علی کوچولو توی حیاط خانه‌شان مشغول بازی با توپ کوچک و قشنگش بود و مدام آن را این طرف و آن طرف می‌انداخت و دنبالش می‌دوید. مدتی که گذشت از این بازی خسته شد و تصمیم گرفت کار دیگری انجام بدهد. با خودش فکر کرد، چه بازی‌ای بکند که بهتر از قبلی باشد.
کد خبر: ۶۱۴۹۳۷

یکدفعه یادش آمد چند روز پیش بابا برایش موشک کاغذی درست کرده بود و بازی با آن خیلی لذت داشت. برای همین سراغ پدرش رفت و از او خواست باز هم برایش موشک بسازد. بابا هم با مهربانی قبول کرد و یک موشک کاغذی درست کرد و به او داد.

علی با خوشحالی موشک را گرفت و دوباره به حیاط رفت و بعد از چند لحظه آن را پرتاب کرد.

موشک دور خودش چرخید و خیلی زود روی زمین افتاد. علی با تعجب نگاهی به موشک انداخت و آن را از روی زمین برداشت و سعی کرد با دقت بیشتری آن را بیندازد، اما بار دوم هم موشک خوب پرواز نکرد و خیلی زود پایین آمد.

علی که از این اتفاق ناراحت شده بود، موشک را برداشت و با خودش فکر کرد ​شاید اشکالی دارد، بنابرین با دقت نگاهش کرد، اما به نظرش هیچ مشکلی نداشت و سالم و درست بود.

این دفعه تمام حواسش را جمع کرد و با دقت موشک را به دست گرفت و آرام آن را پرتاب کرد. برخلاف دفعه‌های گذشته موشک خیلی خوب به پرواز درآمد و همین طور که آهسته بالا و پایین می‌شد، به سمت جلو می‌رفت.

علی از خوشحالی فریادی کشید و بالا پرید. موشک کمی بالاتر رفت و مسیر خود را به طرف درخت وسط حیاط تغییر داد و در میان حیرت و تعجب علی روی یکی از شاخه‌های پایینی درخت گیر کرد. او که از این اتفاق جا خورده بود، همین‌طور هاج و واج سر جایش ایستاده و به موشک نگاه می‌کرد. باورش نمی‌شد​چنین اتفاقی افتاده است و نمی‌دانست چه کار کند. کمی که گذشت و به خودش آمد، به سمت موشک و شاخه‌ای که روی آن بود، رفت و با ناامیدی نگاهش کرد. باید کاری می‌کرد و تصمیم گرفت موشک را یک طوری از روی شاخه پایین بیاورد، اما چطور و چگونه نمی‌دانست. اولش سعی کرد با پریدن دستش را به موشک برساند، اما چند بار تلاش کرد و نشد. بعد به این فکر افتاد که با دمپایی‌اش به آن ضربه‌ای بزند تا بیفتد، ولی ممکن بود موشکش خراب بشود.

فکر دیگری به سرش زد و با خودش گفت​ اگر درخت را تکان بدهد، موشک می‌افتد، اما وقتی به تنه درخت نگاه کرد، متوجه شد​ زورش آنقدر نیست که بتواند تکانش دهد. باید راه‌حل دیگری پیدا می‌کرد و یکدفعه به این فکر افتاد که شاید با یک خط‌کش بتواند موشک را آزاد کند، بنابرین رفت و ازکیف مدرسه‌اش یک خط‌کش بلند برداشت و به حیاط برگشت. خیلی امیدوار بود که با کمک خط‌کش بتواند موشک را پایین بیندازد. زیر شاخه ایستاد و خط‌کش را بالا برد، اما هنوز نمی‌توانست موشک را بیندازد؛ البته فاصله خیلی کم بود و اگر یک ذره بالا می‌پرید، می‌توانست ضربه‌ای به موشک بزند.

خط‌کش را محکم در دست گرفت و خودش را آماده کرد و با گفتن یک، دو، سه به هوا پرید، اما ضربه‌اش به موشک نخورد. باید پرشش را دوباره تکرار می‌کرد. این بار سعی کرد دقت بیشتری داشته باشد، خط‌کش را بالا گرفت و نگاهی به موشک انداخت و یکدفعه به سمت بالا پرید و یک ضربه آرام به آن زد و موشک کاغذی بعد از تکان کوچکی از آن بالا به پایین افتاد. علی از شدت خوشحالی فریاد زد: آخ جون! موشکم افتاد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها