دل تو​ دلم نیست. زبان زُبده‌ام سکندری می‌خورد. پاهایم به لکنت افتاده‌اند، سلول‌هایم به انجماد رسیده‌اند، هوای دلم گرگ و میش است. انگار در دلم رخت می‌شویند. انگار کسی در درونم به انکار من برخاسته است. مانده‌ام که می‌روم یا می‌آیم. حس غریبی دارم.
کد خبر: ۶۰۲۱۲۷

هرچند ظهر تابستان است و آفتاب ​وسط آسمان پرپر می‌زند، ولی انگار تمام ابرهای سال​روبه‌رویم می‌بارند، کلاغان تردید دسته‌دسته به دلم می‌آیند و می‌روند. هوای غریبی است. به خودم می‌آیم. برمی‌خیزم. چند قدم راه می‌روم. با انگشت سبابه به خودم اشاره می‌کنم و نهیب می‌زنم. چه شده مرد!؟ چرا این‌قدر سردرگمی؟ کدام مترسک جالیزار تو را ترسانده است؟ کدام پاییز این‌گونه به برگریزیت کمر همت بسته است؟ مگر تو برای این لحظه هزار سال هجری و قمری به انتظار گیسو سپید نکردی؟ مگر برای زیارت گل‌ها لباس تازه سفارش ندادی؟ پس برخیز، چشم‌ها را باید شست. آب در یک قدمی است.

حالا خیابان قدم‌هایم را می‌شمارد. از تمام خط‌های ممتد می‌گذرم، ماشین‌ها برای دیدن من سکوت می‌کنند،‌ پرندگان از جا پایم دانه می‌چینند و باد بازی می‌کند با گندمزارهای پایین دست.

آن سوی خیابان، گل‌ها پشت شیشه مغازه به استقبالم ایستاده‌اند. نزدیک‌تر می‌روم. مانده‌ام که کدام گل مرا انتخاب می‌کند، یا نه من به دستبوسی کدام گل خواهم رفت. لاله زرد، نه این خوب نیست، زرد نفرت را می‌رساند و من مشتاق دوست‌داشتنم و عشق از دلشوره‌های من تراوش می‌کند.

مریم چه؟ نه مریم برای این‌گونه مجالس مناسب نیست. مانده‌ام ​چه کار کنم. جوانک گلفروش به کمکم می‌آید. گل برای چه می‌خواهید؟ ناخودآگاه از کسایی مروزی یادم می‌آید، زیرلب زمزمه می‌کنم:

گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت

مردم کریم‌تر شود اندر نعیم گل

گلفروش با نگاه خریدار براندازم می‌کند و می‌گوید: عرض کردم گل برای چه می‌خواهید؟ شاخه بدم خدمتتون یا دسته یا سبد؟

من هاج و واج که راستی چه بخرم با دستپاچگی می‌گویم سبد. اتفاقی بود، ولی انگار درست گفته بودم. او سبدهای گل را نشانم می‌دهد و شروع می‌کند به توضیح دادن.

ولی هیچ‌کدام چشمم را سیر نمی‌کند. می‌گویم: درست کن، یک سبد گل درست کن. حالا جوانک لبخند می‌زند برای چه؟ منظورم برای چه مجلسی؟ بی‌درنگ می‌گویم عروسی. ادامه می‌دهد مبارک باشد پدرجان به سلامتی پسرتان را داماد می‌کنی؟

من اما خوشم نمی‌آید. تلخند می‌زنم. می‌گویم به من نمی‌آید داماد بشوم؟ با عجله می‌گوید چرا، چرا، خیلی هم می‌آید. مبارک باشد. کدام گل‌ها را می‌پسندی؟

دوباره در دلم رخت می‌شویند. نکند دیگر قبای دامادی برازنده‌ام نباشد. گل‌ها در دست‌های گلفروش مرا می‌خوانند و من از خط ممتد وسط خیابان عبور کرده‌ام.

علی بارانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها