جام جم آنلاین گزارش میدهد
خودم دلم در فاو بود، اما تشریفات ویزا و روادید و مجوز حفاظت و هزار و یک دردسر دیگر ما را به فکه فرستاد. فردا با یک ون میرویم، بسمالله...
راهنما
برخلاف تصورم، یک راهنمای شیک و اتوکشیده با لباس پلنگی و چفیه نو که هنوز آهار دارد و خوب روی گردنش یله نشده، همراهیمان میکند.
«منطقه فکه، از جنوب به چزابه و شهر بستان، از شرق به میشداخ و رقابیه، از شمال غرب به عین خوش و شهر موسیان، از شمال شرق به چنانه، برغازه و سپس به شهر شوش و از غرب به استان العماره عراق منتهی میشود. طول و عرض جغرافیایی منطقه عمومی فکه از ۳۱ درجه و ۵۴ دقیقه شمالی...» یکهو یکی از همراهانمان سرش را از پنجره بیرون میکند و هر چه خورده، پس میدهد به جاده پر دستانداز خاکی. همه چرخیدهاند و یکی شانههایش را میمالد و آن یکی دارد از کلمن برایش آب معدنی میآورد. راهنما هم همینطور توضیح میدهد و فقط یک نفر که انگار دارد از روی حرفهای استاد جزوه برمیدارد، نشسته است و نتبرداری میکند که بله، فکه به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم میشود و جنوبش خوزستان و شمالش ایلام و دهلران میباشد و خبرنگار هم با دقت تمام، زیر میباشدها را خط میکشد که میباشد صحیح نمیباشد.
به خاطر یک وجب خاک
یک ساعتی است، روی جاده خاکی گز میکنیم و تا همین الان، یکی دو ایست مرزبانی را پشت سر گذاشتهایم. فیلمبردار اولی برای صدمین بار مودم وایمکسش را روشن و خاموش میکند. فیلمبردار دومی با تلفن پچپچ میکند. دو عکاس به منظره غروب خیره شدهاند و از بین ما سه خبرنگار، یکی نشسته است و مثل بچه مدرسهایها مشق مینویسد و راهنما هم که میبیند کسی حرفش را نمیخواند، آرام فقط به پسربچه جزوه میگوید.
میگوید و پسربچه مجله داخلی فلان سازمان هم نت برمیدارد: «فکه رملی و سرزمین شنهای روان است، رملهای جنوبی بیشترند و حرکت در آنها سختتر. در فکه شمالی خاکهای قابل کشت هم وجود دارد. اکثر مناطق آن خشک و بیآب و علف است. در منطقه فکه جنوبی، تعداد روستاها به تعداد انگشتان دستان هم نمیرسد و تنها عدهای از عشایر در آن زندگی میکنند. در منطقه فکه شمالی به علت وجود رودخانه دویرج و بارانهای فصلی؛ روستاهای کمی هست و قابل تحملتر...»
یکهو بچه خبرنگار سی ساله دست از روی کاغذ بلند میکند و خودکارش را به نشانه اجازه بالا میآورد و میپرسد: «اینجا که این همه بیآب و علف است، چرا اینقدر برایش جنگیدند؟»
انگار که همه را برق گرفته باشد، همه برمیگردند و با تعجب توام با عصبانیت نگاهش میکنند، الا فیلمبردار دومی که میخندد و برای آنطرف خط یواشیواش تعریف میکند، راهنما هم مثل معلمهای کلاس اول ابتدایی یک چیزی در مایههای ما گلهای خندانیم فرزندان ایرانیم برای بچه میخواند...
غروب به کانکسها و چادرها میرسیم و رحیم که از نیم ساعت قبل با وانت جلوتر از ما حرکت میکرد، اولین استقبالکننده است، جوان شاهعبدالعظیمی که انگار بچه تهران دیده و ذوق دارد و با همه روبوسی میکند، خیلی با راهنما فرق میکند. شلوغ است، تندتند حرف میزند، سر و وضعش اتو ندارد، پیراهن و شلوارش خاکی است و بند پوتینش را هم درست نبسته. بعد از این که جای هر چیزی را برای استراحت نشانمان داد، برنامه را برای فردا توضیح میدهد. همه با رحیم راحتترند، جز بچه مدرسهای که هی تندتند از دیکته عقب میافتد.
روبان قرمز
صبح خیلی زود راه میافتیم و راهنما همینطور املا میگوید: «فکه یکی از محورهای اصلی حمله عراق بود که...» اما ما هم به راهنماییهای رحیم گوش میکنیم: «بچهها اینجا تار و مار شدن، عراق که پاتک کرد تو والفجر مقدماتی خیلیها اینجا موندن، خیلی از بچهها از تشنگی تلف شدن، اگه میبینی اینجا این همه شهید داره، چون خیلیها رو زنده به گور کردن، خیلیهارو بدجور کشتن، جنازه پیدا کردیم جای شن تانک رو سرش...» همینطور آرامآرام در گوش ما پچپچ میکند و راهنما هم به شکلی که انگار نمیخواهد به روی خودش بیاورد، عصبانی است از این که مشتریهایش را کس دیگری غر زده است.
دیشب خوب نخوابیدیم، سوز بیابانی داشت و یکی دو نفر سرما خوردند. بقیه صبح زودتر رفتند و ما با تنبلی از خواب بیدار شدیم.
بعد از 10 دقیقه پیاده شدیم و در جادهای رملی قدم میزدیم، جاده از یک ربع اول خیلی احتیاط نداشت، اما در ادامه با نوار قرمز رنگی از کنارهاش مجزا شده بود، راهنما کلی آب و تاب خرج میکرد که این معبر است و معبر چنین و چنان، اما رحیم بهتر میفهماند: «آن طرف نوار قرمز مینه، هر کی رفت رو مین شهید شد...»
پلاک هم ندارد
از دور صدای صلوات در دشت میپیچد. رمل همه را از نفس و پا انداخته و همه فکر میکنند که اینجا چطور میجنگیدند!
از تپهای سرازیر میشویم و از دور آدمهای کوچک کمکم قد میکشند، هی میروند و به حالت سجده یک نقطهای را میبوسند و صورت به خاک میمالند. از بلندی دوربینها مثل رگبار شاتر میزنند و عکس میگیرند. رحیم انگار چیزی فهمیده باشد، بلندبلند یا زهرا میگوید و هیکل سنگینش را توی شیب تپه رها میکند و میدود به سمت بقیه و همین دویدنش باعث میشود، نوار قرمز معبر به هم بخورد.
راهنما که انگار ترسیده باشد، دست باز میکند که صبر کنید، اما فیلمبردار و عکاس جلوتر از همه نصفه و نیمه میدوند و ما تعقیبشان میکنیم. بالای تپه معلم املاست که دارد دانشآموزش را با خطرات مین آشنا میکند و او هم همینطور نت برمیدارد!
پایین میرسیم. هیچکس استقبالمان نمیکند. عاقله مردی داخل گودال نیم متری رفته و با دقت دور تا دور استخوانها و لباس را با قلم مو تمیز میکند. بقیه هم سه نفری(که حالا رحیم هم به آنها اضافه شده) چشم از گودال برنمیدارند.
دست میکند توی گردنش: «احمد بنویس اینم پلاک نداره، تو جیباشم هیچی نیست، فقط بنویس بچههای سپاه بوده، پیرهن سپاه تنشه!»
بعد هم زیر لب یا زهرا میگوید و همینطور خاک را از کنار دست جنازه میروبد.
رحیم حالا زبان گرفته و مادر مادر میکند...
انگشتر عقیق لای پنبههای سفید
نماز ظهر را میخوانند و ادامه میدهند. بین دو نماز اصلا صبر نمیکنند و سریع برمیگردند سر کار نیمه مانده، تا دو بعدازظهر کار ادامه پیدا میکند و جنازه را کامل از خاک بیرون میآورند. کل حرفهایی که بین این جماعت رد و بدل میشود، از چهل پنجاه کلمه تجاوز نمیکند. فقط همه زیر لب ذکر میگویند و مردی که او را حاجی صدا میزنند، میگوید و رسول مینویسد: «انگشتر عقیق قرمز، لباس تنش که لباس سپاهه و یه قرآن زیپی... دیگه چیزی همراهش نیست.» دانشآموز ما هم مینویسد، هنوز هیچ نشانهای از ایرانی بودنش پیدا نکردهاند.
توی بیسیم اعلام کردهاند و نیم ساعت بعد از اعلام، دو نفر به همراه یک پیرمرد یک جعبه چوبی سبک میآورند. پیرمرد گیج میخورد و از تپه پایین میآید. بالای سر اسکلت که میرسد یا حسین میگوید و از لای دستها خودش را به جمجمه اسکلت نزدیک میکند، میبوسد. گردن هنوز به بدن چسبیده و پیرمرد همینطور با جنازه مشغول است.
رحیم میگوید: «ما جنازهرو از رو آدرسی که بهمون میدن پیدا میکنیم. این بنده خدا دیروز اومد اینجا نشونی داد که برادرزادهاش اینجا افتاده بود وقتی اسیر شد. ما هم این سه متر رو نشونهگذاری میکنیم که الحمدلله به جنازه رسیدیم...»
بعد از بررسی اسکلت را میگذارند لای پنبههای جعبه تابوت مانند و به کندن اطراف ادامه میدهند. تا بعدازظهر هیچ چیز کاسب نیستیم. پیرمرد همینطور بالای سر جنازه دارد خودش را سبک میکند و بقیه مشغول کار هستند. بچهمدرسهای هم دارد توضیحات راهنما را مینویسد: «بعضی وقتها جنازه در لایههای پایینی خاک قرار میگیره که با بیل مکانیکی یا لودر خاکبرداری میکنیم، اما الان همچین مشکلی نبود. اینجا هم لودر و بیل نمیتونه بیاد، هم معبر باریکه، هم رمل است...»
رحیم هم توضیح میدهد: «بچهها خیلی رو همین خاک پرپر شدن. خیلیها اومدن تفحص خودشون برنگشتن. ما هم به عشق همین اومدیم ولی وضعمون خرابه، نمیبرنمون...»
خبر جدیدی نیست
بچهها یکییکی با بیل و کلنگ زمین را گود میکنند، اما خبر جدیدی نیست. حاجی هم نشسته و برای ما توضیح میدهد که اصلا اینجا چه خبر بوده: «والفجر مقدماتی که لو میره خیلیها اینجا گیر میکنن، بعضیها عقبنشینی کردن؛ ولی خیلیها تشنه تو همین خاک موندن، خیلیهارو همین تشنگی از پا درآورد، بعضیهارو هم خیلی بدجور شهید کردن، بعضی از همین جنازهها مجروحایی هستن که زنده به گورشون میکردن. حسن باقری و مجید بقایی هم همینجا شهید شدن...»
رسم شب عملیات
از رحیم اول صبح چیزی نمانده است، شده است عینهو پل کرخه که این طرفش با آن طرفش تومنی صد دینار فرق دارد و ما نمیدانیم پل مال این طرف است یا مال آن طرف.
گیر کرده است در اشکی که از روضه خواندن خودش میریزد و لبخندی که از خبر خوش همراهش میبرد، رحیم نه مال لبخند است و نه مال گریه، رحیم مال رودخانه هم نیست، رحیم اصلا انگار اینجا نیست، رسول و صادق هم همین هستند، فقط رحیم تهصدایی دارد و زمزمه میکند.
از حاجی میپرسم چرا بچهها هیچکدام پلاک ندارند. میخندد و میگوید: «رسم بود شب عملیات پلاکها را یکی میکردن که اگر شهید شدند، مثل مادرشون فاطمه(س) گمنام باشن، اگه مادری چشمانتظارشون نبود، اگه پدری دنبالشون نبود و هزار تا اگه دیگه هیچوقت خلوتشون رو با مادرشون به هم نمیزدیم، ولی بسه، یه مادری این طرف هم هست...»
با لبخند حرف میزند تا این که از خودش میپرسم. بعد اشکش را از روی چشمش میکشد سمت گوشش و دوباره لبخند میزند و میگوید: «بنویس یکی که موقع خواب رفتن بود، حالا که فصل کوچ گذشته، بیدار شده...»
برمیگردم، بچه مدرسهای گوشش را چسبانده به دهان راهنمای خوشتیپ!
فوکوس
از رحیم بیست و شش هفت ساله تا پیرمرد شصت و سه چهار ساله همه پایین آمدهایم. به قول رحیم چادر مخصوص مجاوران است و کانکس مختص زائران!
اذان میدهند. همه وارد چادر میشوند. نماز که تمام میشود رحیم میآید و در گوشی از حاجی پرسشی میکند. حاجی طوری که من نشنوم، جوابش را میدهد: «جوان بوده رحیم، روضه حضرت قاسم بخون...»
پانوشت: این گزارش در زمانی که عملیات تفحص در فکه هنوز در جریان بود، نوشته شده است.
مرتضی درخشان / جامجم
جام جم آنلاین گزارش میدهد
جام جم آنلاین گزارش میدهد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد؛
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک فعال سیاسی:
یک نماینده مجلس:
در گفتوگوی «جامجم» با استاد حوزه و مبلغ بینالملل بررسی شد
گفتوگو با موسی اکبری،درخصوص تشکیل کمپین«سرزمین من»وساخت و مرمت۵۰خانه در منطقه زنده جان