در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
او هر روز با ناراحتی موضوع را با مادرش در میان میگذاشت و میخواستکاری کند و مادر هم دلداریش میداد و میگفت اگر کمی صبر کند همه چیز درست میشود.
آن روز بعدازظهر میترا در خانه مشغول انجام تکالیف مدرسهاش بود که ناگهان چشمش به کیفش افتاد. این کیف را بابا سال قبل برایش خریده بود و حالا که به کلاس چهارم آمده بود دوست داشت یک کیف بهتر داشته باشد.
مامان به او قول داده بود امروز حتما با پدرش در این باره صحبت کند و کاری میکند که انشاءالله تا آخر هفته بروند و کیفی را که او دوست دارد بخرند برای همین میترا خیلی امیدوار شده بود.
موقع غروب وقتی پدر از سر کار به خانه برگشت چند دقیقه بعد متوجه شد که مامان دارد موضوع را به او میگوید، بنابرین میترا از اتاق بیرون نرفت تا آنها حرفهایشان تمام شود. مامان همه چیز را به او گفت و بابا هم خیلی آهسته شروع کرد به توضیح دادن، البته میترا همه حرفهای بابا را متوجه نمیشد، اما فهمید که بابا فعلا نمیتواند کیف را بخرد و باید تا سر ماه صبر کند تا او حقوق بگیرد. از حرفهای پدرش فهمید چون الان نمیتواند کیف را برای دخترش بخرد خیلی ناراحت است و از مامان میخواست که چند روز دیگر هم صبر کنید و آن وقت یک کیف درست و حسابی و خوشگل برایش میخرم.
میترا بعد از شنیدن این حرفها از ناراحتی پدرش کمی غمگین شد و با خود گفت اگر او را دوست دارم نباید کاری کنم که اذیت شود.
دوباره به کیفش نگاه کرد و وقتی خوب دقت کرد دید خیلی هم کهنه نشده و شاید بتواند یک سال دیگر هم از آن استفاده کند. کنار کیف روی زمین نشست و با دقت بیشتری به آن توجه کرد.بیرون کیفش که هیچ اشکالی نداشت و فقط داخل آن یک پارگی خیلی کوچک داشت که براحتی دوخته میشد و فکر کرد بهترین کار این است که بابا را ناراحت نکند و اجازه دهد هر وقت به قول خودش دستش باز شد و توانست کیف را بخرد.
از جا بلند شد و کیف را به دست گرفت تا برود و این خبر را به پدر و مادرش بدهد که یکدفعه مامان داخل اتاق آمد و با دیدن میترا که کیف را در دست گرفته بود کمی تعجب کرد و پرسید:
ـ دخترم کجا میری؛ بابا گفته همین روزا برات یه کیف میخره.
میترا نگاهی به مامان انداخت و گفت: مامان جون، نگاه کن کیف خودم قشنگه، اصلا مشکلی نداره، سالمه سالمه، تا آخر سال هم میشه ازش استفاده کرد.
مامان که متوجه حرفهای میترا نمیشد دوباره پرسید: چطور؛ شما که تا دیروز همش میگفتی کیف میخوام، حالا چی شده؟
میترا همه چیزهایی را که شنیده بود برای مامان تعریف کرد و گفت که نمیخواهد بابا را اذیت کند.
مامان که از حرفهای میترا بسیار خوشحال شده بود او را بوسید و گفت: قربون دخترم برم که بزرگ شده و همه چیز رو میفهمه؛ آفرین به دختر گلم.و هر دو خوشحال وخندان رفتند تا ماجرا را به بابا هم بگویند.
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: