در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
اکنون دیرزمانیست که راهها را گم میکنم و دلم از دیدن سقوط برگهای زرد و خشک پاییزی میشکند.
انگار خیلی وقت است که پروانهها منقرض شدهاند! چراغم را گم کردهام... شما چراغ مرا ندیدهاید؟ آخر من روزگاری چراغی در دل و چراغی در دست داشتم.
شیوا
چرخش: باز اومدیم اول خط
صبح تا شب میدویم تا به اون چیزی که میخوایم برسیم. وقتی رسیدیم به جای اینکه لذتش رو ببریم میبینیم مشکل داره! بعد میریم دنبال مشکلش. مشکلش که حل شد میبینیم نه... خوشی نیومده به ما: میان میدزدنش! اونم جلوی چشات! آخ چه دردی داره[...].
مرتضی از سمنان
برعکس قضیه
آقای حاج منافی، یه راه دیگه هم هست! درس نخونی! بعدم از وقتی حرف زدن یاد گرفتی بری سر کار، بالاخره یه کاری پیدا میشه. فوقش گلفروشی سر چهار راه! هر چی سنت رفت بالا نسبت به سنت شغل جدید، مثل شستن ماشین، مسافرکشی و... پیدا کن! بعدم که وقت سربازی شد، یه جوری بپیچون نرو! پارتیای چیزی بالاخره. البته پارتیبازی نداریم! راههای دیگه هم هست که مجال گفتنش نیست!
خدمتتون عارضم که اونجوری 20 سالگی میشه ازدواج کنی (البته اگه دختری پیدا بشه)!
تکستاره آسمان از کرج
(خواسته مزاح کنه حاجی، نیای فردا متوجه طنزش نشی بگی فلان و بهمان!)
ازدواج آسان شده
(اندر همدردی با رضا حاج منافی:)
حال من با جیبهای خالیام داغان شده/ از غم تنهایی در دلهای ما توفان شده/ خانه و ماشین کجا بود؟ کو پساندازِ تُپل؟/ این غم بیپولی هم بدجور بلای جان شده/ کار کو؟ گشتم نبود و تو نگرد، این روزها/ آبباریکه هم از چشم جوان پنهان شده/ از غبار بیکسیها، آسمان قلب ما/ بیگمان چون آسمان تیرة تهران شده/ با تمام مشکلات بازم توکل بهتر است/ از ازل امیدواری همدم انسان شده/ کاش بیدارم نمیکردی، چه رؤیای خوشی/ خواب دیدم مادرم که: ازدواج آسان شده!
پری رحمانی از ماسال
تغییر کاربری
این روزها باید قلبمان را کنسرو کنیم، رویش تاریخ بزنیم و بگذاریم توی قفسه.. نه در جای خشک و خنک، جایی داغ داغ... اما دور از دسترس کودکان! مبادا باز بشکند!
هاجر جهانگیری از اصفهان
جلسۀ دادگاه شخصیست
محاکمه میکنم نه دیگران را خودم را. برای حرفهای نسنجیدهای که زدهام و میزنم، برای تلاشی که نکردهام و میکنم، برای قضاوتهای بیجایی که کردهام و نکردهام، برای شنیدنیهای درستی که نشنیدهام و نمیشنوم، برای دیدنیهای بجایی که ندیدهام و نمیبینم. مدعیالعموم خودم هستم ولی وکیل خودم نیستم.
آخر راه
باقیماندۀ خیال
چشمهایم را بستم! نه از ترس دیدن فردایی که تو قرار نیست بیایی بلکه از ترس ماندگار شدن تصویر رفتنت. نمیخواهم چشمهایم باور کنند نگاه مغرور این روزهایت را که سایة منتهایش عجیب بر سرم سنگینی میکرد. بگذار در خیالهایم همان توی همیشگی را در کنارم ببینم که کمی عاشقم بود. اگر از خیالهایم دلتنگی را کنار بگذارم دیگر هیچ چیز باقی نمیماند؛ حتی خودم.
امشب التماسهایم را پشت خداحافظ جا میگذارم. دیگر نگاهت نمیکنم. راحت برو.
مونا
از ماست که بر ماست
بعضی وقتها یادمان میرود کسی را که لایق دوست داشتن است دوست بداریم و بعضی وقتها کسی را که حتی لایق یک لحظه نگاه ما نیست عاشقانه دوست داریم و بعد به حال گذشتههایمان افسوس میخوریم!
شیوا بتشکنان از شهرکرد
شادی دلیل نمیخواد
(در جواب جوجه تیغی)
شاد بودن دلیل نمیخواد. آدم میتونه از هر اتفاقی که در اطرافش میافته هم برداشت خوب داشته باشه هم بد. باید با کسانی معاشرت کنی که خندهرو و شاد باشن. کسانی که افسرده و غمگینن، ناخودآگاه باعث میشن ما هم همون حس رو داشته باشیم. شاید من بیشتر از تو توی زندگیم مشکل داشته باشم اما همیشه لبخند به لب دارم و دوس دارم دیگران رو خوشحال کنم. به قول شاعر: «چون که میگذرد، غمی نیست...».
شاید باورت نشه چند وقت پیش من و داداشم نشسته بودیم همدیگر رو نگاه میکردیم بیدلیل اینقدر خندیدیم که اشک از چشامون دراومد!
علیرضا 7 از کوچه پشتی
ابر سیاه
دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. شدهام مثل محکوم به اعدامی که فقط لحظهها را شمارش میکند. تیکتاک ساعت مدام مثل پتکی بر سرم میکوبد. زمان دیگر مفهومی ندارد. هر چه از دست میرود برود، خیالی نیست! ماندهام که با این همه زندگی چه کنم؟
همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج.
(جدیداً خیلی نگاهت عوض شده. غالباً عاقل اندر سفیه نگاه میکنی. کلید راهنماییهات قفلهای واقعی رو باز نمیکنه. چرا اصرار داری تکراری باشی، ایدهآل حرف بزنی؟ واقعیت مگه چقدر ترسناکه؟)
رضا حاج منافی 28 ساله از مشگینشهر
کوچ
وقت کوچیدن، عاشق هم شدیم. مسیر ما از هم جدا بود. تو پرنده دریا بودی و من چلچلة زیر شیروانی خانههای کاهگلی. بیخیال از مقصد شانه به شانهات پر کشیدم. اوج گرفتن را به من آموختی اما روزگار با من بیگانه بود: تیر کودک بازیگوش بالهای مرا نشانه رفته بود[...].
فرشیده، دختر دریا
تجربه شخصی
درباره جوابی که «اشیمشی» در پاسخ حرفای «بستنی یخی» داد باید بگم که (البته فقط نظر و تجربه شخصی خودم رو دارم میگم) به نظر من تمام پایه و اساس هستی، عشقه. اتفاقا اگر در هر رابطهای عشق باشه، همون عشق باعث انگیزه، ثبات در تعهد و پویایی میشه. من کارمندم و جایی مشغولم که اگر در زمان تجرد بودم یه ثانیه هم نمیتونستم آدمکهای چاپلوس و سراپانقاب رو تحمل کنم اما وقتی عشق ظهور کرد تنها چیزی که به من انگیزه و قدرت حرکت و صبوری داد و میده همین عشقه[...].
مسعود
شما از عشق یه معنای بشدت کلی رو در نظر گرفتی. هر اسمی یه معنای عام داره و یه معنای خاص. کلی نمیشه همه چی رو درباره هر چی سرایت داد.
ادویه
این روزها کسی به دردم نمیخورد. همه همراه با درد ذرهذره وجودم را میخورند و چنان بر زخمهایم نمک میپاشند که خودم هم شک میکنم: یعنی اینقدر دستم بینمک بود؟
نوشین از اصفهان
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
صادق ورمزیار در گفتوگو با جامجم مطرح کرد
روح الامینی در گفتوگوی تفصیلی با «جامجم»:
در گفتگو با جامجم آنلاین مطرح شد