دلتنگی که امان بیبی را میبرید، میرفت سراغ سنگ سیاهی در بهشت زهرا (س) که روی آن اسم پسرکش را نوشته بودند و بعد مثل مهمانی که بیم داشته باشد مبادا صاحبخانه راهش ندهد، با انگشتهای لرزان، آهسته روی سنگ میکوبید و عزیزش را صدا میکرد «پسرکم بهروز! کجا جان دادهای نور چشمم؟ کی ببینمت مادر؟ دلم برایت تنگ شده.»
سنگ سیاه اما مثل دری رو به خانهای خالی بود. بهروز بیبی، آنجا نبود. پیرزن، نبودن پسرکش را حس میکرد و به همین خاطر دم به دم پریشانتر میشد و آن وقت، سوگوار و سرگشته، عکس سیاه و سپید پاره تن شهیدش را بغل میگرفت، راه میافتاد پی کاروانهای شهدای گمنام، زار میگریست، ضجه میزد و به هر که به چشمش آشنا میآمد، التماس میکرد «شما پسر مرا نمیشناسید؟ اسمش بهروز صبوریست، هجده ساله بود، در عملیات مسلمبن عقیل منطقه سومار، جاویدالاثر شد. شما او را ندیدهاید؟»
سوی چشمهای بیبی رفته بود، شهر بییار که ارزش دیدن نداشت، چشم میخواست چکار، به همین خاطر گیج و بیخود، از کنار تابوتهای پرچم پیچیده و مردم سیاهپوش و غمگین، میگذشت و بو میکشید، اما عطر تن بهروزش نبود؛ گوش میکرد، اما صدای ضربان قلب بهروزش نمیآمد، دست میکشید روی تابوتها، اما گرمای تن عزیزش را حس نمیکرد، پسرش انگار داشت مثل روزهای کودکی، با مادر قایمموشکبازی میکرد، بیبی اما دیگر طاقت دوری عزیزش را نداشت، ذرهذره داشت آب میشد و بهروز، ندیدنی و دور، مادر را تماشا میکرد که گریه نفسش را میبرید و میان هقهق به رهگذرها میگفت «داماد بینام نشان دیدهاید؟ این داماد بینام و نشان، پسر من است. شما همرزمش نبودهاید؟ رفیقش نبودهاید؟ صورتش به خیالتان آشنا نیست؟»
قصه عاشقی پیرزن چشم انتظار، مستور نماند؛ مردم حکایت بیبی و بهروز را مثل عاشقانههای هزاران ساله برای هم تعریف کردند و آنقدر از حال زار پیرزن گفتند که حرفهایشان رسید به گوش جبههایهای قدیم بهروز که حالا تفحصی شده بودند و وجب به وجب خاک را پی استخوانها و پلاکها و پیرهنهای به خون نشسته همرزمهایشان میگشتند، غیرتشان نگذاشت، مادر رفیقشان، چشم انتظار بماند، بسیج شدند که هر طور شده بهروز بیبی را پیدا کنند و برسانندش به آغوش مادر، اما بهروز نبود، نمیآمد، پیدا نمیشد و به همین خاطر، علم به کمکشان آمد، از پیرزن آزمایش دی.ان.ای(DNA) گرفتند و بعد، سرصبر رفتند سراغ هزاران نتیجه آزمایش که از همرزمهای گمنامشان گرفته بودند و آنقدر گشتند که فهمیدند، شهیدی با مشخصات بهروز، از سال 89 در دانشگاه خلیجفارس، کنار همرزمهای گمنام دیگرش آرمیده است.
رفقای بهروز در طول راه، بارها و بارها در خیالشان بیبی را تصور کردند که با شنیدن این خبر چه واکنشی نشان میدهد، چه میگوید، چه میخواهد، چه میکند، اما هیچکدام از حدسهایشان درست نبود، خبر که به گوش بیبی رسید، فقط آه کشید و بعد یک قطره اشک از پشت شیشه ضخیم عینکش روی گونه سر خورد و چکید روی چارقدش و بعد به صورت سیاه و سپید بهروزش در قاب عکس نگاه کرد و گفت «خدا را شکر،بالاخره دلم آرام گرفت ...» و بعد ساکت شد، نشست کنار مزار تازهپسرکش و باز مثل مهمانی انگشت سبابه را به در سنگی خانه عزیزش کوبید و آن وقت، طوری که انگار صاحبخانه به استقبالش آمده است، لبخند زد و بهرسم پیشکش ضیافت باشکوهشان، آهسته آهسته فاتحه خواند و صبر سی و یک سالهاش، اشک شد تا پایان قصه انتظار به وصل برسد و خنده و گریهای همزمان، مثل بارانی که میان آفتاب نرم روزهای نرسیده به بهار، باریدن بگیرد.
حالا بیتابیهای مادر شهید صبوری پایان گرفته، اما او همچنان بیتاب است؛ بیتاب دیگر مادران انتظار.
مریم یوشیزاده - جامجم آنلاین
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با علیرضا نصیری، قهرمان جوانان جهان
سفیر سابق ایران در پاکستان در گفتوگو با «جامجم» تشریح کرد
دکتر همایون میگویدحقیقت امام فراتر از چیزی است که در انتظارش هستیم