در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
با خودم میگویم چقدر خوب میشد هرازگاهی آدم فارغ از همه روزمرگیها و هیاهوهای اطراف به دامان طبیعت پناه میآورد و هوایی تازه میکرد. پسرکی مقابلم ایستاد و به من نگاه کرد و رشته افکارم را از هم گسیخت.
پسرک همانطور هاج و واج به من نگاه میکرد. اول به روی خودم نیاوردم. به اطراف چشم گرداندم. مادری کودک خود را از داخل کالسکهاش بیرون آورد و او را در آغوش کشید. چه صحنه زیبایی است وقتی والدین کودک خود را در آغوش میگیرند و او را نوازش میکنند. پسرک هنوز جلوی من ایستاده بود و ظاهرا میخواست به نحوی نظر مرا به خود جلب کند. خب اگر کاری با من دارد چرا خواستهاش را نمیگوید؟ اخم کردم بلکه راهش را بکشد و دنبال کارش برود. هفت هشت ساله به نظر میرسید. شلوار سبزرنگ و تیشرت قرمز چهارخانه به تن داشت. موهایش به رنگ گل آفتابگردان و بلوند بود و در چشمان آبیاش میشد کنجکاوی را حس کرد. نتوانستم بیش از این جلوی خودم را بگیرم. خواستم بپرسم کاری دارد که اینجور به من زل زده است، اما پیش از این که من چیزی بگویم خودش به حرف آمد:
ـ آقا، شما مرا میبینی؟
ماتم برد. انتظار هر حرفی را داشتم، غیر از چنین پرسش عجیبی. با تعجب نگاهش کردم.
ـ خب بله، البته که میبینمت.
ولی منظورش از این سوال عجیب چه بود؟ پسرک سوال خود را مودبانه تکرار کرد: آقا، یعنی شما واقعا مرا میبینی؟ از این سوال عجیب و بیربط او یکه خوردم: البته، این دیگر چه سوالی است که میپرسی، مگر من را جلویت نمیبینی؟
ـ راستش فقط میخواستم بدانم که شما مرا میبینی یا نه.
ـ البته که میبینمت؛ تو یک پسر هفتهشت سالهای، قدت هم، ای، چیزی حدود یک متر و ده سانتیمتری میشود. شلوار سبز و تیشرت قرمز چهارخانه پوشیدی. موهایت بلوند و رنگ چشمهایت هم آبی است.
ظاهرا از شنیدن حرفهای من گل از گلش شکفت!
ـ پس واقعا شما مرا میبینی.
این را گفت و راه افتاد که برود. از سوال عجیب او پاک گیج شده بودم.
ـ صبر کن، یک لحظه صبرکن. من هنوز متوجه منظورت نشدم. پسرجان نکند چشمهایت ضعیف است؟
ـ نه، چشمهایم ضعیف نیست، همه چیز را خوب میبینم. شما یک آقای مسن سپیدمو هستید که رنگ لباستان خاکستری است. چتر دستتان است، هر چند که هوا گرم است و فکر نکنم باران بیاید. یک کلاه هم بر سر دارید، اما موضوع این است که ظاهرا یک وقتهایی من نامرئی میشوم و کسی مرا نمیبیند. به همین خاطر خواستم ببینم شما مرا میبینید یا نه.
از حرفهایش تعجب کردم:
ـ آخر چطور چنین چیزی ممکن است؟!
با خودم فکر کردم شاید این پسربچه حالش خوب نیست، شاید هم مشکلی دارد، یا چه میدانم، میخواهد مرا سر کار بگذارد. پسرک دوباره گفت:
ـ بله، حالا دیگر به نامرئیام بودنم مطمئنم. مثلا از مدرسه به خانه برمیگردم، بابا جلوی رایانهاش نشسته، به او روز بخیر میگویم، ولی او اصلا نه مرا میبیند و نه صدایم را میشنود. غروب مامان در آشپزخانه غذا درست میکرد. از مامانم پرسیدم کتاب آموزش زبان انگلیسیای را که به شما گفتم برایم خریدی؟ تلفن زنگ زد و مامان شروع کرد به حرف زدن با دوستش. او هم نه مرا دید و نه صدایم را شنید.
دو ماه پیش دیگر مطمئن شدم که حقیقتا بعضی وقتها نامرئی میشوم و کسی مرا نمیبیند. سر کلاس خانم معلم یک سوال پرسید، من دستم را بلند کردم که جواب بدهم؛ ولی او هم مرا ندید و از دختر پسرهای دیگر سوال کرد.
دیروز عصر بابا میخواست حرف محرمانهای به مامان بزند، اما مرا که در اتاق بودم ندید و آرام به مامان گفت: «برای اینکه رئیس دستور بدهد که پل جدید را من بسازم باید به او رشوه بدهم.» نفهمیدم که دقیقا موضوع چیست، ولی تا همین اندازه فهمیدم که این یک حرف خصوصی و محرمانه بود.
این هفته دیگر میخواستم مطمئن شوم که حقیقتا نامرئی هستم. به یک فروشگاه رفتم، یک شکلات برداشتم و بدون اینکه پولش را بدهم با خیال راحت از آنجا خارج شدم. هیچکس چیزی به من نگفت ورونیکا، زیباترین دختر کلاسمان است. موهای او مثل آبشار بلند است. چشمهایش به رنگ شکلات است. کولهپشتیاش در کلاس از همه قشنگتر است؛ آبی و شیک. من که خیلی دلم میخواست خواهری مثل او داشته باشم زنگ تفریح در حیاط مدرسه به او نزدیک شدم و بوسیدمش. فکر میکردم که از دست من عصبانی میشود و زیر گریه میزند؛ ولی او فقط مثل لبو سرخ شد. او هم مرا ندید.
بله، مطمئنم که بعضی وقتها نامرئی میشوم. نمیدانم این خوب است یا بد. گاهی میخواهم با مامان و بابایم حرف بزنم، ولی آنها مرا نمیبینند و اعتنایی به من ندارند.
دیروز مامان ناراحت بود و اشک میریخت. از او پرسیدم چرا گریه میکند و چرا ناراحت است، ولی او نه حرفم را شنید و نه اصلا مرا دید که پیشاش آمدهام. به بابا گفتم که ورونیکا زیباترین دختر کلاسمان است، ولی او نه به من نگاه کرد و نه اصلا صدایم را شنید. فقط به نمایشگر خیره شده بود.
لبخندی گوشه لب پسرک نشست؛ تلخترین لبخندی که تا به حال دیده بودم. میخواستم بپرسم که اسمش چیست و کجا زندگی میکند، ولی او دیگر رفته بود و من به قصه پرغصه او فکر میکردم...
مترجم: اکبر فکری آبکنار
منبع: melburno.org.aul
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین: