نزدیک تعطیل شدن مدرسه است. باید بروم و فرزندم را از مدرسه بیاورم. پنج دقیقه دیر می‌رسم. نشسته است روی سکوی کنار حیاط مدرسه و بینی و چشم‌هایش قرمز شده یعنی گریه کرده است. معلمش از ایوان مدرسه صدایش می‌زند و می‌گوید «بیا. این هم مامانت! این همه گریه کردن داشت دخترم؟» برای این که خنده بیاورم روی لب‌هایش، به پهنای صورتم می‌خندم و دست‌هایم را در امتداد یکدیگر می‌گشایم که بدود به سمت آغوشم.
کد خبر: ۶۰۳۰۶۵

می‌خندد و می‌دود و در آغوشم جای می‌گیرد. همان طور که او را در بغل دارم، سرم را پایین می‌آورم که سرش را ببوسم. یکباره چشمم می‌افتد به چشم‌های غمگین و نگران دختربچه‌ای که گوشه دیگر حیاط نشسته و دارد با حسرت ما را تماشا می‌کند. هیجانم ناگهان می‌خشکد و دست‌هایم که بچه‌ام را در خود جای داده‌اند، سست و رها می‌شوند. چرا پیش از این که بچه را در بغل بگیرم، نگاه نکردم؟ میانه حیاط دبستان پر است از بچه‌های کوچک و معصوم و دلتنگ خانه، بچه‌هایی که نمی‌دانی سقف خانه‌هایشان چه رنگی است، چه غمی در دل دارند و چه بهانه‌ای در دلشان به بغض بدل می‌شود، چه مادری آنها را در بغل می‌گیرد یا اصلا مادری هست که توی بغلش، اشک‌هایشان را فراموش کنند و بخندند؟

***

برای شما هم پیش آمده است که مثل من لحظه‌ای را چنان مشغول خواهش دل خودتان شده باشید که دغدغه‌ دل دیگران را نداشته باشید؟ به یاد داشته باشیم که ما همیشه با تصمیم قبلی، دلی را نمی‌شکنیم و با برنامه‌ریزی خاطری را آزرده نمی‌کنیم.

لحظاتی هست که آنقدر در خود، غرق و گم می‌شویم که دیگران را نمی‌بینیم، حتی اگر یکی از آن دیگران، همان دخترک کلاس اولی باشد که امروز با حسرت و غربت، مهربانی من به دخترم را تماشا می‌کرد.

***

دست بچه را می‌گیرم و از مدرسه بیرون می‌زنیم. باید او را برسانم به مهد کودک و برگردم محل کارم. ساعت 12 و 45 دقیقه ظهر است. بوی مطبوع غذای ایرانی در هوا منتشر است. آنها که در خانه‌اند، تدارک ناهار خانواده را دیده‌اند و شاید مشغول تناولند.

متاسف می‌شوم که خانه‌ام نزدیک نیست و نمی‌توانم از غذای خانگی‌ام او را سیر کنم. نگاهی به دخترک می‌کنم و می‌گویم: «اگر غذای مهد را دوست نداری، می‌توانم برایت غذا بگیرم.» سوال می‌کند که غذای مهد چیست؟ نمی‌دانم، می‌گویم: «اگر غذای مهد را دوست نداشتی، شب در خانه غذای دلخواهت را می‌پزم.» خندان می‌پذیرد و راهمان را به سوی مهد ادامه می‌دهیم، در حالی که با خود می‌اندیشم، زمانی که دارم غذای دلچسب فرزندم را با عشق می‌پزم و رایحه آن از پنجره آشپزخانه منتشر می‌شود، آیا پیش آمده است که بچه‌ای گرسنه از پنجره خانه من آن بو را استشمام کرده باشد و دلش آن غذا را خواسته باشد و آیا پیش آمده است که آن بچه از مادر یا پدرش همان غذا را خواسته باشد و آنها شرمنده او شده باشند؟

بیشتر مراقب اطرافمان باشیم.

اشرف باقری / جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها