کاروان صلح (قسمت پایانی)

خداحافظی...

کاروان صلح (34)

انفجار با پراید وطنی

بچه‌ها روز قبل به اردوگاه یرموک رفته بودند و کلی از اوضاع درب و داغان یرموک تعریف می‌کردند. ناصر می‌گفت در خانه‌ای عده‌ای زن و بچه را دیده که شب‌ها را پنج نفری فقط با یک پتو می‌گذراندند.
کد خبر: ۶۸۲۷۴۸
انفجار با پراید وطنی

بچه‌ها از رقص جعفریان هم برایم گفتند که یحتمل تنها هنر این شاعر برای شاد کردن دل بچه‌ها همین بوده که با پای لنگ و عصا برقصد. کاش آنها فارسی می‌دانستند و می‌نشستند به گوش‌کردن شعرهای این شاعر دردمند.

روز بعد دوباره به یرموک رفتیم. من قبلا اینجا را دیده بودم. روزهای شلوغی یرموک که بیش از یکصدهزار فلسطینی را در خود جای داده بود. در آپارتمان‌هایی چهار پنج طبقه‌ در جنوب دمشق. این روزها اما در یرموک گرد و غبار مرگ پاشیده‌اند. از 120 هزار نفر ساکن اردوگاه، جمعیت شاید به یک دهم کاهش یافته بود.

از کوچه‌ای گذشتیم و در انتهای کوچه حدود صد متر پایین‌تر آپارتمان‌هایی را دیدیم که در دست معارضان بود و برایشان دست هم تکان دادیم. کنارمان یک پراید وطنی رویت شد که حسابی سوراخ سوراخ شده بود.

بچه‌ها می‌گفتند عرب‌ها از پراید برای منفجر کردن ساختمان هم استفاده می‌کنند و خیلی‌ هم خوب جواب داده. از همه قشنگ‌تر در یرموک وصیت کردن این جوان خبرنگار ایرانی آقای کربلایی بود که از قرار معلوم هنوز حالت ازدواج به او دست نداده بود.

کربلایی می‌گفت، من ازدواج نکرده‌ام. اگر شهید شدم، یک دختر حزب‌اللهی خوب پیدا کنید و به او بگویید که جواد خیلی دوستت داشت!

داشتیم می‌رفتیم به بیمارستان ارامنه، جایی پلیس‌ها جلوی خودرو‌ها را می‌گرفتند و یک سگ هم رویت شد که لباسی تنش کرده بودند و رویش نوشته بودند پلیس. ناصر فیض مدام می‌گفت این سگه درجه‌اش چیه؟

پیشنهاد آمدن به بیمارستان را مادر اگنس به ما داده بود. قبل از ما مطابق معمول بی‌بی‌سی خودش را رسانده بود و گزارش می‌گرفت. وقتی آمدیم بچه‌های هفت هشت ساله زخمی روی تخت‌ها افتاده بودند و بعضی‌شان درد داشتند و گریه می‌کردند.

چند دختربچه و پسربچه دست و پا قطعی هم بودند که آنها را به اتاق عمل برده بودند. بیمارستانی قدیمی بود. به بچه‌ها گفتم حاضرید خون بدهیم؟ پیشنهاد من به دلیل این که خون از جای دیگری باید می‌آمد و بیمارستان خون نمی‌گرفت، زیاد مورد توجه قرار نگرفت.

بی‌بی‌سی از آقای دکتر مرندی، از بچه‌های کاروان ما خواست چند کلامی مصاحبه کند. من رفتم و به مرندی گفتم کاش این بی‌بی‌سی لعنتی را بی‌خیال شوی. خیلی از همین مصیبت‌های سوریه زیر سر همین‌هاست.

مرندی به یک خانم کانادایی مسن که گزارشگر بی‌بی‌سی بود اشاره کرد و به من گفت این خانم فارسی هم می‌داند. گفتم به درک که می‌داند. من اگر جای شما بودم، هرگز با اینها گفت‌وگو نمی‌کردم.

دکتر علیرضا قزوه - شاعر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها