یک هفته به محرم مانده بود و ما آماده میشدیم برای محرم سال 65. بعضیها هم مرخصی گرفته بودند یا رفته یا میخواستن بروند تهرون برای محرم، و از منطقه هم قول و قرار برای حسینیه لباس فروشها و مسجد جامع بازار گذشته بودند. ما هم قول داده بودیم که امسال محرم لااقل به هیئت های عزاداری میرسیم.
بوی محرم که میاد سینه زنها و روضه خونها و همه خدمه های دستگاه امام حسین(ع) هوایی میشوند. یکی از اونهایی که خیلی توی جبهه هوایی شده بود روضه خون امام حسین(ع)، شهید حسن مقدم بود. از روز هشتم ذی الحجه به بعد دیگه کارش شده بود گریه و زاری.
مدام توی روضه هاش میگفت: ارباب، آهسته تر برو تا ما هم به قافله ات برسیم. حتی روزهای جشن عید غدیر هم حالات حسن رو عوض نکرد حتی تعقیبات بین نماز رو هم با سوز و گریه میخواند.
بعضیها به او اعتراض کردند و بعضیها هم به من گفتند که به حسن تذکر بده که ایام جشن غدیره اینقدر با حزن نخونه. اما من که جرات نمیکردم به حسن چیزی بگم. درسته من روضه خون گردان بودم اما اون هم حسن مقدم بود و همه بچه ها دوستش داشتند. بعد از عید غدیر دستور دادند که آماده باش صد در صد شده و آماده باشید برای اعزام به منطقه عملیاتی.
نمیدونستیم قراره کجا عملیات کنیم. تا اینکه اتوبوسها اومدند و ما از قلاجه سوار شدیم و سر از شهرستان نقده درآوردیم و داخل یک مدرسه مستقر شدیم.
شب توی مدرسه نقده مراسم سینه زنی داشتیم و حسن مجلس گردان بود و یک لحظه گریه اش بند نمی اومد.
اون شب اول مجلس این شعر را خواند که لرزه به تن ما انداخت:
شبهای دراز بی عبادت چکنم
طبعم به گناه کرده عادت چکنم
گویند کریم ما گنه میبخشد
او میبخشد، من از خجالت چکنم
و در آخر هم به شهدا التماس میکرد که ما رو هم همراه خود ببرید.
روز یکشنبه 9 شهریور 65 از صبح تا ظهر اجازه دادند که در اختیار خودمون باشیم و اجازه دادند هر کس میخواهد داخل شهر برود آزاد است. من هم با حسن راه افتادیم که چرخی توی شهر بزنیم. هم وطنان آذری زبان شهر نقده داشتند تکایا و حسینیه هاشون رو برپا میکردند.
بوی محرم به مشام میرسید و حسن بی تاب بود. نهار رو که خوردیم اسم یک تعداد رو خوندند که سریع تجهیزات بگیرند و آماده شوند برای عملیات. اسم من و حسن رو هم خوندند.
من بسیجی بودم و حسن پاسدار بود. حسن لباس سبز پاسداریش رو که تازه جیره گرفته بود پوشید و بند حمایل بست و نارنجکها رو بهش آویزون کرد و من هم لباس خاکی پوشیدم.
یک مینی بوس و چند تا وانت وارد مدرسه شدند و بعد از زیر قرآن رد شدن و وداع با بقیه بچه ها سوار ماشین ها شدیم و هنوز هوا روشن بود که به پادگان پسوه رسیدیم و از اونجا به گردانها به عنوان تخریبچی مامور شدیم. من رفتم گردان حضرت قاسم (ع) و حسن رفت گردان حضرت علی اصغر(ع) لشگر10 سیدالشهداء(ع).
کامیونهای کمپرسی آمدند و بچه های گردانها رو سوار کردند برای انتقال به خط مقدم و من و حسن هم از هم جدا شدیم. هوا گرگ و میش بود که روی ارتفاع کدو در پیرانشهر از ماشینها پیاده شدیم و دستهها به خط شدند و فرماندهها شروع کردن به توجیه نیروهاشون و من هم تو فکر حسن بودم که ماشین نیروهایی گردان حضرت علی اصغر(ع) رسید. هوا داشت تاریک میشد که شام رو هم پخش کردند و گفتند همه شام بخورند. شام کنسرو ماهی و نون بود و من چون تجربه خوردن این شام و تشنگی رو داشتم شام نخوردم.
داشتم نارنجکهام رو روی بند حمایل محکم میکردم که یکی از پشت سر بغلم کرد و کتفهام رو سفت گرفت و تا اومدم بفهمم کیه دو تا ماچ از صورت من گرفت و من رو رها کرد. من تا صورت برگردوندم او دیگر چند متری از من دور شده بود.
اون حسن مقدم بود که خندان از من دور میشد و با خنده میگفت: بالاخره ماچت کردم. من رو حلال کن و در حالی که با سیم خاردارقطع کن بازی میکرد از ارتفاع کدو به پائین سرازیر شدند. ما هم بعد از گردان حضرت علی اصغر(ع) حرکت کردیم.
ساعت از دوازده گذشته بود که درگیری روی ارتفاعات دوروبر ما شروع شد. سمت راست ما ارتفاع 2519 و شهید صدر بود و سمت چپ ما ارتفاعات وارس و سَکران. با شروع درگیری منورهای دشمن آسمان رو روشن کرد. تا اینجا دشمن هنوز متوجه حضور ما در داخل شیار «اِنِه» نشده بود. آتش سنگینی از سوی دشمن روی ارتفاع 2519 و شهید صدر اجرا میشد. مشکل وقتی بوجود آمد که هواپیماهای دشمن با ریختن منورهای خوشه ای تمام منطقه رو روشن کردند. به طوری که ما از داخل دره کِدو به وضوح درگیری روی ارتفاعات رو مشاهده میکردیم.
وقتی منوّرهای خوشه ای از نورافشانی میافتادند باقی مانده اون مثل گلوله های آتش به سمت زمین میومد و منطقه درگیری ما هم بیشه زار خشکی بود که به دشت منتهی میشد. ارتفاع علفهای گندمی تا ساق پا میرسید یکپارچه آتش میشد.
شهید اسماعیل خوش سیر از بچه های تخریب بود که منطقه رو شناسایی کرده بود. دیدم خیلی نگرانه. گفتم: اسماعیل چیه؟ گفت: باقی مونده این منورها زمین رو آتش میزنه. خدا به ما رحم کنه. صدای مکالمه بی سیم میومد. از قرارگاه میگفتند چرا درگیر نمیشین. از وقتی اسماعیل از سوختن علفهای خشک گفت، تو فکر رفتم که خب ! اگه زمین آتیش بگیره چه جوری باید وارد میدون مین شد و چه جوری باید معبر زد.
توی این فکرها بودم که شنیدم از بی سیم صدا میاد که نمیشه وارد میدون شد. میدون مین آتیش گرفته. تا این خبر رو شنیدم دلم ریخت. چون دو تا تیم از بچه های تخریب که مامور به گردان علی اصغر (ع) بودند باید تو این میدون معبر می زدند. از همه بیشتر نگران شهید حسن مقدم بودم. چون میدونستم «حسن» به آتیش میزنه. به اسماعیل گفتم: مسیر معبر حسن مقدم رو بلدی که اگه نیاز شد کمکشون کنیم. گفت: آره.
آتش دشمن روی بچه ها قفل شده بود و از زمین و آسمون آتیش میریخت و شب از نیمه گذشته بود و هر چه میگذشت به صبح و روشنایی هوا نزدیک و فرماندهها نگرانتر میشدند. دستور رسید که تا هوا روشن نشده نیروها رو از منطقه درگیری خارج کنید.
همه متحیر بودند که چه اتفاقی افتاده اما دستور این بود و باید اجرا میشد. در مسیر برگشت، پشت یک تخته سنگ دیدم بی سیم چی که همراه حسن بود نشسته. تا من و دید اومد به سمتم و گفت: حسن هم پرید. گفتم: اکبر چی میگی؟گفت: پشت میدون مین خمپاره خورد وسط بچه ها و حسن هم یک ترکش بزرگ خورد توی سرش و شهید شد.
خبر شهادت حسن برای من که روحیات او رو روزهای آخر دیده بودم غیر منتظره نبود. اما نگران بودم پیکر حسن روی زمین بمونه. به اسماعیل گفتم: من میرم سمت معبر بچه ها و بر میگردم اما آتش تیربارهای دشمن و انفجار پی در پی خمپاره ها اجازه نمیداد و از طرفی هم بوی باروت و سوختن خار و خاشاک تنفس رو مشکل کرده بود و صدای سرفه بچه هایی که عقب میومدند به گوش میرسید. به فکرم رسید که بچه ها رو عقب ببریم و بعد بیاییم سروقت حسن.
نگران بودیم که در مسیر برگشت چون بچه ها با عجله عقب میان وارد میدان مین شوند. دو سه گردان پائین رفته بودند و باید بالا میومدند. جاده ای که نبود و همه مسیر صخره ای و سنگلاخ بود و من هم با کفش کتونی عملیات رفته بودم و آنقدر روی صخره ها دویده بودم که کف کتونی ام نازک شده بود و پاهام رو اذیت میکرد.
بخش زیادی از مجروح ها و نیروهای خسته از عملیات رو تا بالای کدو آوردیم و قدری استراحت کردیم و نزدیک ظهر بود که آماده شدیم برای رفتن به محل شهادت بچه ها که فرماندهان اجازه ندادند و گفتند احتمال اینکه به اسارت دشمن بیفتید خیلی زیاده و هرچه اصرار کردیم اجازه ندادند.
عملیات کربلای 2 واقعا کربلایی بود. مجروح های عملیات به سختی و طی چند روز بالا آورده شدند و شهدای عملیات خیلی هاشون یکی دو ماه بدنهاشون روی زمین افتاده بود. روزی که حسن شهید شد پنج روز تا محرم مونده بود و روزی که پیکر حسن رو عقب آوردند یک اربعین از شهادت اربابش امام حسین (ع) گذشته بود. یعنی بیش از 50 روز بدن روضه خون 19 ساله بی غسل و کفن مثل اربابش روی زمین قرار داشت. شهید حسن مقدم به آرزویش که رسیدن به اربابش بود رسید و ما موندیم که برای امام حسین (ع) سینه بزنیم. حالا ما سینه هامون در فراق اونا تنگ شده. ای کاش اونا هم پیش اربابشون امام حسین(ع) دلتنگ ما بشند و نام ما رو ببرند و یادی از ما کنند.(فارس)
راوی: جعفرطهماسبی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد