دلنوشته، خاطره، متن ادبی، نظرت دربارة نوشته‌های بروبچ، هر چی رو از مخچۀ خودت دراومده یا به pasukhgoo در gmail.com ایمیل کن، یا بفرست به نشونی پُستی صفحه، یا پیامک کن به شماره‌ای که صفحة آخر چاردیواری چاپ شده (دقت کن نوشته خودت باشه، چون اگه تو سرچ خودم متوجه شم کسی متنی رو کپی کرده و با تغییراتی فرستاده، یا بعد از چاپ یکی بیاد بگه فلانی نوشته‌ش کپی بود، این سندش، اینم مدرکش... گله نکنی که چرا اسمم همه‌ش تو تلگرافخونه‌س... گفته بااااشم! حوااااست بااااشه!)
کد خبر: ۶۷۳۰۱۴

پری رحمانی از ماسال: بی‌تو تنهایم مرا با خود ببر/ غرق غمهایم مرا با خود ببر/ بی‌تو مثل برکه‌ای بی‌آب و خشک/ با تو دریایم مرا با خود ببر/ بی تو بدجوری خراب و با تو من/ خوب و زیبایم مرا با خود ببر/ بی‌تو در دیروزم و با تو ولی/ فکر فردایم مرا با خود ببر/ باز می‌ترسم از این شبهای سرد/ ماه شبهایم، مرا با خود ببر.

خیام از نیشابور تا این‌جا، همین جور دستش رو روی چونه‌ش گذاشته و یه قیافه متفکرانه‌ای رو هم حفظ کرده، اومده می‌گه: هوم؟ قضیه چیه؟ متوجه نمی‌شم... چن وقته انگار شعرات از نفس افتاده‌هاااا! (بهش می‌گم: حالا حتما باس این همه راه رو این طوری می‌اومدی؟!)

معصوم از زنجان: اگه نمی‌خوای به متن بچه‌ها جواب بدی خب بگو جام جم نخریم دیگه.

خب تو که الان با این درجه لطف‌شمارت زدی فرق سر من که! گفتم که... گاهی اوقات برای این‌که از اون یکی دو ماه ناقابل بیشتر نشه انتظار بروبچ، مجبوووورم... می‌فهمی؟ مجبورم!

حانیه 19: آخه حرص آدم رو درمیاریاااا. به جای این‌که یه عکس بزرگ بچاپی وسط صفحه، بیشتر پیام چاپ کن یا حداقل جا و اسه جوابهای خودت بذار.

حرص نخور، پسته بخور!! هر کسی یه سلیقه‌ای داره و یه چیزی رو مهمتر می‌دونه. بعضیام هستن که فقط با عکسای صفحه صفا می‌کنن. بذار هم نظر اونا تأمین شه هم نظر اینا (پیدا کنید «اینا» توی متن مذکور کدوم پرتقالفروشی بود!)

آذین رخ‌فروز 19 ساله از مسجد سلیمان: دلم می‌خواهد انفجاری در ذهنم رخ دهد! انفجاری که تمام افکار و امیال بی‌پایان را متلاشی کند. شاید آن وقت سرم سبک شود و بتوانم مثل کودکیهایم لحظه‌ای سر به هوا شوم!

روزبه از لاهیجان: حالا سال جدیده و با این‌که دوس ندارم بحث بیخودی شروع کنم ولی استاد حسامی در جواب انتقاد بچه‌ها به ادبیات ناخوشایند رفیق فابت! امید بیست و... جانبدارانه ازش تعریف می‌کنی که چی ثابت بشه؟ ادبیات انتقادیش بد بود. جمله «نوشته‌های مبتذل و سطحی» رو ایشون استفاده کرد، شمام چاپ کردی!

روزبهی، بیا و روز مرا به کن با دانستن این نکته که جانبداری از «اشخاص» رو خیلی وقت پیشا گذاشتمش کنار. اگر چه خودم شخصاً به آزادی بدون کم‌وکاست بیان معتقدم، ولی حالا این هیچ، اول تعریف کن ببینیم تعریفت از ادبیات ناخوشایند چیه، متر و ملاکش کجاست و کیه... تا بعد ببنیم اینا چه ربطی به چی دارن.

جوجه تیغی: ساده می‌گذرم از کسی که سادگی‌ام را به بازی بگیرد. ماندی، قدمت روی چشم، پذیرایت خواهم بود، نماندی، خودت می‌دانی و دلت و یک عمر پشیمانی!

رها از همدان: می‌خواستم در جواب حمید از فسا بگم که فکر روزای گذشته رو نکنه و سعی کنه باهاش کنار بیاد. بعضیا ارزش فکر کردن هم نداارن. حیف اون همه احساس و اشکی که خرج آدمای بی‌ارزش کردیم.

پریزاد: به امید بچه بیست و چند ساله از شهرم بگید همه یادشون می‌مونه چطور جنگیدی. یا اصاً خودم می‌گم: امید قلمت بعد از سالها تکونم داد.

مجتبی افشاری از ابهر: ای حادثۀ غریب، دلتنگ توام/ کِی می‌زنی‌ام نهیب؟ دلتنگ توام/ چون مونس لاله‌زار، ای لاله‌تبار/ ای مونس عندلیب، دلتنگ توام/ دلتنگ توام مرا به خود وا مگذار/ مغمومم و ناشکیب، دلتنگ توام/ دیری‌ست در انتظار چشمی‌ام و یک/ برخورد فرا مهیب، دلتنگ توام/ در قامت حوّا بفریبی، بکِشم/ دستی به درخت سیب، دلتنگ توام/ هر چند بمانم ز ره اما زیباست/ ماهیّت این فریب، دلتنگ توام.

مجتبی! تو هم؟ برو جواب خیام به پری رو بخون.

سمیرا رحیمی‌کیا از دزفول: به سیاهی چشمانت که می‌نگرم، آرام‌آرام در شبی سرد و برفی گم می‌شوم! دوباره قلبم دیوانه‌وار بر قفسۀ سینه‌ام می‌کوبد و بعد انگار... دچار ایست قلبی می‌شوم. فقط سرما! تمام وجودم یخ می‌زند. نمی‌دانم تا کجا سرد خواهی ماند... یا من تا به کجا تاب تپیدن دارم؛ اما دلم گواهی می‌دهد. در شبی سرد و برفی، من برای همیشه گم خواهم ماند و تو، شاید روزی در سیاهی چشمانی به خورشید برسی.

برتینا، 21 ساله از تهران: کجایی؟ نشانی از خودت برایم بده. قول می‌دهم برای رسیدن به تو، بال نه، نفس‌نفس بزنم. شاید این نفسهای آخر رسیدم به تو.

گل مرداب از کرمانشاه: از قول من به حمید مرادی کوچی از فسا بگو نامردا که تعدادشونم زیاده این جوری‌اند اما غصه نخور، توی انتخابای بعدیت درصد خطات میاد پایین.

جوجه اردک زشت از قائمشهر: خسته و دلگیرم از تمام نامهربانیها، از تمام دوست داشتن‌های ظاهری، از تمام ندیدنها و نشنیدنها، عجب زمانه‌ای شده است. دیگر دلها نمی‌تپند و چشمها نمی‌بینند و گوشها نمی‌شنوند.

لوک خوش‌شانس: چرا خبری از چسب زخم نیست؟ هنوز کسی نتونسته جای خالی نوشته‌های فوق‌العاده چسب زخم رو پر کنه. دلم واسه متناش تنگیده.

مریم فرامرزی تبار: بغضهایم را در آغوش همدردی‌هایت بگیر. حیف این غرور از هم گسیخته نیست که برای کسی جز تو فرو ریزد؟ این بغضهای خسته اگر فریاد اشک کردند به حساب زودرنج بودنشان نبود بل‌که به تقاص رنجهایی بود که زود گریبان احساسشان را گرفت.

بدون نام: سه هفته‌س اسمم تو تلگرافخونه‌س. بگو ببینم موضوع چیه؟ زود!

خب الان که اسمت رو ننوشتی من از کجا بدونم موضوع چیه؟ هیم؟!

ن. 74 د.: مثل همیشه بهم نگاه می‌کرد اما نگاهش مثل همیشه نبود. دیگه لبخند روی لبش، برق توی چشمهاش، خوشحالم نمی‌کرد. نگاهم می‌کرد نه که نکنه؛ چشمهاش مثل همیشه برق داشت نه که نداشته باشه... اما این بار به جای لبخند روی لبهام اشک از چشمهام جاری می‌کرد. آخه واسه‌م غریب بود اون روبان مشکی کنار عکسش...

آسمون صورتی: ای بابا... خب د آخه ینی چی که اسمت رو چاپیدی «ف. حسامی»؟! من از سال پیش توی این فکرم که اسمت چیه؟ فریدون؟ فرید؟ فریبا؟ فربد؟ جعفر؟... بابا این‌قدر ما رو نذار توی خماری... اصا این اسمت شده یه معضل فکری واسه ما!

این همه معضلات مهمتر... به نظرم تو هم بیا همون کاری رو کن که من کردم، معضل فکریت حل می‌شه: یه اسم به انتخاب خودت واسه‌ش بذار که با ف شروع شه!

نسیم م. از بهبهان: من همیشه نقد رو با نسیه عوض می‌کنم. هر کاری هم می‌کنم دست از این عادت بردارم نمی‌تونم. مثلا یه چیزی نقد پیشمه، ولی می‌گم حالا بذار بعد ببینم چی می‌شه. شما یه راه حل نداری من دست از این عادت بردارم؟

آدم برفی از کرج: یه روز با اعتماد به نفس نگام کرد و گفت: ببین، بیخیال من شو؛ ما دو خط موازی‌ایم، به هم نمی‌رسیم. من اما هنوز درگیر حرف اون دبیر ریاضیمونم که گفت: دو خط موازی تو بی‌نهایت به هم می‌رسن!

ارشمیدس اومده می‌گه درگیر نباش بابام جان... بی‌نهایت وقتیه که عصا دستت گرفتی داری می‌گی: ئح‌ئح... دیگه چشام نمی‌بینه... ننه ژوووون خودتیییی؟!

زهره 20 ساله از پل سفید: از قول من به آقا امید بگو گفتن همین حرفها خودش یه جور داشتن و تونستنه. داشتن جرئت و توانایی این که بتونی از دلت بیرون بیاری و بنویسیش. آدما با داشته‌هاشون باید نداشته‌ها رو جبران کنن وگرنه که دق می‌کنن.

شبهای برفی: تو در نیلوفرانه‌ترین روزهای زندگی آمده بودی برایم آواری از شادی در قلبم کااشتی. هر وقت ساعت و زمان می‌گذشت که پیدایت نبود، تپشهای قلبم هزار برابر می‌شد اما چگونه زود از یادت رفتم. گذاشتی تمام خاطرات بسوزه و با خاکسترش نوشتی: دلم خشک شده. من چگونه تو را از قلبم دور کنم؟[...].

رهرو از اصفهان: بهار را فقط به یک دلیل دوست دارم... آن هم ساختن لانۀ کلاغها روی کاج حیاط خانه‌مان است؛ هر سال با آمدنشان اتفاقات خوبی برایمان رخ می‌دهد!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها