سرکلاس، خانم معلم به بچه‌ها اعلام کرد برای جلسه بعدی انشا یک ماجرای واقعی و بامزه را که در محیط مدرسه یا خانه برایشان اتفاق افتاده بنویسند و همین‌طور گفت که به بهترین نوشته یک کارت پنج امتیازی می‌دهد. بعد از حرف‌های خانم معلم، بین بچه‌ها همهمه‌ای شد و معلوم بود که گرفتن بالاترین امتیاز برای همه اهمیت دارد و سارا هم مثل بقیه همکلاسی‌هایش به این موضوع فکر می‌کرد تا بلکه بتواند در میان ماجراهایی را که قبلا برایش پیش آمده بود یک داستان خوب پیدا کند.
کد خبر: ۶۶۲۵۴۲

او یک هفته وقت داشت و باید خوب فکر می‌کرد تا ماجرایی را بنویسد که بتواند اول بشود. به خانه که آمد همه چیز را برای مامان و بابا تعریف کرد و از آنها هم خواست تا کمکش کنند. در طول روز‌های باقیمانده تا جلسه بعدی انشا ماجرا‌های مختلفی به یادش آمد اما هیچ‌کدام به نظرش خوب نبودند. چندتایی هم مامان و بابا پیشنهاد دادند اما آنها را هم دوست نداشت. تا این‌که یک روز وقتی بابا از سرکار به خانه آمد سارا را صدا زد و به او گفت که می‌خواهد یک ماجرای خوب برایش تعریف کند.

سارا که خیلی خوشحال شده بود با ذوق و شوق فراوان از پدرش خواست که خیلی زود همه چیز را تعریف کند و بابا که می‌دید دخترش اینقدر عجله دارد با لبخند گفت: یادته چند وقت پیش قرار بود برای درس علوم یه چرخ آبی درست کنی؟

سارا کمی فکر کرد و گفت: بله بابا جون یادمه.

ـ یادتم هست که من کمکت کردم تا اونو درست کنی و وقتی بردی مدرسه چی شد؟

ـ چرخ آبی رو یادمه که شما درست کردی ولی مدرسه....؟

بعد از گفتن این حرف سارا ساکت شد و به فکر فرو رفت تا شاید ماجرای آن روز را به خاطر بیاورد.

بابا که متوجه شد سارا آن اتفاق را فراموش کرده دوباره گفت: خب من بهت می‌گم؛ اون روز خانوم فهمیده بود که چرخو من درست کردم و...

یک دفعه سارا میان حرف بابا پرید و گفت: بابا جون ببخشید، دیگه باقیشو نگو که خودم همه چی یادم اومد؛ برم بنویسمش بعد میارم براتون می‌خونمش.

سارا به اتاقش رفت و بعد از کلی فکر کردن متن انشایش را این‌طور نوشت:

یک ماجرای با مزه

من پدرم را خیلی دوست دارم. ما کارهای زیادی را باهم انجام داده‌ایم. برای مثال یک روز قرار بود برای درس علوم یک چرخ آبی درست کنیم و من از بابا خواستم تا کمکم کند و بعد باهم کار را شروع کردیم و من چون مشق نوشتنی زیاد داشتم بابا به من گفت برو کارهایت را انجام بده وقتی تمام شد صدایت می‌کنم.

یک ساعت بعد بابا مرا صدا زد و چرخ آبی را نشانم داد که خیلی هم قشنگ شده بود. فردای آن روز که به مدرسه رفتم خیلی خوشحال بودم که چرخ آبی قشنگی دارم. زنگ علوم به حیاط مدرسه رفتیم تا چرخ‌ها را امتحان کنیم. چرخ آبی من از همه بهتر کار می‌کرد.

وقتی به کلاس برگشتیم خانم با مهربانی گفت: بچه‌ها سعی کنید آزمایش‌ها و کاردستی‌ها را بهتر و بادقت‌تر انجام دهید.

اگر دقت کرده باشید بسیار مشخص است که بعضی‌ها خودشان درست کرده‌اند و بعضی‌ها هم دیگران کمک‌شان کرده‌اند. وقتی خانم این حرف‌ها را می‌زد کمی خجالت کشیدم اما خنده‌ام هم گرفته بود و بعد خانم دوباره گفت البته منظورم سارا نیست چون پدرش فقط کمی به او کمک کرده و به همین دلیل کارت امتیاز را به بابای او می‌دهیم. البته خانم این حرف‌ها را اینقدر مهربان و خوب می‌گفت که من اصلا ناراحت نشدم و همگی با هم حسابی خندیدیم و البته چرخ آبی مرا در مدرسه به عنوان یک کار خوب نگه داشتند.

آن اتفاق و آن روز را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم و دوستش دارم و نامش را می‌گذارم «ماجرای چرخ آبی».

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها