31 تقویم عوض شد،31 بهار، 31 تابستان، 31 پاییز، 31زمستان، بهروز اما یوسفی شده بود که میل کنعان نداشت؛ ابراهیموار، آتش به صفای قدمش گلستان شده، از گلستانش بیرون نمیآمد چون موسی موجموج در سبدی چوبی، روی دستهای نیل رفته، خیال برگشتن نداشت؛ بیبی اما بیتاب پسرکش بود، بیتاب بهروزش؛ بیتاب عطر تنش که نفسنفس با باد،از دشتهای گرم و سوزان میآمد؛ بیتاب شانههای محکمش که پناه گریههای مادر بود؛ بیتاب چشمهای محجوبش که هزار بار از غم شهدای کربلا خیس شده بود؛ بیتاب صدایش که مثل لالایی آرام جان پیرزن بود؛ حتی بیتاب تماشایش، وقتی در مرخصیهای کوتاه از جبهه میآمد و با همان لباسهای خاکی و چفیه، زیر نور کمرنگی که از پنجرههای خانه محقرشان تو میریخت، از خستگی به خواب میرفت.
کد خبر: ۶۵۱۲۴۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۱۲/۱۱