چگونه بدون هیچ درکی از خوشبختی خوشبخت باشیم؟

خوشبختی آرزویی محال

آیا می‌دانید وقتی از خوشبختی حرف می‌زنید دقیقا منظورتان چیست؟ تصور کنید در رستوران با همسرتان نشسته‌اید و به این فکر می‌کنید که چقدر همه چیز زیباست؛ شب جمعه است و شهر پر از نور و شادی، در این عوالم روح افزایید که همسرتان به‌جای خوردن غذا با بشقابش بازی می‌کند، به او می‌گویید چیزی شده؟جواب نمی‌دهد، نمی‌شنود چه می‌گویید و پس از چند ثانیه از شما می‌پرسد آیا ما خوشبختیم؟
کد خبر: ۶۴۲۸۰۸

شما نمی‌توانید ساکت بمانید، احتمالا می‌گویید: «آره خوشبختیم.» اما کار به اینجا ختم نمی‌شود، حالا باید دلایلی را برای پاسخ خود ردیف کنید، اینجا ممکن است در توضیح این‌که خوشبخت هستید گیر بیفتید. چرا می‌گویید خوشبختید؟ دوستانمان هم ممکن است این سوال را از ما بپرسند و ما باز هم بگوییم آره یا نه، اما در توضیح این‌که وقتی می‌گوییم خوشبخت نیستیم یا هستیم به نتیجه روشنی نخواهیم رسید. گیج می‌شویم، مثلا به فکر فلان شکست می‌افتیم؛ به فکر آن بدهی که دست و پایمان را بسته؛ به فکر فلان علاقه که هیچ‌گاه به آن نرسیدیم و... آیا اینها را دلیل بدبختی می‌پنداریم یا ممکن است وقتی می‌گوییم خوشبختیم به این فکر کنیم که مثلا بچه سالمی داریم یا دستمان به دهنمان می‌رسد یا... اما اینها یعنی خوشبختی؟ بله با یک سوال ساده زندگی روان ما دچار یک سوال بزرگ می‌شود سوالی که از بطن خود این زندگی است و ما را وادار به ایستادن و نگاه‌کردن می‌کند، نگاه‌کردن به گذشته، حال و چشم انداز آینده.

ممکن است خود را با دیگران مقایسه کنیم با فلان همسایه، دوست، فامیل، بازیگر و ورزشکار یا هر کس دیگری و خود را در مقایسه با او خوشبخت یا بدبخت بپنداریم. ممکن است لحظات لذتبخش را با لحظات رنج در ترازو بگذاریم و به میزان سنگینی هر کدام در مورد خوشبختی خود قضاوت کنیم. اما از کجا معلوم که رنج‌ها برایمان مفیدتر نبوده‌اند و لذت‌ها به تن و روحمان آسیب نرسانده باشند و رنجی عمیق‌تر را سبب نشده باشند؟ هیچ تضمینی نیست که دردها به موفقیت و شادی‌ها به رنج ختم نشوند! پس خوشبختی امری است که اگر هم گفته شود اعتباری دائمی ندارد و برای این‌که اعتباری دائمی پیدا کند بایدتصوری از تمامیت زندگی خود داشته باشیم و این میسر نیست. با همین رویکرد است که افلاطون می‌گوید: بهتر است هنگام سختی به جای آن‌که چون کودکی که به زمین افتاده است عضو آسیب‌دیده را با دست بگیریم و گریه و فریاد کنیم... تا حد امکان آرام بمانیم و در برابر درد و رنج شکیبا باشیم. زیرا تشخیص این‌که آن سختی سبب خیر است یا شر آسان نیست و با ناشکیبایی و شیون و فریاد نمی‌توان آینده را دگرگون کرد. گذشته از این هیچ‌یک از امور بشری چندان ارج ندارد که آدمی به خاطر آن [آرامش] خودش را از دست بدهد.

خوشبختی کلمه پر مصرفی است، بارها به شما گفته‌اند «امیدوارم خوشبخت شوی» یا گفته‌اند «همین‌که خوشبختی از همه چیز مهم‌تره» یا خدا را شکر کن که خوشبختی... ما خود بارها آرزوی خوشبختی کرده‌ایم و در جاهای مختلف این کلمه را به کار برده‌ایم. این کلمه عامی است که آدمیان تصور می‌کنند می‌دانند معنایش چیست و براحتی آن را به کار می‌برند، اما در واقعیت خوشبختی کلمه روشنی نیست. گاهی خوشبختی را به معنای لذت، به معنای خرسندی، آرامش، خوش‌شانسی، کامیابی مالی و پولداری و... به کار می‌بریم، اما هیچ‌کدام اینها معنای خوشبختی را روشن نمی‌کنند، بلکه توصیف‌هایی نزدیک به خوشبختی هستند و محدود به دوران و لحظاتی از زندگی. ارسطو معتقد بود تا پیش از مرگ هیچ کس را خوشبخت نباید خواند. چرا که تا قبل از پایان زندگی معلوم نیست کسی خوشبخت بوده یا نه، باید تمام لحظاتش را زندگی کند و بعد از این‌که مرد ما بفهمیم خوشبخت بوده یا نه. اما آن‌گاه فهم خوشبخت بودن یا نبودن چه اهمیتی دارد؟ خوشبختی هیچ اهمیتی ندارد وقتی خاک ما را در آغوش گرفته و دستمان از لذت خوشبخت بودن کوتاه است. این اشکال اول جمله ارسطو است، او خوشبختی را به آینده‌ای مبهم واگذار می‌کند یا به سرنوشت که از دست انسان‌ها دور است. اشکال دوم جمله ارسطو مساله معیار خوشبختی است. با چه معیاری می‌توان کسی را خوشبخت یا بدبخت نامید؟ البته ارسطو معیار خود را داشت، اما مساله این است که با چه معیاری می‌توان زندگی فرد دیگری را به تمامی بررسی کرد و شناخت و بعد معیار خود را بر زندگی پر فراز و نشیب او تحمیل کرد در حالی که این معیار با رنج و خوشی‌های او مطابقت ندارد. اولا ما راه به جزئیات زندگی دیگران و تاریکی‌های وجود آنها که در خلوتشان مدفون بوده نداریم و اتفاقا بخش بزرگ و مهمی از خوشبختی و رضایت از زندگی در همان خلوت‌های تاریک و بی‌کسی نهفته است و ثانیا به فرض(محال) شناخت آن زوایای تاریک و ندیدنی فرد، آیا می‌توان نتیجه‌ای کلی گرفت و خوشبختی را از یک معنای انفسی درونی به یک معیار کمی و واضح بیرونی انتقال داد و گفت آن مرحوم خوشبخت بوده است؟ ارسطو عشق به گزاره‌ها داشت و کلیات، عشق به متافیزیک و وضوح، به ما خیلی چیزها بخشید که کمترینشان کمک به خوشبختی ما بود. تاریخ متافیزیک با همه بخشندگی‌اش در علم و اخلاق و سیاست، در درک، توضیح، تبیین و همین‌طور ترویج معنایی عملی و مستقیم از خوشبختی ناتوان‌ترین عرصه‌ها بوده است و فقط با واسطه همان علم و سیاست و اخلاق اندکی بر مفهوم بزرگ و مبهم خوشبختی اثر گذاشته است.

اما یکی از رایج‌ترین تعاریف و معانی خوشبختی تعریف این مهم بر اساس اقبال در رسیدن به آرزوهاست، یعنی رسیدن به خواسته‌ها و ایده‌آل‌هایی چون خواندن رشته مورد علاقه، شغل مورد علاقه، سبک زندگی مورد نظر و روابط اجتماعی موفق، راحتی و آرامش و... رسیدن به این خواسته‌ها را می‌توان به سادگی خوشبختی و بازماندن از تحقق‌شان را بدبختی نامید. گورگیاس خوشبختی را چنین می‌پنداشت. به نظر گورگیاس مهم توانایی به دست آوردن هر آن چیز یا چیزهایی است که می‌خواهی. گورگیاس درباب محتوای این نیاز نظری ندارد، خوشبختی در محتوای خواسته نیست بلکه در رسیدن به آن است. کافی است برای خوشبختی چیزی را بخواهیم و سپس بدست بیاوریم؛ حال هر چه باشد. اما این اندیشه زلال و ساده‌دلانه گرگیاس یونانی توسط افلاطون به شکل موثری نقد می‌شود.

افلاطون همنشینی این خواسته‌ها کنار هم و تحقق آنها را در یک مجموعه، ناممکن می‌دانست، چرا که خواسته‌ها راه یکدیگر را سد کرده و با هم دچار تضاد و تداخل می‌شوند. خواسته‌ای برای متحقق‌شدن خواسته‌ای دیگر را زیر پا می‌گذارد و آرزویی برای واقعیت یافتن قربانی شدن واقعیتی دیگر را می‌طلبد. شاید راحتی را نتوان با سبک زندگی مورد علاقه یک جا جمع کرد و روابط خوب با موفقیت در شغل مورد علاقه همنشین نگردد. بسیارند انسان‌هایی که علاقه به نوازندگی، خوانندگی، فیلمسازی یا نجاری و... را فدای زندگی راحتی کرده‌اند که از پس خواندن مهندسی نرم‌افزار و... میسر می‌شود. بسیاری از آدم‌ها به حداقل نان کفایت کرده‌اند در ازای این‌که بتوانند یک نویسنده آثار ادبی یا فلسفی باشند. آری آرزوها در خیلی از موارد به هم مجال نمی‌دهند، قربانی می‌کنند و قربانی می‌شوند. پس سرشت زندگی به عنوان امری محدود و متضاد با نوعی انتخاب همراه است. وقتی خواسته یا میل درونی و عمیق داشته باشیم ـ که تحققش خوشبختی را برایمان به ارمغان می‌آورد ـ شروع به تخیل و بودن با آن می‌کنیم حال اگر آن خواسته در برابر خواسته‌ای دیگر بنا به نیازهای فوری‌تر و حیاتی یا زمان و مکان حذف شود آنگاه زندگی آن سرشت آشنای خود را نشان خواهد داد. سرشت تراژیک؛ سرشتی تلخ که در آن باید چیزهایی را برای چیزهایی، عشق‌ها و علاقه‌هایی را برای ضرورت‌هایی کنار زد. در این حالت شاید به خوشبختی و ممکن بودن آن شک کنیم.

برگردیم به رستوران و سوال همسر، همچنان خیابان روشن و شلوغ است و مردم مشغول رفت و آمد. غذا گرم است و خوشمزه. شما با وجود دوره کردن این سیر پر از تردید و نامطمئن بودن از خوشبختی، به همسرتان چشمکی می‌زنید و می‌گویید ما خوشبختیم! تخیل می‌کنید روزهای نیامده را، داشته‌ها را و زندگی در اکنون را. خوشبختی به مثابه حسی درونی که در اکنون جاری است با وجود همه از دست رفته‌ها.

سیر مفهوم خوشبختی و تضادهای درونیات ما نشان می‌دهد که خوشبختی به معنایی دقیق وجود ندارد، نمی‌توان خوشبختی را با این کلاف پیچیده به طور ساده و شفاف تصور کرد، اما می‌توان در لحظاتی گذرا و کوچک آن را از درون حس کرد، همچون دانه‌های ریز و کوچک خاک، که زیر حجمی از برف به ناگاه نمایان می‌شوند.

علیرضا نراقی / جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها