آن روز بعدازظهر علیرضا توی اتاقش مشغول خواندن کتاب بود که مادرش صدایش زد و از او خواست اگر کار خاصی ندارد، بیرون برود و چند تا نان از نانوایی سر کوچه بخرد. علیرضا همین طور که داشت حاضر می‌شد، یکدفعه یاد کتابی افتاد که مدتی بود دلش می‌خواست آن را بخرد و چون کتابفروشی نزدیک نانوایی بود، به نظرش آمد بهترین فرصت است که موضوع را به مادر بگوید و پول خرید کتاب را هم بگیرد. برای همین وقتی مادرش می‌خواست پول خرید نان را به او بدهد ماجرای کتاب جدید را هم به او گفت و خواهش کرد با خریدن کتاب موافقت کند.
کد خبر: ۶۸۷۵۷۲

مادر چند لحظه‌ای به علیرضا نگاه کرد و بعد بدون این که حرفی بزند پولی را که لازم داشت به او داد و سفارش کرد مواظب باشد و زود برگردد. با خوشحالی به سمت نانوایی به راه افتاد. به آنجا که رسید چند نفری توی صف بودند و او هم پشت سرشان ایستاد تا نوبتش بشود.

چند دقیقه‌ای که گذشت و همین طور که به اطرافش نگاه می‌کرد چشمش به پسری کوچک افتاد که کمی آن طرف‌تر دستفروشی می‌کرد. با دقت به او نگاه کرد و متوجه شد تعدادی مداد و خودکار روی یک پارچه کوچک چیده و از رهگذران می‌خواهد که از او خرید کنند. کمی دلش به حال پسرک سوخت و با خودش گفت ای کاش می‌توانستم کاری برایش انجام بدهم. چند راه به نظرش آمد تا بتواند کمکش کند، اما هیچ کدام خوب نبود. حالا باید راه دیگری پیدا می‌کرد. یکدفعه راهی به ذهنش رسید و پیش خودش فکر کرد بهتر است با کمی از پول خرید کتاب، از پسرک یک خودکار و یک مداد بخرد. برای همین بعداز گرفتن نان سراغ او رفت، اما وقتی متوجه قیمت خودکار و مداد شد، کمی جا خورد چون اگر این کار را می‌کرد دیگر نمی توانست کتاب را بخرد. کمی از پسرک دور شد و گوشه‌ای ایستاد و با خودش گفت ای کاش می‌توانستم هم کتاب بخرم و هم از او خرید کنم ولی چاره‌ای نداشت. با این شرایط باید از بین خودکار و مداد و کتاب یکی را انتخاب می‌کرد.

در حالی که نان‌ها را در دست داشت، به پسرک نگاه می‌کرد و نمی دانست چه تصمیمی بگیرد. توی دلش گفت «‌خدایا چرا این طوری شد؟ چه کار کنم؟ کمکم کن!» در همین موقع ناگهان یک نفر دستش را روی شانه علیرضا گذاشت و او را صدا زد. با تعجب به پشت سرش نگاه کرد و دید پدرش آنجا ایستاده. از او پرسید: پسرم اینجا چه کار می‌کنی؟ علیرضا که از دیدن پدرش خیلی خوشحال شده بود همه ماجرا را برای او تعریف کرد و خواست تا کمکش کند. حرف‌های علیرضا که تمام شد بابا لبخندی زد و گفت: آفرین به پسرم که دوست دارد به بقیه کمک کند؛ حالا من هم کاری می‌کنم که هم شما خوشحال بشی و هم اون پسر.

علیرضا که از این حرف بابا تعجب کرده بود، گفت: آخه چطوری بابا جون؟

کاری نداره. اول می‌ریم از اون پسر مداد و خودکار می‌خریم؛ بعدشم با هم می‌ریم کتابفروشی و هر کتابی رو که دوست داری بخر ؛ چطوره؟

ـ خیلی خوبه بابا جون، دست شما درد نکنه.

بعد با خوشحالی دست بابا را گرفت تا پیش پسر کوچولو بروند.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها