آن روز توی مدرسه معلم کلاس سوم دبستان از بچه‌ها خواست، برای زنگ انشای هفته آینده در مورد تمیز نگه داشتن محیط زندگی و فضای سبز اطرافشان مطلبی بنویسند و همین‌طور گفت که هر کسی نوشته‌اش از بقیه بهتر باشد،​ جایزه می‌گیرد.آیناز بعد از شنیدن حرف‌های خانم معلم به این فکر افتاد که حتما یک مطلب خیلی خوب بنویسد تا بتواند جایزه را ببرد.
کد خبر: ۶۲۱۶۹۱

برای همین وقتی به خانه آمد، موضوع را با مادرش در میان گذاشت و به او گفت تصمیم دارد دراین‌باره یک قصه بنویسد. مامانش با آیناز موافقت کرد و فقط از او خواست وقتی قصه را نوشت، برایش بخواند تا اگر اشکالی داشت، درستش کنند. دو سه روزی گذشت و آیناز بعد از کلی فکر کردن داستانش را نوشت و پیش مادرش آورد و برای او خواند:

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. یک پارک باصفایی بود که خیلی زیبا و قشنگ بود. برای همین هر باغبانی که به آنجا می‌آمد، در آنجا گل‌های قشنگ و درخت‌های زیادی می‌کاشت و آنجا را با​صفاتر می‌کرد. یک روز دانش‌آموزی به نام مینا با خانواده‌اش به آن پارک رفتند. به پارک که رسیدند، پدرش گفت به‌به، این پارک چقدر زیباست، ما نباید آن را کثیف کنیم. مادرش سفره‌ای پهن کرد و کنار آن سبد پیک‌نیک را گذاشت و بعد در سفره آش و سالاد و میوه گذاشت. بعد از خوردن خوراکی‌ها مینا سبدی به دست گرفت و به آن طرف پارک رفت و سبدش را پر از گل کرد و برگشت. پدر و مادر مینا با این‌که از این کار او ناراحت شدند اما چیزی نگفتند.آن روز آنها هرچه زباله داشتند توی پارک ریختند و رفتند و همه جا را کثیف کردند. بعد از آنها هر کس به پارک آمد گفت ‌ای کاش این پارک مثل قبل تمیز و زیبا بود.

روز بعد یک مرد از آنجا می‌گذشت و وقتی دید پارک این همه کثیف است، با خودش گفت اینجا برای ساختن یک کارخانه کوچک خوب است و کسی به من چیزی نمی‌گوید چون همه جا آشغال ریخته است. چند ماه بعد آنجا​ به یک کارخانه تبدیل شد وخیلی سرو صدا و دود داشت.

مردمی که آنجا زندگی می‌کردند، شروع به شکایت کردند و به پلیس خبر دادند. پلیس تا آن کارخانه را دید، زود رفت پیش کسی که کارخانه را ساخته بود و گفت شما باید اینجا را مثل اولش کنید و اینجا را تبدیل به پارک قشنگ و زیبا بکنید ​ و این کارخانه را در بیرون شهر بسازید و گرنه باید چندسال در زندان باشید. مرد قبول کرد و آنجا مثل قبل یک پارک بزرگ و قشنگ شد. روزی از روزها مینا و خانواده‌اش دوباره به پارک رفتند. مینا که قبلا دیده بود آن کارخانه چطور هوا را کثیف کرده بود، به پدرش گفت از این به بعد من هیچ‌وقت گل‌ها را نمی‌چینم. آنها تصمیم گرفتند دیگر هیچ جا آشغال نریزند.»

قصه آیناز که تمام شد، مادر با مهربانی دستی به سر او کشید و گفت : آفرین دخترم، قشنگ بود ؛ با این‌که در نوشتن چند تا اشکال کوچولو داشتی، اما خوب نوشتی. همه ما باید سعی کنیم که محیط زندگی و شهرمان را تمیز نگه داریم.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها