خانه بر و بچه‌ها

درس زندگی

نگاهی به پشت سرش انداخت؛ تازه به مدرسه رفته بود و یاد گرفته بود: دیروز باران بارید؛ سقف اتاقمان خیس شد. امروز بابا نیامد، دریا بابا را برد؛ و حالا فردا شده بود و هیچ نداشت. او داشت تمام دارایی‌اش را در خاک می‌گذاشت.
کد خبر: ۶۱۶۷۰۱

چه معصومانه دیدگان مادر را بسته بود. چه یتیمانه اشک می‌ریخت و می‌دانست این فرداها دوباره وجود دارند.

جوجه تیغی

نه... انگار جوجه تیغی‌ها هم پوست‌اندازی می‌کردن و زیست‌شناسا خبر نداشتن!! آففرین.

فرار بزرگ

 

وقتی که فرار از زندان را دیدم، فکر کردم نقشة اتاق را روی تنم خالکوبی کنم تا راه فرار از هزار توی دلت یادم نرود. نمی‌دانستم جسمم در آتش تو خاکستر می‌شود و من همیشه این‌جا می‌مانم.

احسان 87

همین دیگه... برای تماشا، فیلمای درست رو انتخاب نمی‌کنی این طوری می‌شه! باس می‌رفتی ترمیناتور 1و 2 و 3 رو می‌دیدی که هی هر چی می‌زدن با آرپی‌جی و بمب و غیره دمار از روزگارت درمی‌آوردن، باز در زمینة یه آهنگ خفن: دیرییییی ری‌رییییمممم... همة خاکسترات جمع می‌شد روی هم و روز از نو روزی از نو! طرفِ توی اتاق که هیچ، تماشاگرا هم می‌گفتن: عَی بابام هِی... این چرا نابود نمی‌شهههه؟!

نقش خاطره می‌زند...

 

عیب از حبیب نیست که دل را شکسته است/ این عشق، راه عقل مرا سخت بسته است/ روحم طواف قلب تو را می‌کند هنوز/ محرم به سوی قبلۀ چشمت نشسته است/ فردا زمان عقل گل و شاپرک، من و.../ افسوس، بخت گمشده‌ام را که بسته است؟/ این شعر رد خاطرة عشق من به توست/ اما بدون یاری تو، سرد و خسته است.

بغض 92

رؤیای خوش

 

هنوز یادت حوالی دلتنگی​هایم قدم می‌زند. هنوز هم عطر حضورت از کار می‌اندازد تمام حواس پنجگانه‌ام را. هنوز هم قلبم کم می‌آورد شمارش تپشهای بی‌تو بودن را. کاش می‌دیدی رشته‌های لرزان گوش فلک را... دارد کر می‌شود از فریادهایی که بند بند وجودم در تمنای بودنت سر می‌دهند. این روزها همه در گوشم می‌خوانند که دیگر نمی‌آیی اما من هنوز هم آب و جارو می‌کنم مسیر آمدنت را و تکیه می‌دهم به رؤیای خوش آمدنت.

پاییز

شاعر اومده می‌گه: بیدار شو... صبح شد دیگه... خواب و خیال بسه! اون که رفته، دیگه هیچ‌وخ نمیااااد!.

شیرتوشیر

 

سردرگم که می‌شوی می‌مانی که چه چیز درست است و چه چیز غلط. غلط را انجام می‌دهی به خیال این‌که درست است و درست را غلط انجام می‌دهی به خیال این‌که غلط است. آن‌گاه به هیچ کدام که فکر نکنی باز می‌مانی که چه سود داشت آن فکر کردنهایی که همه به هر خیالی گذشت و چه سود این بی‌فکری​هایی که دارد هدر می‌رود. آن‌گاه باز دنبال کسی می‌گردی که یاری‌ات کند. یاری از آن دستگیری‌هایی که یادت دهد چه چیز درست است و چه چیز غلط؛ غلط را هیچ‌گاه و درست را بدرستی انجام دهی. آن‌گاه دیگر سردرگم نخواهی شد.

محمود فخرالحاج از قم

کمبود

 

پاییز بدون پنجره غم دارد/ یک غصة خاص، مثل ماتم دارد/ باران به سکوت حنجره می‌کوبد/ این قلب شکسته چون تو را کم دارد.

سمانه مالمیر از قم

تو تازه مزدوج شدی، هنو گرمی، جو گرفته‌ت، خبر نداری! دو روز دیگه بهت می‌گم دیگه چه چیا کم داری: نخود، برنج، گوشت، سیم ظرفشویی، اووووه...! اون قلب شکسته خیلی چیزا را کم دارد!

حرکت غیر دیپلماتیک

 

دلم می‌خواست یه تک‌سلولی بودم! نه عقلی واسه فهمیدن این همه نفهمی، نه دلی واسه شکستن و شکسته شدن! مجبور به تحمل هیچچچچی نیستن...!

می‌دونی چیه؟ دنیا خیلی وقته غیر قابل تحمل شده. دیگه دلایل رفتن بیشتر و قوی‌تر از بهونه‌های موندنه. کاش می‌شد از تور دنیا انصراف داد: یه بلیت برگشت گرفت و برگشت. این‌جوری نگاه نکن! هممممۀ اینا تقصیر ماست. دنیا رو خراب کردیم ما آدما. بد شدیم... بد!

عاطفه شکرگزار

تک‌سلولی‌ها هم به اندازة خودشون عقل و شعور دارن، یعنی اگه نبودن، الان ما آدما هم نبودیم... هر چیزی رو به «هممممه» نسبت نده. حرکت دیپلماتیک و عاقلانه اینه که «همممممیشه» یه استثنائی قائل شی اقلاً.

سبک‌شناسی

 

1-این روزها رهایی هم سبکی دارد برای خود: رهایی به شرط معنای واقعیِ رهاییِ قاصدکها؛ بی‌هیچ دغدغه‌ای از زمان!

2-لحظه‌ای سکوت بیش نیست زندگی. حال نمی‌دانم آنانی که زندگی را در هیاهو جست‌وجو می‌کنند به کجا خواهند رسید.

3-«روزگارتان پُر از پروانه‌ای که شادی به ارمغان می‌آورد»... شاید این بهترین آرزو باشد.

شادی اکبری

این جوری که دیگه آرزو نیس... خودِ خودِ شادیه! وَلو از نوع اکبری!

حالا برعکس

 

باید دست به کار شویم؛ تو چشم​هایم را فراموش کن، من شعرهایت را. بیا دست به کار شویم؛ این بار من شعر می‌گویم تو تا می‌توانی دور شو. آن‌قدر دور که حتی سایة مرا هم نبینی. نه! بیا آن‌قدر ساده از کنار هم بگذریم که از خاطرمان برود که همدیگر را می‌شناسیم.

راستش را بخواهی من بریده‌ام، از هر چه زمینی‌ست... می‌خواهم تنها باشم. تنهایی عالمی‌ست برای خودش. بگذار پاییز امسال را نیز تنها سر کنم. می‌خواهم برگریزان چشمهای سرمازده‌ام را قاب کنم، شاید توانستم پاییزم را به نمایش بگذارم. شاید هم بهارم آغاز شد!

بیا دست به کار شویم... این بار من شعر می‌گویم...

روژین

حکایت آشنا

 

همیشه قانون همین است: آنچه باید بشکند نمی‌شکند ولی آنچه که نباید بشکند هزار تکه می‌شود! همان قصة بغض نشکسته و دل شکستة من است.

دختر کاغذی، سارا

حواست کجاس دختر؟

 

اصولاً من آدم شلخته‌ای‌ام اما رو کلکسیون چاردیواریام خیلی حساسم. روزی پنج بار از رو تاریخ و سایز و شکل و اندازه باید مرتبشون کنم. کسی هم نباید بهشون دست بزنه.

حالا امروز اومدم دیدم یکیشون نیست! منم عصبانی، عین این کارآگاها خونه رو تفتیش کردم، همه رو سه دور بازرسی کردم که شما روزنامه من رو برداشتین و نمی‌خواین بگین و این حرفا. بعد از این‌که اعصاب همه رو قشنگ ریختم به هم، داداشم اومده تقویم رو زده تو سرم می‌گه: کورِ بی‌حواس! اون دوشنبه اصاً تعطیل بوده، چاردیواری کلاً چاپ نشده!

منُ می‌گی؟ جای معذرت، با کمال پررویی گفتم: حالا پیش میاد دیگه...!

خودتون حدس بزنین بعدش چی شد! اصاً یه وضعی...!)

مونا

(حدس: پای جمال پررویی هم به خونه‌تون باز شد؟ نه؟! پس تو جیب جا می‌شه؟! توی مخ چی؟ حواسه؟ دینگ‌دینگ دینگ دیییینگ!! الان رفتی مرحلۀ بعد از پارتی‌بازی!)

هی... پیر شدیم رفت

 

به یاد می‌آورم بازی​های کودکی​مان را. آن وقتها که به دنبال هم می‌دویدیم. باید تو را می‌گرفتم تا بازی تمام می‌شد و من برنده می‌شدم... هیچ‌گاه با تمام قدرتم به دنبال تو نمی‌دویدم، شاید بازی بیشتر طول بکشد و من قدری بیشتر با تو باشم! آن روزها گذشته است و اکنون اگر تمام قدرتم را هم در پاهایم جمع کنم، هرگز به تو نخواهم رسید.

سعید از سنقر و کلیایی

چسبکاری ضخیم زخم​ها

 

شنیدید موضوع انشا «تابستان خود را چگونه گذرانده‌اید» بوده، بعد بچه می‌نویسه: «بی او»؟!

...قضیه امید و اینام خب همین‌جوریاس: «چطوری امیدوار می‌شوید»؟ جواب: «هیچ طوری»! چون اگر می‌خواستیم امیدوار شویم که ناامید نمی‌شدیم! به علاوه، وقتی ناامیدیم، حتی حرف امیدوار کننده دیگران رو، با صد تا دلیل صد من یه اردک، یا لک‌لک، یا کفتر، یا هر چی... این طوری جواب می‌دادیم: «نُچ! تو نمی‌فهمی! آخه مشکل من یه مشکل خاصّه! از بحران سونامی نمک ارومیه‌م بدتر!»

القصه... من خودم یه نوشته دارم تو نوت موبایلم ذخیره کردمش. بهم خیلی انرژی می‌ده. هر وقت خسته و ناامیدم، می‌خونمش. نوشتم: «غصه نخور بابا، مگه چند سال زنده‌ای؟ فقط یه بار به دنیا اومدی! آخرش هم قراره بمیریماااا»!

چسب زخم

به‌به! «حالا ولش کن» خودمون! باز به چسبکاری ضخیم زخم رو آوردی! نمی‌گی دل من و بروبچ تنگ می‌شه واسه نوشته‌هات؟ (مامان‌بزرگمم سرآسیمه و باعجله اومده می‌گه: کوووو؟ کوووو؟ بچ‌چم... زخمم... چسبم... کجا بود آخه؟!! بذا بزنم با این وردنه‌م فرق سرش که دیگه هوس رفتن نکنه!!)

جملة پایانی

 

داشتم لابلای خاطراتم دنبال تو می‌گشم که خودم رو در حال گریه پیدا کردم. دنیای ما با هم فرق می‌کرد. من هرگز عاشقت نمی‌شدم اما تا حرف از رفتن زدی دل من هم رفت. از همون غروب رفتنت بود که آسمون شبهام به خاک سیاه نشست. این جمله از خودت نبود اما جملة پایانی قشنگی بود: «خاطرات قشنگ... از یک آدم اشتباهی».

پیمان مجیدی معین

غوغای فاصله

 

تو رفتی و من ماندم و این اتاق و یه دنیا خاطره. هنوز با این کاغذها و قلم که دورم ریخته‌ام، نتوانسته‌ام چیزی برایت بنویسم. بیا تا دوباره از باغچة احساسم یاسهای خوشبو برایت بچینم... بیا تا آسمان شب، دیگر به زیبایی مهتابش ننازد.

رضوان

 

تقصیرِ​کیه؟

 

تقصیر تو نیست، خودم مقصرم. همانند گربه‌ای که چنگ می‌اندازد تا ماه افتاده در حوض را بردارد اما جز تکه‌های شکستة ماه که همراه قطرات آب از بین چنگالش می‌چکد، چیز بهتری نصیبش نمی‌شود؛ تلاش من هم بیهوده است... تو دست نیافتنی‌تر از آنی که فکرش را می‌کردم.

زهرا فرخی 33 ساله از همدان

نفهمیدم... چی گفتی؟ گفتی می‌یَو؟! خب اول خودت بی‌یَو!

ضعف سیگنال

 

از این‌جا که ایستاده‌ام دیدنی‌تر شده‌ای... و این‌گونه که ماتت می‌شوم خودم می‌دانم که باخته‌ام. اگر این صلابت از جنس غرور را نداشتم که صدباره خم می‌شدم، برمی‌گشتم، یا... اما می‌ایستم، نه مقابلت، روبرویت؛ تا جایی که گیرنده‌های مغزم امواج نگاهت را دریافت کند. خوب می‌دانم تو نیز خواهان پایان این فرکانس دلربایی نیستی، حتی زمانی که متلاطم می‌شوی.

رعد به پا می‌کند برق چشمانت اما من این برق را به خاموشی ابدی ترجیح می‌دهم. من مانده‌ام با تو، چشم گسترانده‌ام برایت، من اندیشه‌ام را صرف تو کرده‌ام.

فروزان

لحیمکاری عشق

 

(جواب بستنی یخی)

سن مناسب واسه ازدواج: پسرا 25 تا 30، دخترا 20 تا 25. چون در این سنه که آدمیزاد به انواع بلوغ می‌رسه. البته استثنام داریم که خوش به حالشون[...] اما با یه احساس زودگذر، آدم عاقل سر خودش و زندگیش و مهمترین تصمیم زندگانیش کلاه نمی‌ذاره! خوش به حال کسی که تجربه‌های بد رو تکرار نمی‌کنه، بل‌که درس می‌گیره. می‌تونی به دادگاه مراجعه کنی و
مثال​ها رو بوفور ببینی.

مثال: یه مراجعه داشتم (اهم... اهم!) از 17 سالگی عاشق شدن و تا 23 سالگی همون جوری موندن تا ازدواج! فک می‌کنی چه شد؟ فقط تا 6 ماه زیر یه سقف تونستن بمونن... بماند چه‌ها شد! بهترین کار اینه که منطقی و عاقلانه بفکری.

شعار: اول انتخاب عاقلانه بعد زندگی عاشقانه[...].

پریسا روانشناس جوان از سقز

انگیزة پَرش

 

شاپرک گیس​هایت را به نگین کدام شکوفه بافته‌ای که عطر قدم​هایت رنگ بهار را به مشام پنجره‌ها می‌ریزد؟ با کدام نغمه در گوش نسیم سلام گفته‌ای که موسیقی مهتاب را از نگاه وردهای شبانة دریا لبخوانی می‌کند؟ ساز بالهایت را با نوای کدام رنگ کوک کرده‌ای که نت به نت، ترانة زیبایی را در گوش مهربانی زمزمه می‌کند؟ از کدام آسمان آمده‌ای که بی‌مهری زمین را نمی‌شناسی؟ در نگاه کدام آیینه متولد شده‌ای که از تماشای پریدنت، زندگی انعکاس را تا آغوش چشم‌هایم می‌دواند؟ ببین چگونه به دست​هایم انگیزة پرواز داده‌ای؟ می‌خواهم با تو دیدار را تا گیسوی آفتاب بپرم.

آناهیتا بابااحمدی

آقای دوکتور می‌گه: ترشی رو از برنامة غذاییت حذف کن، روزی دو تا کپسول ویتامینه صنایع ادبی و استعاره هم بیشترتر بخون! (خوب پیش می‌ری. کم‌کم داره یخده گوشت میاد زیر پوست نوشته‌هات!)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها