علیرضا توی اتاقش مشغول انجام کارهایش بود که یک دفعه سروصدای کلاغ‌ها از بیرون توجــه او را به خودش جلب کرد. اولش فکر کرد که حتما کلاغ‌هایی که روی درخت چنار پیر جلوی خانه‌شان لانه دارند باز هم سر یک تکه خوراکی دعوای‌شان شده است و خیلی زود ساکت می‌شوند؛ اما چند دقیقه که گذشت صدای قار قارشان بیشتر و بلندتر شد.
کد خبر: ۶۷۷۸۶۵

برای همین از جایش بلند شد و سریع خودش را به کنار پنجره رساند تا ببیند چه خبر شده است و با تعجب دید که دوتا کلاغ مدام از شاخه‌ای به شاخه دیگری می‌پریدند و سر و صدا می‌کردند. با خودش فکر می‌کرد که چه‌اتفاقی ممکن است افتاده باشد که کلاغ‌ها این قدراین طرف و آن طرف می‌پرند و شلوغ می‌کنند. دور و اطراف را خوب نگاه کرد تا بلکه ماجرا را بفهمد اما هر چه روی شاخه‌ها را نگاه کرد چیزی ندید. با دقت به حرکات کلاغ‌ها نگاه کرد و متوجه شد که گاهی به سمت پایین پرواز می‌کنند و با قار قار بلند دوباره به سر جای‌شان برمی‌گردند. بنابراین پایین را نگاه کرد و با تعجب دید که روی زمین و توی پیاده‌رو و درست در کنار درخت یک کلاغ کوچولو نشسته و هیچ حرکتی هم نمی‌کند. اولین سوالی که به ذهنش آمد این بود که بچه کلاغ آنجا چه می‌کند؟ حالا تازه فهمیده بود که کلاغ‌ها چرا سر و صدا می‌کردند و می‌توانست حدس بزند که آنها مامان و بابای آن کلاغ فسقلی‌اند و خیلی نگران او هستند. علیرضا چند لحظه‌ای به هرسه کلاغ نگاه کرد و بعد تصمیم گرفت کمکشان کند، اما چگونه؛ نمی‌دانست. می‌خواست جوجه کلاغ را به لانه‌اش ببرد. اما این کار خیلی سخت و تقریبا غیرممکن بود، چون لانه آنها روی یکی از شاخه‌های بالایی درخت قرار داشت. باید یک راهی پیدا می‌کرد یا از یک نفر کمک می‌گرفت. ناگهان به یاد پدرش افتاد و فکر کرد اگر موضوع را به او بگوید، حتما راه حلی برای کمک به بچه کلاغ پیدا خواهد کرد. برای همین سریع پیش او رفت و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. بابا که از این همه شور و هیجان پسرش تعجب کرده و خنده‌اش گرفته بود از او خواست که با هم کنار پنجره بروند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است .

علیرضا دوست داشت که فوری بروند و به کلاغ کوچولو کمک کنند. اما بابا در جواب او گفت: پسرم، عجله نکن باید یه فکر درست و حسابی بکنیم؛ تازه الان ما اگه به طرف بچه کلاغ بریم شاید مادر و پدرش فکر کنن می‌خواهیم اذیتش کنیم و عصبانی بشن.

ـ پس بابا جون باید چه کار کنیم؟

ـ بذار یه ذره فکر کنم.

ـ فقط زود باش بابا جون، اون خیلی کوچیکه یه دفعه گربه میاد و می‌خوردش.

ـ نه نگران نباش، مامان و باباش نمی‌زارن.

بابا نگاهی به بیرون انداخت و گفت: فهمیدم چه‌کار کنیم ؛ الان می‌ریم پایین و سریع بچه کلاغ رو برمی‌داریم و می‌زاریم رو دیواری که کناردرخته.

ـ خب باباجون بعدش چی می‌شه.

ـ بعدش؛ معلومه دیگه اونا میان و می‌برنش.

بابا به علیرضا نگاهی انداخت و با یک حالت خاصی گفت: حالا ما دو نفر به‌عنوان گروه نجات و با یه عملیات درست می‌ریم و به جوجه کلاغ شیطون کمک می‌کنیم؛ نظرت چیه؟

علیرضا که از این حرکت و حرف بابا خیلی خوشش آمده بود، بلند گفت: من حاضرم قربان !.

ـ پس بدو بریم پسر جون.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها