در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
2-گفته بود در تاج محل برایم قبر میخرد. یا پول نداشت یا عاشق نبود، یا در خانةشان به سطل زباله میگفتند: تاج محل!
احسان 87
نُچ! دخترها فریاد میزنند
دفتر انشایت را به دست گرفتهای و نگران، سطرهای خالی را مرور میکنی. منتظر چه هستی؟ سدِ این دیوارها را بشکن. انشای نانوشتهات را بخوان. دغدغههایت را در گوش قاصدکها نجوا کن. هیسها را خط بزن. تردیدهایت را خطخطی کن. بگذار بغض کلمات خط قرمزهایی را که برای ایدههایت شاخ و شانه میکشند مبهوت و وادار به سکوت کند. بگذار واژهها تو را در خود حل کنند تا خیسی جملاتت التیامبخش چشمهایی باشد که چاه اشکهایشان خشکیده از باریدن. چرا که چشمهای تو همپای تمام ابرها گریستهاند. تو شکستهایت را ورق خواهی زد[...].
از پایانها نترس. آنگونه آغاز کن که این کلاس قافیة شعر پویاییاش را بر وزن و آهنگ ترانههای تو جور کند[...].
آناهیتا بابااحمدی از اهواز
پاییز را دِرو کن
چرا میدان را سپردی به روزهای شلاقبهدست تا بنوازند بر تن خاطراتت، اندیشههایت و لبخندهای لاغرت؟ تو که اهل جا زدن نبودی. نگذار از تو مشتی واژه بماند در دورترین سطرهای شعر یک شاعر که آن هم لابلای میز و در و کتاب و پنجره خاک بخورد.
برخیز. یک رگ تازه از قلبت به پایت پیوند بزن. تو که الفبای نامت ورد زبان همة شهر است، نگذار باد نام تو را بقاپد [و] ببرد در پاییزی سرد، روی خشخش درختان خزانزده ببارد.
نسیم صبح از دورود
هوووومممم... انگار همچی بگی نگی، پیشرفتایی کردی نسبت به قبلهاااا.
توجه... رنگی نشوید
این روزا مردم مث قدیم نیستن که هر چی طرف ساده باشه، بیشتر دوسش داشته باشن. خوب قدیم بیشتر مردم ساده بودن و سادگی رو دوست داشتن اما حالا چی؟ تو این دنیایی که بیشتر مردم یهرنگ نیستن و مثل قالی هزار رنگ در هم آمیخته شدن، از آدمای ساده هم همچین خوششون نمیاد چون ساده نیستن که خوششون بیاد. به نظر منم ساده که باشی، ساده هم ازت میگذرن. باید همرنگ جماعت شی تا سرت بیکلاه نمونه. اصلاً انگار تو این دوره و زمونه هر چی بیشتر بدجنس باشی عزیزتری!
زهرا ضیغمی 14 ساله از قم
با محتوای حرفت موافق نیستماااا... اما چون به خودم یاد دادم همرنگ جماعت نباشم، حتی به قیمت بیکلاه موندن سرم، گفتم نظرش رو داده دیگه، روون هم که نوشته، حالا هر چن منم مخالف حرفش؛ نباس مث خیلیها بدجنسی کنم و حذفش کنم که!
سوال بیجواب
وقتی توی مهتابترین لحظة شب، دست به قلم میشم تا یک صفحة دیگه از بِروزترین خاطراتم رو مشق کنم، یه سوال همیشگی مییاد تو ذهنم که هیچوقت براش جوابی نداشتم. یه بغض همیشگی میشه مهمون پنجرة روشن دلم. از خودم میپرسم چرا همه عشق رو میشناسن و من هنوز تو قسمت خاکستری سلولهای مغزم به یاد ندارم که عشق رو معنا کرده باشم؟ عشقی که خیلیها با صراحت دربارهش حرف میزنن و هیچکس حس دقیقش رو لمس نکرده که برام توضیحش بده.
من فکر میکنم معنی مهر و دوست داشتن، چیزی جدا از عشق باشه؛ چون همیشه دوست داشتن رو با خونوادة خوب چهارنفرهمون فهمیدم، اما عشق...؟ براستی چی میتونه باشه؟
چکاوک
هوسهای دخترانه
دلم یک آفتاب گرم میخواهد با چند درخت وفادار، که هنوز تسلیم خزان نشده باشند. دلم صدای زنبور میخواهد، یک زنبور سرمست از شهد، زنبوری که بیخیالِ روی گلی نازکدل و پاییزی، در آفتاب چرت بزند. هوس یک قصهگوی خوشلحن کرده که برایم قصه بپردازد و گم شدن بچگیام را به رویم نیاورد. دلم هوس دوست کرده، یک دوست اصل فرد اعلا! که بشود در گوشی با او پچپچ کرد و بعد، از تهِ تهِ دل خندید؛ هوس کسی که او هم مثل من از رعد و برق نترسد. دلم چراغ روشن میخواهد! مادربزرگ میخواهد! یک جای امن و گرم و روشن برای روزهای دلتنگی... اووووه! چه چیزها که دلم نمیخواهد!
برایش قصهای میخوانم و خوابش میکنم. فردا همه چیز فراموشش خواهد شد.
شیوا
ای که بگم چیکاااار شییی شیواااا! (هان؟ نه بابا... خوشبختی، پولداری، موفقیت... اینا رو میگم!) شصت بار هی یه مطلبی رو ازت گذاشتم، باز دیدم مطلب بعدیت بهتر و شیواتره، دوباره عوضش کردم! خب همون اول همون بعدیه رو بفرست دیگه!! (آفرین؛ هم اون مراودات گرگانه و هم این هوسهای دخترانه، خوب بود).
هماهنگی تاریخی-جغرافیایی
جغرافیا سختترین درس تاریخ میشود وقتی که بخواهی نزدیکی دلها را با وجود این همه فاصله توجیه کنی! وقتی به بلندای خط استوا از دوست دوری اما دلهایتان روی یک عرض جغرافیایی میتپد.
زهرا محمدی از خرمآباد
همین امروز به بابات میگی: دوری من و این دلها روی یک عرض جغرافیایی بود اما دوری من و پاسی، اووووه... سهچارپَنشیییییش تاااا طول و عرض جغرافیایی رو هم پشت سر میذاره! پس واضح و مبرهنه(!) که چی؟ نمیتونه از این کارتای آففرین صد آففرین بخره بده به من که! بهش بگو دم نقد یکی از اونا بخره از طرف من بده بهت فِعلَنه رو تشویق شده باشی! تا ببینیم بعد چه میشه کرد! (از من میشنوی، تمرین، مطالعه، و دقتت رو بازم بیشتر کن، اگر هم نمیشنوی، صدآفرین به چه کارت میااااد؟ بابااااش... سریع یه سمعک بخر براش!)
تقسیمبندی
مادرم همیشه میگفت زندگیاش به دو قسمت متفاوت تقسیم شده: قبل از به دنیا اومدن من و بعد از به دنیا اومدن من. با تولد من انگار دوباره متولد شده و زندگیش گلستان شده.
زندگی منم مثل زندگی مادرم به دو قسمت متفاوت تقسیم شده: قبل از مرگ مادرم و بعد از مرگ مادرم. حالا نیست که ببینه با رفتن اون، منم مُردهم و زندگیم شبیه کابوس شده.
ر. محمدی پ. از تهران
خشم غزالی
بروسلی اومد به خوابم گفت به غزال بگو یه وقت انتقام نگیره. من یه عمر انتقام گرفتم آخرش مُردم! اینقدر چیزای مهم تو زندگی هست که بهشون فکر کنی که جایی واسه انتقام نمیمونه. اصلا شاید دوستت متوجه اشتباهش شد و اومد واسه عذرخواهی یا شایدم اتفاقای مثبت دیگه بیفته. ذهنت رو از انتقام پاک کن.
حمید از ایلام
فک کن بر غزال، خشمی چون بروسلی مسلط شود! چه شود! خشـــــــــمِ... غزالی! عویوووو... ویییییع!
توقعات چَهچَهی
کاش آدما یاد میگرفتن برا خوب نشون دادن خودشون نمیشه لباس زشت و کثیف دروغ بپوشن و توقع داشته باشن همه هم بهبه و چهچه کنن.
هستی 93
ترس موجه
1-میترسم از خواب برخیزم و ببینم فرصتها گریختهاند از لابلای گذشتهها و سهم من شبی دوباره باشد نه صبحی نوازشگر. میترسم برای من و تو و همة آنها که روزی همدم سایهها شویم، با آنکه خورشیدی گرم در سینةمان شوق تابیدن دارد.
2-به قطرههای اشکم رخصت ریختن بده ای چشم خیره! به واژههای ترد نگفتهام فرصت شعر بده ای دل ساده! به آوای صدایم صحنة آواز بده ای بغض همیشه! از شما رخصت و فرصت و صحنه میخواهم تا مرهمی بسازم برای این قلب شکسته.
نسیم صبح از دورود
سرزمین گمشده
در سرزمین دل تو افراد زیادی قدم گذاشتند. همگی با رد پاهایشان سطح پاک و برفخوردة دلت را زیر پا گذاشتند و رفتند. من ماندهام همراه یک سوال بیجواب: به من بگو بین این همه آدم، فقط رد پای من زیادی بود؟!
برتینا 21 ساله از تهران
ورزش زندگی
نمیدونم چرا هر چی میرم به مقصدم نمیرسم. هر چقدر هم که تلاشم رو زیاد میکنم و با سرعت بیشتری حرکت میکنم بازم فایده نداره. فقط خستهتر میشم. انگار دوباره دست سرنوشت تو کاره و زندگی زیر پاهام تردمیل گذاشته. آخه قبلاً هم کلی مانع سر راهم چیده بود و من مجبور شده بودم از روی اونا بپرم.
نیما از کرمانشاه
بهترین معذرتخواهی
این روزها انقدر بیحوصلهام که حتی این وصلة عاشقی هم دیگه بهم نمیچسبه. یادمه گفته بودی شنوندة خوبی هستم. پس من دیوونه نشدم اگه دارم با خودم حرف میزنم. بهت گفته بودم از چی بیشتر از همه میترسم. یادمه بهت یاد دادم چطور میتونی من رو بشکنی. به حرفات خیلی فکر کردم اما بازم سر درنیاوردم چی میخواستی بگی. شاید میخواستی ثابت کنی که هیچ حرفی بین ما نمونده. نفهمیدم چطور وارد زندگیم شدی اما رفتنت رو خوب تماشا کردم. دروغ یا راست، ما مال همدیگه نبودیم. چشمای تو بهترین معذرتخواهی بود.
پیمان مجیدی معین
حرفهای بریدهبریده
1-«زمان همهچی رو حل میکنه»! متنفرم از این جمله! زمان اصلا چیزی رو حل نمیکنه! فقط سعی میکنه حافظهمون رو کمرنگ کنه تا مشکلاتمون رو از یادمون ببریم. زمان یه متقلبه. به جای حل کردن مسئله، فقط صورت مسئله رو پاک میکنه. همین!
2-من هیچوقت گرسنگی رو تجربه نمیکنم. یا یه دل سیر میخندم یا یه دل سیر گریه میکنم! حد وسط نداره جون تو!
3-تازگیها توهمدار هم شدهم! تا از جلو آینه رد میشم برمیگردم میگم: جاااان؟! بله خوبم! مرسی، شما چطوری؟!
عاطفه شکرگزار
شماره یکت، یک بود! باس زرکوب کرد، قاب گرفت، برد یه جای در معرض دیدی به دیوار آویزون کرد و یه صبح تا شب کاااامل، هویجوووور هی نگاه کرد و خوند و گفت: بهبه! چهچه! این حسامی هم دلش خوشه که کلید طلایی میده به این و اون... خُ این طلایی که به دیوار کوبیده شده که بهتره! (آففرین. دیگه جوونا اومدن و امثال ما مث پیر پا تا لا فکّمون نیفتاده و عین کیوی دونه هامون نریخته ،خودمون باس کاسهکوزهمون رو جم کنیم بریم تا اینا با همچی مطالبی ننداختنمون بیرون از صفحه).
جنس دیگری از دلتنگی
بغض عجیبی راه گلویم را بسته است؛ هیچ کس به دادم نمیرسد. واژهها نیز هر کدام در پس سفیدی کاغذ رنگ میبازند و به سویی میگریزند. واژهها دیگر چرا؟ آنان که با صدای ناقوس دلتنگیام، هر یک مریمی میشدند و میآفریدند عیسایی دیگر را که در پس کوچههای خطخطی کاغذ، به صلیب میکشیدمشان. آنان نیز باور ندارند دلتنگی نبودنت را...
دریا بابادی، 17 ساله از شهرکرد
چتر رفاقت
1-رفیقت بودم، رفیقم نبودی. ساعتها، روزها و سالها گذشت... شاخة رفاقتم پوسید و امروز با «دست رفاقتت» برایم پیغامی فرستادی. زمانهای از دست رفته، خاطرات تلخ یک نارفیق، مَثلِ «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است» را نقض میکنند.
2-بگذار بیاید. باران را میگویم، برف را میگویم، تگرگ و حتی سنگ! بگذار آسمان به وسعت پهنة آبیاش هر چه دلش خواست بباراند. من همچنان بدون چتر، سرِ کوچه، کنار دکة روزنامهفروشی، چشم به راهت خواهم ماند.
حدیث مطالبی
دومیش خوب بود. خُ یهو بیاین این یه کار پاسخگویی ما رو هم از ما بگیرین دیگه! عَح! حالا همه پیشرفت کردهن واس ماااا ...! حمله گازانبری میکنن! وَح! (برم سرِ سردبیر رو یه جوری گرم کنم این شماره رو نخونه اصاً!)
همگام با قدمهای پاییز
پاییز، همیشه یار زردرنگ من است. آری، آری، پاییز میآید، باد میوزد. من این سوی پنجرهام تو آن سوی برگها. پاییز میآید، باران میبارد، پنجره پاک میشود، برگها خیس. پاییز میماند. تنهایی قدم میزند، خزان خیز میگیرد، خرمن خاطرات زرد میشود. پاییز همراه میشود، با من، با تو، با تکتکمان.
رؤیا میرزایی از ملایر
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد