بررسی شانس صعود تیم ملی به مرحله یک هشتم نهایی جام جهانی در گفت و گو با مجید جلالی

شاید صعود نکنیم اما زنگ تفریح هم نمی شویم

مصاحبه خواندنی پژمان منتظری

خاطرات یک خوره کتاب : فوتبال عشق است

مصاحبه ای که می خوانید پر و پیمان ترین مصاحبه پژمان منتظری است که تا به حال در جایی چاپ نشده.
کد خبر: ۶۳۰۳۱۱
خاطرات یک خوره کتاب : فوتبال عشق است

داستان این مصاحبه خاص برای من حتی پس از دوسال که از چاپش در استقلال جوان می گذرد تجربه ای جدید و از یادنرفتنی است.پزمان منتظری آمده بود دفتر فتح اله زاده و حسن بابازاده که وظیفه شکار بازیکنان را برعهده داشت پژمان را روی هوا زد و آورد پایین.منتظری از همان بدو ورود تاکید کرد که برای مصاحبه نیامده و مصاحبه هم نمی کند و صادقانه بگویم ما هم بی خیال مصاحبه شدیم چون فکر می کردیم بعد از قرنی که آمده پیشمان تا چایی بخورد چرا اذیتش کنیم؟
نشسته بود توی اتاق جعفر نوجوان و داشت روزنامه می دید و من هم نشسته بودم روبه رویش و بی خیال مصاحبه و بدون منظوری که بتوان به آن قصد و نیت قبلی گفت سر صحبت را باز کردم.تجربه مشترک مغازه داری که هر دو در کودکی پشت سر گذاشته بودیم سبب شد تا گرم بگیریم.بحث رفت سمت زندگی و بازی هایی که با ما می کند و بعد مصاحبه بی آنکه حتی فکرش را هم بکنیم آغاز شد.
مصاحبه ای که می خوانید تا آنجا که من می دانم پر و پیمان ترین مصاحبه پژمان منتظری است که تا به حال در جایی چاپ شده.دو صفحه کامل روزنامه که متنش تقریبا کلمه به کلمه از سوی هواداران استقلال و پژمان خاصه در وبلاگ های جنوبی چاپ شد و همین یک ماه قبل یک مجله پر تیراژ خانوادگی بخش هایی از آن را به نام نویسنده دیگری منتشر کرد.وداع پژمان منتظری با استقلال بهانه ای شد برای بازنشر این مصاحبه بسیار خواندنی....

 
تصویر اول : اهواز ، کوی پلیس ، سوپرمارکت

* 10 سال قبل کجا بودی پژمان ؟
(می رود تو فکر ) یه سوپرمارکت تو اهواز داشتیم . کنار خونمون تو محله کوی پلیس . سوپر مال خودمون بود . اونجا کار می کردم . آره 10 سال قبل تو سوپرمارکت خودمون بودم .
* لابد تو کار گرونفروشی و فروش آزاد شیر کوپنی بوده دیگه ؟ اعتراف کن تا بار گناهات سبک بشه .
(می خندد) اصلا شیر کوپنی به ما نمی دادن . ما از همون اول شیر آزاد می فروختیم .( می رود توی فکر. لبخند از لبش پاک می شود ) 30 ساله تو اون منطقه ایم . آزارمون به کسی نرسیده . اهالی محله از خانواده ما راضی هستن.
 
* پژمان کجای کار سوپرمارکتی تو محله پلیس اهواز ، سخت بود ؟ از کدوم تیکه کار بدت میومد؟
حساب جمع کردن . اونجا نسیه می بردن و سرماه پول میدادن . کار سخت من جمع کردن حساب کتاب بود . آدم روش نمی شد به بچه محل بگه پول بده ! منظورم اینه که محله گرمی داشتیم . هنوزم اینطوریه . همه با هم رفیقن .
* به عنوان کسی که خودم هم بچگیم تو یه مغازه بزرگ شده ، بذار خودم شیرین ترین قسمت کار مغازه داری رو خودم بگم : ناخنک زدن .
( می خندد) پس تو هم اهل ناخنک زدنی ؟
* بودم
آره . ناخنک زدن خیلی شیرین بود اما از اون شیرین تر جمع کردن دخله . من عاشق جمع کردن دخل آخر شب بودم . خیلی حال میداد ببین سود آنچنانی نداشت هنوزم نداره اما برکت داشت خیلی برکت داشت .
* هنوزم مغازه رو دارین . درسته ؟
آره . الان دست رفیقمه . برکت اون پول باید تو زندگی مون بمونه. اون پول برای خانوادمون خیلی مفید بود.
* آخرین بار که اونجا بودی و یا پفکی دست مردم دادی کی بود ؟
پفک نه اما آخرین بار یه ماه پیش بود من هر وقت اهواز باشم حتما سوپرخودمون هستم . هر کی باهام کار داره میاد اونجا . میرم تو مغازه میشینم رفیقام میان اونجا.
* خب بریم سراغ تصویر تو در سوپرمارکت . به چه فکر می کردی 10 سال قبل ؟
 
به همه چی جز فوتبال اصلا تو فکر فوتبالیست شدن نبودم . فقط فکرم تو این بود که مغازه رو بزرگ کنم . فکرم این بود که به کار و کسب خانوادگی توسعه بدم .
* چون ؟
چون چی ؟!!!!
* یه جوون اهوازی ، فکر فوتبال نیست . فکر اینه که سوپرمارکت رو بزرگتر کنه اونم تو شونزده – هفده سالگی . این فقط میتونه یه دلیل داشته باشه ..... فقر .....
 
( می رود توی فکر ) اما خیلی سختی کشیدیم . تا وقتی پدرم خدا بیامرز بود مشکل نداشتیم اما بعدش ورق برگشت . بار افتاد رو دوش خدا بیامرز مادرم .
* خدا بیامرزه هر دوتاشون رو .
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه . چهار تا داداش بودیم . یه خواهر . خدا بنده هاشو می بینه . این چیزیه که من تو اون سختی یاد گرفتم . خدا دست منو گرفت تا من دست خانوادمو بگیرم .این چیزیه که تو اون سختی به من هدیه شد . خدا اون سختی ها رو به من داد تا ظرفیت و لیاقت خدمت کردن به خانوادمو داشته باشم .

 

* این جادو ، این واقعیت ، این سختی های فراموش نشده ، هنوزم تو تکل زدن یا سر زدنت تأثیر داره ؟
آره صد در صد . من برای خانوادم می جنگم . من خانوادم رو دوست دارم . اونا برای من آرامش فکری ایجاد کردن . یکیشون مریض باشه به من نمیگن که تمرینم به هم نریزه . داداش کوچیکه من پرسپولیسی تیره. هیچ وقت منو سر قضیه اومدنم به استقلال نمی بخشه اما دعام میکنه . برد استقلال براش مهمه چون من براش مهم هستم . من و خانوادم پشت هم هستیم . این همه اون چیزیه که مهمه .
* بذار برگردیم تو سختی های اون دوران .
من بچه بودم . ولی وقتی می دیدیم مادرم خدا بیامرز داره پای تلفن برای قرض کردن صد هزار تومان پول با این و اون حرف میزنه ، خون خونمو میخورد . بعضی شبا مادرم از سر نگرانی نمی خوابید . خدا کمکم کرد تا بتونم تو زمانی که بود یه بخش کوچیکی از زحماتش رو جبران کنم .
* حس می کنم تو یه حس عمیق رفتی . اینجا نیستی .
یه ماه و نیم بود که از این فلاش بک ها نداشتم . نرفته بودم به اون زمان هروقت میرم اهواز سر خاک بابا و مامان به اون روزا فکر میکنم الان این سوال رو که پرسیدین اون خاطرات زنده شد.
* تلخه ؟
نه هم تخله هم شیرین اما تلخیش سخته .

 
 
 تصویر دوم : فوتبال جدی نبود    
                                                       
* بذار یه مقدار در مورد فوتبالی شدنت حرف بزنیم . چی شد که پژمان منتظری کاسب و شیر گرون فروش ، شد پژمان منتظری فوتبالیست ؟
خب من فوتبال بازی میکردم . این نبود که فوتبال بازی نکنم . اون موقع رو آسفالتای داغ اهواز فوتبال بازی می کردیم پا تاول می زد . مهم نبود کفش پات باشه یا نه . تو محل فوتبالیست خوبی بودم اما عشق فوتبال نبودم . باورت میشه قبل اینکه فوتبالیست بشم فقط یه بار رفته بودم ورزشگاه ؟
* نه ! داری راست راست توی چشای من نگاه میکنی و دروغ میگی !
( میخندد) دروغ نمیگم . فقط یه بار رفته بودم ورزشگاه اصلا جدی نمی گرفتم فوتبال رو. بعدا برای فوتبال حریص شدم


* رک و رو راست دنبال یه راه فرار بودی که وضع مالی خونه خوب بشه . سوپرمارکت بگیر و نگیر داشت و بعد یه دفعه در فوتبال باز شد و رفتی تو . درست گفتم ؟
آره . دنبال یه راهی بودم که یا فروش بیشتر بشه یا اینکه سوپرمارکت رو بزرگتر کنم . بعد یه دفعه فوتبال پیش اومد . دیهیم اهواز بودم بعد رفتم امیدای فولاد بعد دیگه خودم رو کشتم تا برسم به تمرین بزرگسالان فولاد.
* اولین پولی که از فوتبال گرفتی یادت هست ؟
( چشماش برق می زند ) مگه می شه یادم بره ؟! تو دیهیم اهواز بودم ببین اون خودش یه داستانه 200 هزار تومان به من پول دادن خیلی بود اون موقع باور کن به اندازه صد میلیون الان به من چسبید . تو اوج مشکلات مالی بودیم خیلی
اوضاعمون بی ریخت بود خیلی تحت فشار بودیم از باشگاه زنگ زدن و گفتن پولارو ریختن به حسابم .

 

* بعد؟
رفتم بانک . تا حالا اون همه پول تو بانک نداشتم . کل پول رو درآوردم . بعد ترسم گرفت . پول رو ازم نزنن ؟ پول رو با هزار بدبختی قایم کردم رفتم سوار تاکسی شدم . عین این فیلما بود فکر می کردم الان همه آدمای تو تاکسی خبر دارن که من پول همراهمه . از تاکسی پیاده شدم تا خونه ام صد قدم راه بود . اون صد قدم رو پرواز کردم . زنگ در خونه رو زدم . نه یه بار که چند بار درو که باز کردن رفتم پیش مادرم . نفس نفس می زدم منو دید نگران شد . ازم پرسید چی شده ؟هیچ نگفتم . بغض تو گلوم بود یه لحظه تموم اون سختیا اومد جلو چشام . پاکت پول رو گذاشتم تو دستای پینه بستش و های های زدم زیر گریه ...
بعدا پولای بیشتری رو بردم خونه اما هیچ پولی هیچ وقت ، هیچ جا به اندازه اون دویست هزارتومان به من نچسبید . هیچ پولی ، هیچ جا ، هیچ وقت مزه اون پول رو نداشت .
 

 
 تصویر سوم : مرگ پدر                                                                          
 
* می بخشی اما دوست دارم قضیه پدرت رو بدونم چی شد که پدرت فوت کرد ؟
این یکی از بدترین تصویرهای زندگیمه خیلی تصویر تلخیه
* میخوای ازش بگذریم ؟
نه می خوام بگم . خودم می خوام بگم . خواب بودم همه مون خواب بودیم خونه ما دوتا حیاط داشت ظهرای خوزستان خیلی خیلی گرمه غیر از خواب هیچ کار دیگه ای نمی شه کرد . ما همه خواب بودیم اما بابام خدا بیامرز برای اینکه گرما اذیتمون نکنه رفته بود کولر رو درست بکنه که برق گرفتش .
* هیچی نمیتونم بگم .... فقط میتونم گوش کنم .
مادرم متوجه تأخیر پدرم شده بود رفت تو حیاط پشتی و بعد دید که بابام افتاده روی زمین . من با صدای فریاد مادرم از خواب بیدار شدم . همسایه ها سریع اومدن کمک آقای بید مشعل همسایه نزدیکمون که سرهنگ راهنمایی و رانندگی بود بابام رو برد بیمارستان می دونی ؟! اون خیلی مرد خوبیه به من و خانوادم نزدیک بود و هست . بابام تو ماشین اون تموم کرد به بیمارستان هم نرسید .
* تو چند سالت بود ؟
ده شایدم یازده و نیم بچه بودم . نمی دونستم چه اتفاقی افتاده می دونی ؟ نمی تونستم خوب درک کنم که چه چیزی رو از دست دادم . خیلی ناراحت بودم گریه می کردم اما هنوز به اون درک عقلی نرسیده بودم .
* کی به اون درک عقلی رسیدی ؟
خیلی دیر .... خیلی دیر .... چند سال بعد برای پدرم آه کشیدم آه خیلی تلخی بود می دونی ؟ بعدا که فوتبالیست شدم آه کشیدم که کاش این اتفاق دیرتر می افتاد من اعتقاد دارم پدرم ، روح پدرم الان داره منو میبینه و از پیشرفت من خوشحاله . آه من مال اینه که من هیچ وقت فرصت نکردم . خوشحالی رو از تو چشاش بخونم . وقتی معروف شدم وقتی موفق شدم حسرت این رو داشتم که پدرم بیاد سمتم بزنه پشتم و و من تو چشاش بخونم که ازم راضیه .
 


 
تصویر چهارم : مرگ مادر                                                                        
* می بخشی پژمان ، اصلا نمی خواستم این تصویرها رو بیارم   چشمات .
نه من خودم هر چند وقت یک بار این کار رو می کنم کمک می کنم یادم نره کی بودم و کی هستم کمک می کنه که همه چی یادم باشه . کمک می کنه یادم نره تو زندگیم چه حسرتایی داشتم یکیش همین قضیه پدرم .
* اما عوضش مادرت این حسرت رو برات نذاشت اون دید که تو موفق شدی اون دید که تو تبدیل شدی به یکی که رو پای خودشه ، موفقه ، مردم میشناسنش . تو این حسرت رو نخوردی . تو این آه رو نکشیدی
برای مادرم یه آه دیگه کشیدم آهی که برای مادرم کشیدم این بود که مادرم رو تو یه ماه آخر زندگیش اصلا ندیدم این بزرگترین حسرت منه فقط رفتم خونه و بعد فهمیدم که چند ساعت قبل مادرم تموم کرده . بالا سرش نبودم ندیدمش باهاش حرف نزدم لبخند آخرش رو ندیدم برای آخرین بار دست نوازشش رو روی سرم حس نکردم .
* بذار از اول بریم جلو
استقلال زمان فیروز کریمی بود . رفته بودیم امارات اردو. رسیدیم تهران و گوشیم رو روشن کردم مادرم زنگ زد تولدم بود یه ماه بود خونه نرفته بودم . مادرم زنگ زد گفت برگرد خونه گفت بیا شب تولدت با هم باشیم گفتم برسم خونه زنگ می زنم از باشگاه اجازه میگیرم میام . رفتم خونه دوش گرفتم ساکم رو باز کردم زنگ زدم خونمون تو اهواز که ببینم چه خبره اما کسی جواب نداد . تعجب کردم ! بعد از خونه زنگ زدن می تونستم از تو تلفن حس کنم که یه اتفاقی افتاده می تونستم بو بکشم می تونستم از پشت تلفن بفهمم که تو خونمون یه اتفاقی افتاده بهم گفتن حال مامان بده بیا راضیش کن بره دکتر ! می دونی ؟ خانواده ما یه طوریه که اصلا بیمارستان نمی ریم اگه یکی بخواد بره دکتر باید کل طایفه جمع بشن و ببرنش دکتر . از خونه زنگ زدن و گفتن بیا خونه . بعد مهدی امیرآبادی زنگ زد به اون خبر داده بودن مهدی گفت با باشگاه صحبت کردم برو خونه اونجا دیگه شکم بیشتر شد رفتم خونه تو هواپیما دل تو دلم نبود . رسیدیم اهواز داشتم دیوونه می شدم و تو خودم نبودم تو خودم جا نمی شدم . می خواستم از خودم بکنم تا زودتر برسم خونه رفتم خونه .... پارچه سیاه رو دیدم و رفتم تو خونه ....  می دونی ؟ دو هفته بعد رفتنش دلم خوش شد به این که همون طوری رفت که خودش می خواست همیشه خدا می گفت : یه جوری برم که اذیت نشم . تو خواب رفت . خدا دوسش داشت.خودم رو نبخشیدم
سایت گل
 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها