در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سهیلا: زمستان سردی بود. من از شدت تنهایی اسمت را روی برف حک کردم. دیگه دربدر سادگی نیستم. روی «است» خط باطل میکشم. تو که باید از شوق مرگ من لباس سرخ میپوشیدی پس چرا مشکیپوش شدی؟ تو رو بیخیال. یادت هست گفتی اگه سردت بشه برات آتش روشن میکنم؟ آتش نخواستم. مگه نفست نبودم؟ پس چرا هنوز زندهای؟[...].
حسن مسلمی قراقیه از زنجان: [...]قصة زندگی ما، فوقالعاده شیرین و زیباست، مثل افسانة شیرین. معرفت بعضی آدمها، دریا را هم آروم میکند. شنیدن صدای کسی که دوستش داری، زیباترین موسیقی دنیاست. نفس کشیدن هم انگیزه میخواد؛ انگیزة من برای نفس کشیدن، فقط توئی نفس. برای اینکه به یاد هم باشیم نباید منتظر مناسبتها باشیم. مهربانی را در چشمان همدیگر ببینیم و بخوانیم[...].
وفا: من مثل پرتقالِ خونیام؛ بیرونم معمولی ولی درونم دلخونه، خونینِ خونین. اگه با چاقو سینهام را بشکافی آگاه میشوی چه دل خونینی داشتم و تو مرا بیدرد میدانستی[...].
دریا: نفس دریا، همان کسی است که در دل او، موج، عشق را میسازد تا ساحل قلبش برای زنده ماندن بتپد و عشق و خون با هم در رود رگش جریان یابد.
رها: مدتها آرزو داشتم من+تو=ما شود؛ اما حالا بعد از این همه وفاداری... دست در دست دیگری، در کنار ساحلی؛ و موج دریا، پاهایتان را نوازش میکند و من، این رهاشدۀ تنها... کنار دریایم و کسی نیست قلب زخمیام را نوازش کند.
مامانبزرگم میگه: الااااهیییی که من گلبون اون گلب زخمیت برم عسییییسم!! (الانم شاکی شده و میگه: مگه نفهمم کی بچچهمو ناراحت کرده...! کوشی؟ کو وردنهم؟!)
ساناز احسانی: در جادة تاریک آسمان، کولهبار آرزوهایم را به دوش میکشیدم، اصلاً حواسم نبود که ستارهها هم هستند. پاک یادم رفته بود که برخورد پای کوچک ستاره به کولهبارم، آرزوهایم را برملا میکند. خیلی دیر فهمیدم وقتی آرزوهای رنگارنگم درجادة زیبای آسمان هر کدام گوشهای افتاده بود. در انتهای این جاده تاریک صدای پای ستارهای که آرامآرام آرزوهایم را جمع میکرد توجه مرا به خودش جلب کرد. نمیدانم تا کی میخواهد آرزوهایم را پیش خودش نگه دارد[...].
بدون نام: من هم دقیقاً با امید بیست و چند ساله موافقم. چرا نباید کارهای نو انجام داد؟ مشکل ما اینه که همیشه توی یه چارچوب باید حرکت کنیم. اگه غیر این باشه همه یه جورایی میخوان حالگیری کنن.
امید متوجه یه چی نشده بود؛ روشمند باش و اصول رو یاد بگیر، بعد ساختارشکنی کن. این طوری زودتر و بهتر به موفقیت میرسی. تا ندونی مدرنیسم چیه، نمیتونی ازش بگذری و بشکنیش و پستمدرن شی که. میگیری؟
بستنی یخی: تو جواب غزال باید بگم که این اتفاق برای منم افتاد ولی فرقش این بود که ما به غیر از مدرسه، خونوادگی هم رفت و آمد داشتیم[...].
پسر سهراب، 13 ساله: آسمان آبی است و صدای پر پاسی است که آرام آرام میوزد در دکه؛ و آن کودک ده سالة شهر، من بودم که در آن تابش تنهایی، روزنامهای دست من بود با پیام نچاپاندهام!
بدون نام: (در جواب غزال خانم) بیمحلی از صدتا چووووب بدتره!
ف. متولد ماه مهر: 15 مهر، اینا مطالبشون باحال بود: مراودات گرگانه شیوا، روز-مرگیپیمان مجیدی، مشق پرواز فروزان.
مریم از آبشار سبز: میخوام به غزال بگم بهتره اون روز و اون حالگیری و اون ضربۀ کاری و تمام احساس اون روزت رو براش یادآوری کنی و با لبخند بزنی پشتش و بگی: دستت خیلی سنگین بود رفیق. بعدش حال گرفتهش رو تماشا کنی (البته اگه درک و فهمش بالا باشه).
عشق سرعت: از بس غمگین نوشتید افسردگی گرفتم. مگه آدم چند بار تو این دنیا زندگی میکنه که همهتون غمگینید؟
سحربانو از قم: (در جواب غزال) انتقام هیچ کمکی به آدم نمیکنه. من معتقدم اوضاع بدترم میشه. در عوض میتونی رفتاری داشته باشی که خودش خجالتزده بشه و عذرخواهی کنه (متن فروزان بیاندازه به دل نشست).
مسعود از آمل: در راستای اینکه دوستی فرمود شما رضا رفیع هستی، خواستم بگم، «پلکی احساس» نیستی؟ واسه ما هستیها.
نه بابا... پلاک من به همچو پلکی نمیخوره کلاً!
محمود فخرالحاج از قم: بهبه. عجب حرفی زد این پاسخگو. همراهی از راه دور یه چیزه، همراهی نزدیک و توأمان یه چیز دیگه. اینکه گاه گداری با یه دستخطی خودت رو نشون بدی، اینکه بگی من هستم[...] معلومه فرق میکنه با کسی که میگه من 4 یا 5 ساله چاردیواری و صفحه بروبچهها رو میخونم اما تا حالا بهش پیام ندادم![...]
یه مخاطب قدیمی: یه گله دارم و یه سوال. گله دارم از بیمعرفتی بچههای قدیم مثل چسب زخم، میلاد اشرفی، رؤیا میرزایی و... این بچهها کجان آخه؟ یه سوال دارم از پیمان مجیدی معین، مطالبت رو واسه شخص خاصی مینویسی؟
سمیرا 28 ساله از تهران: غزال عزیزم، بهتره فقط ازش دوری کنی و فکر انتقام رو از خودت دور کنی. چون این دنیا دار مکافاته. صبر داشته باش. یادت نره ازش فاصله بگیر (میشه لطفاً بگی کدوم یکی از متنهای من کپی بوده؟ چون من به هیچ عنوان این کار رو نمیکنم)
یادم نیس دیگه الان... یه بخشی از یه مطلبت رو سرچ کردم دیدم رو وب هست!
پردیس: نمیدونم آرزو چیزیه که قراره اتفاق بیافته و قبلش به ما الهام میشه؟ یا اینکه اول به دل ما میافته و بعدش اتفاق میافته؟ ها؟ آها!
اکسیر آبی: [...]نمیگم پارتیبازی میکنی چون میدونم اهلش نیستی اما لااقل بگو چرا چاپ نشد و اسمم رفت تو تلگرافخونه.
(چی؟ من؟ من اهل پارتیبازی نیستــــم؟ خیلی خوبشم هستم! این که میگم برا مطالب طنز پارتیبازی میکنم رو نخوندی؟) همین متن الانت رو که دوباره فرستادی، دوباره بخون: «برو و شادان باش که این لطیف بیآزار ندارد از این بادهای بیرحم کینهای بر دل چو خود میداند که...»! اگه مثل حرف زدن معمولیت نوشته بودی چه بسا الان چاپ شده بود، حتی وسط صفحه!
ققنوس: دیگه وقتی از جلوی من رد میشی نگاهم هم نمیکنی. در حق تو خوبی نکردم که کردم. [...]تو شمع نبودی و من پروانه نبودم، که بودم. این تن بمیره، بگو چیکار کردم که حالا حتی چشم دیدن منو هم نداری. راستی اون عصای سفید، دست قلبت چیه؟
همقرن: آری علت چاپ نکردن نوشتههایم را دانستم. من هر روز دو سه تا تیغ به سویت پرتاب نمیکنم، ولی امید داشتم تکتیغم به هدف بخورد.
دِ...! پس بازم که علت رو نگرفتی! تعداد تیغها مهم نیست بابام جان... مهم کپی نبودنشونه. هی سرچ میکنم میبینم تکتیغت رو وب هست!
صبا، 18 ساله: [...]هی راه و بیراه واسه چی اعلام مرگ میکنی؟! خب حقته ازت تعریف میکنن دیگه. خودمونیم بابا... جمع بیریاست. راحت باش (هولم کردی یادم رفت اعتراض کنم! حالا من گفتم بیخود و خنثی شدم، شما چرا تایید میکنی؟)
من؟ من کی تایید کردم؟ اینا، این دُمَمَم شاهده! تایید کردم؟! (میگه نه!)
امید، بچه بیست و چند ساله از کرج: زهرا خانوم محمدی، ممنون که مبحثی جدی رو مطرح کردی اما یه کوچولو اشتباه داشتی. درستتر بود که به جای کلمة «احتمالات» کلمة «اتفاقات» رو میذاشتین. احتمالات، حساب و کتاب خودش رو داره و به قولی تا حدودی قابل پیشبینیه، اما زندگی ما به معنی عام، به هیچ عنوان قابل پیشبینی نیست و بهتره که اسم اتفاق رو روش بذاریم. به قول «حسین پناهی»: ما گلچین تقدیر و تصادفیم.
اشی مشی: چشمانم را هدیه میکنم به تو؛ به تو که الماسهای درخشانت را به دست باد سپردهای، تا او هرگز به فراموشی نسپارد [که] لذتِ بخشش، شیرینتر از داشتن چیزیست که داری و دیگران در حسرت داشتن آنند. چشمانم را هدیه میکنم به تو، به تو که آغوش گرمت همواره مأمنی آرامشبخش برایم در برابر توفانهای بیاعتنایی دیگران بوده و هست[...].
میرهادی تمدنی، 25 ساله از رشت: [...]مرا ببخش، نه برای بازگشتت به زندگی، مرا ببخش برای دید دوبعدیام به زندگی، برای اینکه فکر میکردم خط زندگیمان نقطة اشتراک دارد. اکنون در پایان راه که سه بعدی مینگرم میبینم ما از ابتدا دو خط متنافر بودیم[...].
دختر کاغذی، سارا: خیلی راحت دلم رو به دست آورد. زمانی که دلم توی دستهاش جاخوش کرده بود، به همون راحتی که دلم رو به دست آورده بود به همون راحتی هم دلم رو به دیوار کوبید و هزار تکهاش کرد.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد