پسر بازیگوش

علیرضا از مدرسه که به خانه آمد بعد از خوردن ناهار و یکی دو ساعتی استراحت تصمیم گرفت تکالیفش را انجام بدهد. در همین موقع مادرش که می‌خواست از خانه بیرون برود به اوسفارش کرد مشق‌هایش را بنویسد و بازیگوشی نکند.
کد خبر: ۶۴۷۱۴۶

علیرضا بعد از رفتن مادر به اتاقش رفت تا به کارهایش برسد. اما همین که کتاب و دفترش را آماده کرد، یک دفعه چشمش افتاد به سی‌دی کارتونی که روی میزش قرار داشت. با خودش فکر کرد حالا که مامان نیست بهتره اول کارتون را ببیند و بعدش مشق بنویسد. این شد که دفتر و کتابش را همان‌طور رها کرد و مشغول تماشای کارتون شد. از دیدن کارتون خیلی خوشحال بود و حسابی لذت می‌برد.

کارتون که تمام شد دوباره سراغ درس‌هایش رفت. البته وقتی هم که مامان به خانه برگشت، او از تماشای کارتون هیچ حرفی نزد. هنوز چند خطی بیشتر ننوشته بود که یک دفعه یادش آمد باید به دوستش زنگ بزند و درباره یکی از درس‌هایش از او سوالی بپرسد. بنابرین موضوع را با مادرش در میان گذاشت و چند دقیقه‌ای با دوستش تلفنی حرف زد و بعد از آن دوباره به اتاقش آمد تا ادامه مشق‌هایش را بنویسد. ولی این بار هم چند خطی که نوشت احساس کرد گرسنه است. برای همین نوشتن را رها کرد و سراغ مادرش رفت و از او خواست کمی خوراکی برایش بیاورد. بعد از خوردن خوراکی‌ها مجدد مشغول نوشتن شد و به هر شکلی بود آن را
تمام کرد.

حالا دیگر باید آرام آرام وسایل فردای مدرسه‌اش را جمع و جور می‌کرد و آماده خوابیدن می‌شد.

وقتی همه لوازم مورد نیازش را داخل کیف گذاشت، دفتر همگامش را برداشت تا ببرد و مادرش آن را امضا کند. اما قبلش نگاهی به یادداشت‌هایش کرد . ناگهان متوجه شد قسمتی از تکالیفش را ننوشته است. خیلی ناراحت شد و نمی‌دانست چه کار کند. اگر می‌خواست موضوع را به مامان بگوید حتما دعوایش می‌کرد و اگر هم می‌خواست دوباره شروع به نوشتن کند زمان زیادی لازم داشت و تازه باید جواب مادرش را هم می‌داد. به فکر فرو رفت تا راه حلی پیدا کند. پیش خودش گفت که بهتر است به مادرش بگوید که یکدفعه حالش بد شده و نمی‌تواند فردا به مدرسه برود.

به نظرش راه‌حل خوبی بود اما یک دفعه یادش آمد فردا زنگ ورزش با همکلاسی‌ها قرار فوتبال گذاشته است و نمی‌توانست به مدرسه نرود. با خودش فکر کرد فردا که به مدرسه رفت به معلم‌شان بگوید دفترش را نیاورده است. اما خیلی زود پشیمان شد چون نمی‌توانست دروغ بگوید. فکر می‌کرد اگر به جای کارتون نگاه کردن و بازیگوشی و وقت تلف کردن حواسش را جمع کرده بود و بموقع کارش را انجام می‌داد الان این‌طور گرفتار نمی‌شد. فهمیده بود اشتباه کرده و مقصر همه این ماجراها خودشه و بهترین راه این است که با شجاعت تا دیر نشده همه چیز را به مادرش بگوید و از او اجازه بگیرد و مشق جا مانده‌اش را بنویسد.

وقتی مادر ماجرا را فهمید چند لحظه‌ای ساکت به او نگاه کرد و بعد گفت: کار بدی کردی، ولی حالا که متوجه اشتباهت شدی می‌بخشمت و بهتره فرصت رو از دست ندی و بری سریع مشقتو بنویسی.

علیرضا سرش پایین بود و حرفی نمی‌زد برای همین مامانش این بار با مهربانی گفت: باید قول بدی که دیگه از این کارها نکنی؛ البته این‌که دروغ نگفتی هم خیلی خوبه.

علیرضا با خوشحالی به مادرش قول داد و از او تشکر کرد و سریع رفت تا مشقش را بنویسد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها