبت؛ دقت کن: یکی دو ماه (نااااقاااابل!) صبر داشته باش تا نوبتت بشه. 7-بیشتر از 100 کلمه ننویس؛ مجبورم کوتاهش کنم. 8-اصاً خوش دارم برای مطالب طنز پارتی‌بازی کنم، حرفیه؟! (دسسس‌تِتُ بن‌دااااز... دِ... یقه؟ یقه؟!) 9-پارتی نداری؟ یه چی بگو به درد دیگران بخوره که آخرش نگیم: «خب حالا منظـــــور؟» هواتُ دارم! (آم‌مـــاااا... زمینش با من نیستاااا!) 10-همینا دیگه!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها