خانه بروبچه‌ها

شهامت

اگر می‌دانستی چقدر عاشق اسمم می‌شوم وقتی که نامم را از دهان تو می‌شنوم، شاید هوای سرد سکوت را، در لحظه‌های با هم بودنمان جاری نمی‌کردی.
کد خبر: ۶۰۶۵۴۸

کاش می‌دانستی چقدر قلبم لبریز از شادی می‌شود وقتی زبانت، سنگینی بار دوم شخص جمع را، به اندازة یک نفر زمین می‌گذارد؛ و برایت «تو» می‌شوم. کاش می‌دانستی چگونه دلم در نقشة وجودش، تمام راههای رسیدن به تو را جست‌وجو می‌کند و عاقبت مرا، تنها، در جغرافیای حضورت جا می‌گذارد. کاش از «شینِ» عشق، نه فقط شرم را، که شهامت را نیز می‌آموختی[...].

ف. متولد ماه مهر

سوالات اساسی

 

چرا بعضی وقتا هر چی صبر می‌کنی، سختی‌ها تموم نمی‌شن؟ غمهایی که روی دلت سنگینی می‌کنن رو کجا خالی می‌کنی؟ بغضهایی که هیچ وقت هیچ جایی واسه ترکیدنشون نیست رو چی‌کار می‌کنی؟ چه جوری و از کجا امید می‌خری؟

بغض 92

من؟ یه بیس‌وچن ساله‌ش همین بغل دستمون تو کرجه! اینترنتی سفارش خرید می‌دیم میارن واسه‌مون! بقیه رو نمی‌دونم ولی. ءِح! چه جالب... خودش می‌شه یه موضوع: هر کی می‌دونه جواب بده ما هم یاد بگیریم، ولی یادتون باشه، انشاهای غیرکاربردی ننویسین‌هاااا. یعنی یه لالایی‌ای بخونین که خودتون هم باهاش خوابتون ببره.

تناقض

1-باور آدمها مثل تابلو راهنمایی جاده‌ها می‌مونه که به افکار آدمی جهت می‌ده. پس باید تغییر را آغاز کرد و نقطه شروعش از خودمونه.

2-به نظر من اونایی که آدما رو دسته‌بندی می‌کنند، مثلا خوب یا بد، خیلی کوته‌فکرن. تو این دنیا که بدیها نامحدود شده، پی بردن به سیرت آدمها و دسته‌بندی کردنشون کار من و تو نیست. پس بچسب به زندگیت و این‌قدر تو کار مردم سرک نکش پاسخگوی فضول.

(آفرین پاسخگو. یک امتیاز مثبت بهت می‌دم واسه جوابی که به حمید از ایلام دادی. بگو شفاف‌سازی کنه. دقیقاً منم از اونایی هستم که به قول ننه جونم آدم شناس نیستم).

دکتر آینده

هوم؟ من فضولی کرده‌م؟ یا به در گفتی که دیوار بشنوه؟ (مامان‌بزرگ منم اومده می‌گه: مگه ننه‌جونت رو نبینم... عوض درس آدم‌شناسی باس بهت یاد می‌داد خودتم آدما رو دسته‌بندی نکنی! کجا؟ ایناهاااا: آدمای کوته‌فکر و... غیره! اِواااا... دوکتور؟ خودتم که...!)

سال​های دور از باران

افکارم روی نبض اضطرابم ایستاده‌اند. خاطراتت آن‌قدر سنگین است که فکرم از پا افتاده. راه نفس کشیدن برایم نمانده. شمعدانیها را در مزرعة چشمانت کاشته‌ام تا باران را ببینند. اسب چوبی کودکی‌ام را یادت هست؟ حالا آن اسب مرا با خودش می‌برد. قاصدکها را برداشته‌ام تا در سرزمین رؤیای کودکی‌ام بپاشم. من در سرزمین خاطراتم و تو در لابلای آسمان آرزوهایت قدم می‌زنی.

نمی‌دانم چگونه کمبود «باران» را در این‌جا جبران کنم. افکارم ظرفیت خشکی این سرزمین را ندارند. این‌جا هر چه می‌گذرد خرداد و تیر است[...].

احمد از بابل

فصل شعر و رنگ

دوباره پاییز شد. باز هم مهر آمد. تنها عابر کوچة تنهایی من، برگهای زردی‌ست سوار بر دست نسیم. بادهایی از جنس نفسهایت می‌وزد. باز بارانی می‌بارد و شعر دلتنگی مرا می‌خواند. به خیالم شاید... قاصدکها در مهر، به دلداری دلم می‌آیند. آسمان از احساس دلم می‌بارد.

آرامترین تپش قلب

هوم؟ کپی که نیس؟ (اگه کپی نباشه و نوشته خودت باشه، با توجه به سن و سالت، خوبه‌واااا... اما اگه بروبچ پیامک بزنن که کپی بود به این نشون و اینم آدرسش، دیگه می‌ری تلگرافخونه‌هاااا. پَ حواست باشه!).

قایم‌باشک

 

یک سُک‌سک ساده هم کافی بود برای منطق بودنم، که بفهمم شایعۀ تلخ رفتنت را میون قصة قایم‌باشک بازی حرفهایم، که بفهمم رفتنت تنها یک بازی بچگانه بود؛ هر چند خوشبختی پشت قصة محض به تو رسیدنم پنهان بود جای به دنبال تو گشتنش، هر چند که آوار سنگریزه‌های دیوار تنهایی من، حضور خیالی‌ات را موجه می‌کرد، جای توجیه یقین نبودنت؛ و هر چند من چشم گذاشته بودم نبودنت را.

نگار دهقانی از اصفهان

درد دل

[...] اگه هر کس جای من بود کم می‌آورد. اول مادرم رو از دست دادم، تو شرایطی که شدیداً بهش احتیاج داشتم. سکته کرد از دست تنها برادرم. همین که سال مادرم تمومم شد پدرم فوت کرد. [...]حالا همون برادر داره سعی می‌کنه ما رو از خونه پدری بندازه بیرون. نمی‌خوام کسی بهم ترحم کنه؛ خسته‌ام از خودم، از زندگی. تنها امیدم خواهرمه که سعی می‌کنه جای همه چیز رو برام پر بکنه ولی خودش روزبروز آب می‌شه. تازگیها براتون مطلب می‌فرستم تا بل‌که خودم رو مشغول کنم (از زحماتی که می‌کشین ممنونم).

یاس

امیدواری و أگاهی... دو تا راهکار خوبه که اگه خوب یادشون بگیری و اجراشون کنی، هیچ وقت، هیچ‌کس، نمی‌تونه بهت ضربه بزنه. امیدوار باش و یاد بگیر چه مشکلی رو چطور تجزیه و تحلیل کنی و چه‌جوری از جلو پات ورداری (منم از توجهی که می‌کنی ممنون!).

شب​های باشعور

 

سهم من از زندگی، همان آسمانی‌ست که ستاره‌هایش را دانه به دانه به نخ کشیده‌ام تا شمارش کنم روزهای رفتنت را. چقدر سیاهی شبش را عاشقم که با سخاوت، تنهاییهایم را در آغوشش پنهان می‌کند. یادت هست زیر نور ماه به آسمانی بودن عشقت قسم خوردی و سوگند یاد کردی ستاره‌ای شوی برای تابیدن به شبهایم؟

تو رسالتت را به پایان بردی. من هم برایت انقلاب عشق به پا کرده‌ام و همچنان در شعور شب، یاد تو را پرسه می‌زنم.

آناهیتا بابااحمدی از اهواز

نقطه اشتراک

تو از نداشته‌هایت بهانه می‌تراشی و با بهانه‌هایت بینمان دیوار می‌کشی. دیواری که سایۀ سرد بی‌تفاوتی‌هایش نفسهای خورشید را به شماره می‌اندازد. دیواری که تحمل طعنه‌هایش از هزار آوار سنگین‌تر است. پنجره‌های بودنت را بسته‌ای تا باور کنم قدمهایی را که ناچارند به رفتن، تا باور کنم غروری به جا مانده در میان این همه سرخوردگی و سکوتی همدوش بغض را.

خوب می‌دانم که دستهای خالی‌ات پر از آرزو برای فردای من، همان فردای خالی از تو[ست]. برو که من یادگار دستهای تو را سخت دوست دارم. برو که از با هم بودنمان، تفاوتها کافی‌ست که مرا یاد فداکاری تو بیندازد. برو که اشتراک تمام دنیای من و تو همین دیوار است.

مونا از کرمان

یه‌دستی

نمی‌دونم چرا همه گیر دادن به این‌که پاسخگو خانومه یا آقاست یا مثلا چند سالشه، چه شکلیه. بنده که سالیانی دراز می‌باشد ایشون رو می‌شناسم و رفیق فابریکم هستن و کلی هم با هم رفت‌وآمد داریم و صمیمی هستیم. ایشون هم یه آدم معمولی و عادی مثل همة شما هستن. این‌قدر بهش گیر ندین. یه دفعه‌ای [دیدین] بدون این‌که متوجه بشین رفت و پشت سرش [رو] هم نگاه نکرد و شما موندین و یه پاسخگوی جدید که اصلا هم روانشناسی و جامعه‌شناسی و مخصوصاً فلسفه و... نمی‌دونه. حالا خود دانید. من... من که دوست نزدیکشم و هر آخر هفته با هم می‌ریم دربند و لواسون و...

رضا حاج‌منافی 28 ساله از مشگین‌شهر

نمی‌دونم چرا ابوالمعالی یه چشش رو باریک کرده، یه لنگه ابروش رو انداخته بالاتر، یه وری نگاه می‌کنه و سر در جیب مراقبت هم که همی‌فروبُرده! هی چونه‌ش رو می‌خارونه و تکرار می‌کنه: هح‌هح‌هح! تو که راس می‌گی... مام که باورمون شد!

جریمه

4فغ8ه9بیا بگو نیستی. تمام شش دانگ حواسم رو سپردم به صدایی که هیچ وقت قرار نیست بشنوم. دستامو دراز کردم به سمت دستایی که هیچ وقت گرماشُ به دستم نمی‌دن. دیگه دیکته نمی‌کنم کتاب نبودنت رو. این بار روزی هزار بار جریمه می‌شم به نوشتن بیگناهی تو و گناهکار بودن خودم. با همة حسرتای مونده تو کتاب ننوشتة زندگی؛ بازم یک گوشه‌ش با خودکار قرمز پررنگ می‌نویسم: یادت روشنم می‌دارد.

چشم سوم از قائمشهر

شب​های باشعور

 

سهم من از زندگی، همان آسمانی‌ست که ستاره‌هایش را دانه به دانه به نخ کشیده‌ام تا شمارش کنم روزهای رفتنت را. چقدر سیاهی شبش را عاشقم که با سخاوت، تنهاییهایم را در آغوشش پنهان می‌کند. یادت هست زیر نور ماه به آسمانی بودن عشقت قسم خوردی و سوگند یاد کردی ستاره‌ای شوی برای تابیدن به شبهایم؟

تو رسالتت را به پایان بردی. من هم برایت انقلاب عشق به پا کرده‌ام و همچنان در شعور شب، یاد تو را پرسه می‌زنم.

آناهیتا بابااحمدی از اهواز

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها