آن روز بعدازظهر، حامد و پدرش برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بودند. او در راه برگشت یادش آمد یک پاک‌کن لازم دارد. برای همین از بابا خواست​ از مغازه لوازم‌التحریر سر راه‌شان برایش یک پاک‌کن بخرد و بابا هم قول داد وقتی به مغازه رسیدند، این کار را انجام بدهد.
کد خبر: ۶۱۰۳۵۶

چند دقیقه بعد وقتی به مغازه رسیدند، هردو ایستادند و بابا رو به حامد گفت که برود و برای خودش یک پاک‌کن بخرد و بعد هم مقداری پول به او داد و با اشاره دست راهنمایی‌اش کرد که برود اما حامد که تا به حال تنهایی خرید نکرده بود، از پیشنهاد بابا کمی جا خورد و بعد از کمی سکوت با تعجب پرسید: خودم تنهایی برم؟

بابا نگاهی به حامد انداخت و گفت: بله، چه اشکالی داره؟

حامد همان جا ایستاد و دوباره گفت: آخه باباجون من تا حالا این کارو نکردم.

بابا لبخندی زد و گفت: بله می‌دونم، اتفاقا توی راه که می‌اومدیم، وقتی گفتی پاک‌کن می‌خوای، به نظرم اومد بهتره این دفعه خودت این کارو بکنی.

ـ آخه بابا...

ـ آخه نداره، الان می‌ری توی مغازه یک پاک‌کن می‌خری و برمی‌گردی.

ـ بابا جون من خجالت می‌کشم، یه ذره هم می‌ترسم!

بابا که از حرف حامد خنده‌اش گرفته بود، دست او را گرفت و با مهربانی گفت: پسر گلم نترس، شما کلاس سومی و دیگه بزرگ شدی؛ من بهت می‌گم چه کار کنی. وقتی رفتی داخل، اول به آقای فروشنده سلام می‌کنی و بعد ازش می‌خوای یه پاک‌کن بهت بده، بعدشم پولو می‌دی و میای بیرون، به همین راحتی؛ خب حالا برو.

با این‌که حرف‌های بابا باعث دلگرمی حامد شده بود اما باز هم دوست نداشت تنهایی برود. بنابراین دوباره گفت: باباجون حالا اگه می‌شه این بار بیایید با هم بریم. دفعه بعد من خودم تنها می‌رم، باشه؟

ـ ببین حامد جون از هیچی نترس و برو تو، منم از اینجا مواظبتم؛ تازه یادت باشه یه موقع‌هایی هست که آدم باید بتونه تنهایی کارهاشو انجام بده؛ حالا شجاع باش و یه بسم‌الله بگو و برو.

حامد باز هم ایستاد و فکر کرد. هنوز کمی دلهره داشت و دلش می‌خواست یک جوری بابا راضی می‌شد و با او داخل مغازه می‌آمد اما با خودش فکر کرد که بابا درست می‌گوید و او بالاخره یک روز باید خودش بتواند این کار را انجام بدهد. نگاهی به بابا انداخت و دست‌های او را رها کرد و فقط از او خواست که مواظبش باشد و بعد رفت توی مغازه و در حالی که تمام حواسش پیش بابا بود، صبر کرد تا مشتری که جلوتر از او بود، خریدش را انجام بدهد. کمی ترسیده و دست‌هایش یخ کرده بود ولی تصمیمش را گرفته بود و می‌خواست در انجام این کار موفق بشود. یک بار دیگر به بابا که لبخند می‌زد از پشت شیشه نگاه کرد و از خدا خواست کمکش کند.

نفس عمیقی کشید و با این‌که صدایش کمی می‌لرزید، از آقای فروشنده خواست یک پاک‌کن به او بدهد و بعد از گرفتن آن، پولش را داد و با خوشحالی از مغازه بیرون آمد و در حالی که پاک‌کن را به بابا نشان می‌داد، فریاد زد: بابا جون دیدی تونستم، پاک‌کن بخرم؟!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها