ریحانه در این سالها فرزند شوهرش را بزرگ کرده و فداکاریهای زیادی انجام داده اما سرانجام تصمیم خودش را گرفته و میگوید نمیخواهد به زندگی مشترک ادامه بدهد و طلاق را تنها راه حل میداند.
پرده اول؛ روایت ریحانه
22 سال قبل با اصرار پدرم به عقد رحمان، شوهرم درآمدم. من او را دوست نداشتم. پدرم به دلیل اینکه نمیخواست با پسری که دوستش دارم ازدواج کنم من را به زور پای سفره عقد نشاند. آن زمان من هفده ساله بودم و راستش به سبب نوع روابطی که در خانواده ما بود اصلا قدرتی نداشتم که بخواهم مقاومت کنم. بعدها فهمیدم رحمان هم دوست نداشته با من ازدواج کند. دو سال از ازدواج ما گذشت و بچهدار نشدیم رحمان پسر بزرگ خانوادهاش بود و پدر و مادرش خیلی اصرار داشتند بچهدار شویم. رحمان مرتب به من میگفت مشکل از توست و حتی من را تهدید به طلاق کرد تا به خواستههایش رضایت بدهم اما من دوست نداشتم او با زن دیگری رابطه داشته باشد و از کاری که میخواست بکند خیلی ناراحت میشدم. بعد از دو سال او کودکی را به خانه آورد و گفت میخواهد او را به فرزندی قبول کنم. رضا بچه شوهرم از زنی دیگر بود. از کاری که همسرم کرده بود خیلی ناراحت شدم اما کاری از دستم برنمیآمد و باید سکوت میکردم چون خانوادهام هم از من حمایت نمیکردند. شوهرم گفت فقط برای اینکه بچه داشته باشد زنی را صیغه کرده و دیگر آن زن را نمیبیند و رابطهای با هم نخواهند داشت. رضا پسر شیرینی بود و از لحظهای که دیدمش حس کردم دوستش دارم. به هر حال آن بچه گناهی نداشت و نباید در حقش ظلم میکردم به همین دلیل تصمیم گرفتم از او مراقبت کنم. با اینکه میترسیدم خانواده شوهرم خیلی مخالفت کنند و ناراحت شوند اما آنها با آغوش باز قبول کردند و گفتند میخواهند این بچه نوهشان باشد. خیلی برایم تعجبآور بود چون آنها در این مورد سختگیر بودند. به هر حال من رضا را دوست داشتم. کارهایی را که همیشه خودم دلم میخواست انجام بدهم و هیچوقت فرصتش نبود برای رضا انجام دادم. او را وقتی بزرگ شد به کلاس زبان و موسیقی فرستادم و برای اینکه بتواند خوب درس بخواند بهترین معلمها را استخدام کردم. این بچه بدون اینکه بفهمم چه طوری، به همه زندگیام تبدیل شد. شاید چون شوهرم را دوست نداشتم همه وقتم را صرف او میکردم و همین ما را به هم بیشتر نزدیک میکرد. من در این سالها با رحمان رابطه بدی نداشتم یعنی دعوا نمیکردیم، اما او را هیچوقت دوست نداشتم. میتوانم این طور بگویم که زندگی آرام و راحتی داشتیم و خیلی به هم پیله نمیکردیم. آمدن رضا فصل جدیدی در زندگی من بود. وقتی مریض میشد ناراحت میشدم. رضا هم خیلی به من وابسته شده بود او پیش هیچکس بجز من نمیماند و ما با هم رابطه بسیار خوبی داشتیم.
یادم میآید وقتی رضا میخواست کنکور بدهد شبها تا زمانی که درس میخواند بیدار مینشستم و کنارش بودم تا مبادا چیزی بخواهد و من خواب باشم و نتوانم برایش آماده کنم. رضا در یکی از بهترین دانشگاههای تهران در رشته مهندسی قبول شد و دانشجوی خوبی بود. تا اینکه یک روز مردی زنگ در خانه من را زد و گفت دایی رضاست. انگار که آب سردی روی سرم ریخته باشند، یخ کردم به هیچچیز بجز اینکه کسی بخواهد پسرم را از من بگیرد فکر نمیکردم. حالم خیلی بد بود. اجازه ندادم آن مرد وارد خانه شود. بلافاصله با رحمان تماس گرفتم و گفتم خودش را هرچه زودتر به خانه برساند. وقتی رحمان آمد رنگش پریده بود. او آن مرد را به داخل خودرویش برد تا با هم صحبت کنند. فکر میکردم خانواده پسرم پیدا شده و حالا میخواهند او را از من بگیرند. خیلی برایم سخت بود. داشتم میمردم، قلبم داشت از جا کنده میشد. رحمان و آن مرد چند ساعتی با هم صحبت کردند و آن مرد رفت. رحمان وارد خانه شد و به من گفت او دو روز دیگر میآید تا رضا را ببیند. تازه آن زمان بود که رحمان حقیقت را به من گفت و فهمیدم مادر واقعی رضا در واقع زن اول شوهرم است و همسرم و او به صورت موقت ازدواج کرده بودند اما بعد از به دنیا آمدن بچه از هم جدا شدند.
از وقتی این موضوع را فهمیدم زندگی که هیچوقت دوستش نداشتم و به دلیل فشارهای خانوادهام تحمل میکردم بیشتر از هر وقت دیگری آزارم میداد. من فرزند شوهرم را بزرگ کرده بودم بدون اینکه واقعیت را بدانم. او به من حرفهای دیگری زده و گفته بود کسی او را از ما نمیگیرد اما حالا کسی بود که میگفت فامیل رضا است. مادر واقعی رضا از تهران رفته اما دوباره برگشته و برادرش را سراغ پسرش فرستاده بود. مدتها طول کشید تا رحمان واقعیت را به رضا گفت. این کار تاوان سنگینی برای همه ما داشت با این حال رضا من را تنها نگذاشت و کنارم ماند. بالاخره یک جایی باید به رحمان میگفتم دوستش ندارم. زندگی من و رحمان به بنبست رسیده و چارهای بجز جدایی نداریم.
پرده دوم؛ روایت رحمان
قبل از اینکه با ریحانه ازدواج کنم، با زنی رابطه داشتم و او را به صورت صیغهای به عقد خودم درآورده بودم دختری شهرستانی بود و خانواده فقیری داشت بعد از ازدواج با ریحانه وقتی متوجه شدم همسر اولم باردار است به خانوادهام معرفیاش کردم تا بتوانم فرزندم را کنار خودم داشته باشم. درگیریهای زیادی به وجود آمد و مادرم با ازدواج ما مخالفت کرد و گفت او را به عنوان عروسش قبول نمیکند. فشار زیادی روی من بود، آن موقع شغلی هم نداشتم و نمیتوانستم کاری بکنم. پدرم به آن زن پولی داد و راضیاش کرد که از من جدا شود برای خانواده او که در شهرستان زندگی میکردند پول زیادی بود. بعد از اینکه بچه به دنیا آمد بچه را به زنی سپردیم تا بزرگش کند. این وسط شانس با من بود که ریحانه بچهدار نمیشد. البته ما خیلی دنبال دوا و درمان نبودیم. من دوست نداشتم بچه دیگری داشته باشم. بالاخره بعد از اینکه فضا را آمده کردم پسرم را که چند ماهه بود به خانه بردم. اول قرار بود چند ماهی او را نگه داریم اما بعد ریحانه آنقدر به او وابسته شد که بچه را برای همیشه پیش خودمان نگه داشتیم. تصمیم داشتم اگر ریحانه قانع نشد دوباره برای بچه دایه بگیرم اما خدا را شکر او راضی شد و بچه را هم خیلی خوب نگهداری کرد. ریحانه واقعا مادر خوبی بود، او برای رضا فراتر از یک مادر بود همه پیشرفت رضا به دلیل ریحانه است.
شب و روزش را برای او گذاشته بود. هرچه پول به او میدادم برای رضا خرج میکرد. برایش لباس میخرید و امکانات فراهم میکرد تا او راحت باشد البته ریحانه راست میگوید هیچکدام از ما نتوانستیم گذشتهمان را فراموش کنیم. البته در این سالها من خیلی به ریحانه وابسته شدم و احساس علاقه میکردم اما به سبب پنهانکاری که داشتم همیشه نسبت به او احساس عذاب وجدان داشتم. اگر رازی میان ما نبود، من میتوانستم عشقم را نسبت به این زن ابراز کنم. هر بار خواستم این کار را بکنم وحشت کردم از اینکه اگر یک روز این راز برملا شود چه اتفاقی میافتد، میترسیدم. تا اینکه دایی رضا ما را پیدا کرد و به دیدارمان آمد. گفت مادر رضا بعد از به دنیا آوردن او مدتی در خانه پدرش بوده و بعد هم با مردی ازدواج کرده و حالا چهار فرزند دارد اما دلش برای رضا پر میکشد و میخواهد او را ببیند. رازی که سالها پنهان کرده بودم برملا شده بود. نه میتوانستم به ریحانه بگویم قبلا دروغ گفتهام و نه میتوانستم به او بگویم ترس از دست دادن او باعث شده من نتوانم در این سالها واقعیت را بگویم. این موضوع ضربه سنگینی هم به پسرم زد. او به سبب مشکلات روحی که پیدا کرد مجبور شد یک ترم از دانشگاه مرخصی بگیرد و از درسش عقب ماند. با اینکه به دیدار مادرش رفت اما هنوز ریحانه را مادر خودش میداند و با او زندگی میکند. چند ماه است من و ریحانه جدا از هم زندگی میکنیم و رضا حاضر نشد با من بماند. او هنوز هم پیش ریحانه زندگی میکند. با اینکه من و ریحانه توافقی طلاق میگیریم اما آرزو دارم او دوباره به خانه برگردد و بتوانم بگویم چقدر دوستش دارم.
سولماز خیاطی
نظر کارشناس
انفجار بشکه باروت
عاطفه کشاورزی/ مشاور خانواده
پنهانکاری رحمان را میتوان یکی از دلایل اصلی رسیدن این زوج به مرحله طلاق دانست اما این سوال مطرح است که چرا ریحانه در همان زمان که شوهرش به او گفت فرزندی از زنی دیگر دارد، چنین واکنشی نشان نداد؟ اکنون معلوم شده است رحمان قبل از ریحانه با مادر رضا ازدواج کرده بود. به هر حال ریحانه میدانست مادر پسری که از او نگهداری میکند، زن دیگری است. در این خصوص باید به موضوع آستانه تحمل توجه داشت. ریحانه در زندگی مشترک ناملایمات زیادی را تحمل کرده است. ازدواج اجباری، ناتوانی در بچهدار شدن، اقدام شوهرش در ازدواج با زنی دیگر و احتمالا مسائل گوناگونی که از آن بیخبر هستیم. وقتی دروغ رحمان فاش میشود با اینکه در اصل موضوع تفاوتی ایجاد نشده، تحمل شرایط برای ریحانه غیرممکن میشود. در واقع گاهی در طول زندگی اتفاقاتی رخ میدهد که همه انباشته میشود و سرخوردگی و خشم پنهانی را به وجود میآورد و فرد به اصطلاح بشکه باروت آماده انفجار میشود. در این شرایط یک جرقه کوچک برای فوران خشم کافی است. در زندگی ریحانه نیز همین اتفاق رخ داده است. او در طول این سالها باید تحت رواندرمانی قرار میگرفت تا بتواند با مشکلات زندگی کنار بیاید./ ضمیمه تپش
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
دکتر ایزدهی معتقد است مقاومت اسلامی فقط مبارزه مسلحانه نیست؛ بلکه مجموعهای از عقیده، گفتوگو، سیاست، رسانه و گفتمانسازی است
روایتی از دلدادگی میکائیل طیرانی که گلدوزی و پرچمدوزی او برای سیدالشهدا(ع) جهانی شده است
رئیس انستیتوپاستور ایران در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد
آدم ها فقط یك بار به دنیا میان و یك بار هم میمیرن
22 سال هم كم زمانی نیست
نمیدونم چرا ولی با اینكه خودم در طول روز خبرهای ناراحت كننده و وحشتناك زباد میشنوم یا از اینترنت میخونم
ولی این خبر خیلی ناراحتم كرد .
آرش؛ شما هم كم از رحمان نمیاری...