پیام های​کوتاه

* کبوتران خیال و مرغای اندیشه‌تون رو به pasukhgoo در جیمیل (دات کام) ایمیل کنید، خروساش رو به نشونی پُستی صفحه بفرستین، این بُلبلای کوچول‌موچول نظر و پیشنهادتونم پیامک کنین به شماره‌ای که صفحة آخر چاردیواری چاپ شده.
کد خبر: ۵۸۹۶۳۷

نسیم صبح از دورود: خودم خواستم پای عقل بیاید وسط و هر روزم را با یک «چرا» آغاز کنم. مواظبم در بحر فلسفه‌ها غرق نشوم و هر جا پاسخی نمی‌یابم لبخند می‌زنم و راه تازه‌ای را انتخاب می‌کنم.

نسیمِ فلسفة سرکار، همواره وزنده باد! هر جا پاسخی نمی‌یابی، اطلاعاتت رو بیشتر کن، لبخند رو حین عکس گرفتن معمولی هم می‌شه زد!

نگار دهقانی از اصفهان: حالا که می‌روی آرام برو؛ به قلبم سپرده‌ام می‌آیی. بگذار بخوابد، نبیند، از بی خبری کنجی تنگ نشیند، نمیرد. بیوفای من؛ مگر سر می‌بری؟ کوله‌بارت را دیدم که! تنها فراموش شدة عشق من بود. آرامتر.

پیچک: اگه نمی‌گی پر رو شدم می‌شه لطفا نظرت رو درباره اولین متنم بدی؟ همون که با «گفتی ف» شروع می‌شه. تا هر وقت لازم باشه صبر می‌کنم.

ف... ف... ف... آلزایمر... آلزایمر... ئح... دسته کلیدم کو؟! الان تو دستم بودهاااا! ​

اسی، کارمند فرودگاه کرمان: [...]حسامی! چون غروب خیلی قشنگه، تو خودت خود غروبی/ چی بگم؟ قحطی واژه‌ست! هر چی هستی خیلی خوبی.

اسی جان، زدی و کُشتی، تو خودت خورشید روزی/ حالا بی​خیال موز شو، تا بریم سراغ «روزی»!

مرتضی مقدم 18 ساله از اهواز: 1-خواستم از النا تشکر کنم بابت جملات زیبایی که 24 تیر فرستاده بود 2-قسم می‌خورم که پسری و از 30 سال سنت کمتره. می‌گی نه بیا شرط[...].

شرط چیه؟ دِ! نمی‌گی بزنه و برخی متوجه شوخی ات نشن، بیان بگن: مار در آستین می‌پرورانیم؟! تعطیلش کن باااا!

لیدا: عظمت نگاهت را کسی درک نکرد. نگاهت پر از حرف​های نگفته بود. نگاهت معنای لطیف عشق می‌داد، هیچ کس نگاهت را معنا نکرد[...] من نگاهت را خواندم: نگاهت زیبا بود.

ندا: این روزها زندگی برایم بوی کهنگی می‌دهد. کاش می‌توانستم لحظه‌ای نو بسازم اما چگونه؟ چگونه لحظه‌ای بسازم بدون اندوه، بدون درد؟ شاید هم بتوانم! فقط کافی‌ست برای لحظه‌ای فراموشی بگیرم.

دخترک تنها: چه جوری بگم حس قلبم رو؟ یعنی واسه چاپ شدن دلنوشته‌ها هم باید پارتی داشت؟ نگو بازم صبر کنم.

چه جوری نداره! همون طور که با دیگران حرف می‌زنی... ولی صبر رو... دیگه شرمنده؛ ایمیل و پیامک زیاده، بی‌بُروبرگرد باس داشته باشیش!

مینا از ایلام: متن 31 تیر ماه نیما از کرمانشاه خیلی قشنگ بود.

م. ح. م: این پاسخگوی عزیز ما خیلی بانمکن! شبا قبل از خواب با یه دبه آب نمک دوش می‌گیرن؟ جالبه! می‌گی پارتی نداریم! آخه داش من کجا هس که بدون پارتی کارت رو راه بندازن. نه بگو مام بدونیم.

بدان و آگاه باش: دقیقاً همین‌جا داداش! (اینا که میان شدیدترین انتقادا رو می‌کنن و تا اون‌جا که دست منه می‌چاپمشون رو نمی‌بینی؟ اونایی که نمی‌شناسم اما برای بار اولشون میان و یه نوشته خوب هم می‌فرستن چاپ می‌شه رو نمی‌بینی؟ توی همین شماره هم دقت کنی، اسم و مطلب جدیدالورودی زیاده).

هم‌قرن: از قدیم و ندیم گفته‌ن چاردیواری اختیاری. [معلوم می‌شه] پس چرا هر چی که خواستیم چاپ نمی‌کنین. اشکال نداره حسامی جون، اسمت رو بگو؛ هر کی یه نقطه ضعفی داره. پیش خودمون می‌مونه.

هه‌هه‌هه! فرداس که یه عیبای شاخدار بذارن رو سرمون بشیم آهو و گوزن شمالی! (ولی باحال بود)!

سوگل از اصفهان: رفت و رؤیا را هدیه کرد به من. سرونوشت این بود. تنهایی رو رقم زد به من. اشک چشمانم صبح می‌کند شبهایم را[...].

شیطون بلا: سلام ملام نداریم! از دستت هم ناراحتم هم خوشحال! ناراحتیم برا اینه که 19 تیر تولدم بود رفتم شانزده سالگی تبریک که نگفتی به کنار، پیامکم رو نچاپیدی و هفتة قبل چاپ کردی، اونم تهش نبود که! نصفه بود! آماااا... خوشحالم برا اینه که ذوق کردم پیامکم تو صفحه بود[...].

اون بالا رو ببین! (کجا رو نگاه می‌کنی؟ سقف خونه‌تون رو نمی‌گم که!) نوشته: پیام‌های کوتاه... برا این‌که تعداد بیشتری از ایمیلا و
پیامک​ها چاپ بشه و مث خودت این‌قد توی صف نمونن که بشه نوش‌کادو بعد از تولد شیطون(!) دیگه مجبورم بعضی از مطالب رو کوتاه کنم. به یه سال بزرگتر شدنت ببخش.

دختر کاغذی، سارا: در برخی رفت​ها برگشتی وجود ندارد. وقت رفتن باید به پل​هایی که پشت سرمان وجود ندارند خوب فکر کنیم. شاید ماندنمان باارزشتر باشد یا رفتنمان ارزشی نداشته باشد. (می‌خوام نوشتة یکی از بروبچ رو توی رمانم به کار ببرم ولی چون خیلی وقت پیش فقط متن اون رو برای خودم یه گوشه نوشته بودم الان روزنامه رو ندارم و اسم نویسنده‌ش رو نمی‌دونم. اول متنش اینه: «نمی‌دانم طلوع راه طولانی همنفس بودنمان چطور یکباره به غروب رسید؟ کی نگاه​های...» لطفاً این رو بچاپ تا اونی که نویسنده‌شه هم اسمش رو بگه و هم این‌که بگه می‌تونم از نوشته‌ش به اسم خودش استفاده کنم؟).

سایه از نوشهر: بی‌تو هوای دلم سرد و توفانی‌ست/ نیمکت خیال و رؤیایم از تو خالی‌ست/ ببین هر روز دست به دامان پنجره‌ها می‌شوم/ کوچه فریاد می‌زند: کافی‌ست!

زندونی: نوشته‌های پیمان مجیدی واقعاً قشنگه. اگه دو تا نویسنده دیگه مث ایشون داشتین صفحه‌تون می‌ترکوند.

16 ساله از تبریز: این بلبل نه چندان کوچول موچول رو دادم تا بگم برا جدیدالورودهایی مث من پارتی بازی کنی تا انگیزه‌مون بیشتر بشه. این اولین متن منه.

پارتی نمی‌خواد که. قانونای ارسال متن رو دقیق نخوندی؟ یه چی بگو باحال، تمومه! (البت یه اسمی هم انتخاب کن که من شرمنده نشم وقتی می‌بینی شده بدون نام!)

فاطمه 19 ساله از تهران: درباره متن امید باید بگم که خیلی خیلی باحال بود. حسامی ناراحت نشیا ولی خوردی و جاخالی ندادی. قلم برداشت و قلع و قمع کرد و رفت. راست می‌گه: اگه عنوان رو نمی‌گفتی یعنی ما نمی‌فهمیدیم متن درباره چیه؟ درباره نشانه‌های سادیسم رو خوب اومد. خیلی خندیدم[...].

تو بخند و شاد باش؛ من حاضرم خودم نشانه‌های سادیسم رو بگیرم!! (البت، در اون جواب باس دقت بیشتری می‌کردی‌ها! اون‌جا که می‌گفت: بغلی بیگیر!)

شاکی عشق: عشق یکطرفه مث جاروبرقی می‌مونه؛ فقط معشوقه که عاشق رو به طرف خودش می‌کشونه. کاش منم مث اون جاروبرقی بودم.

شانس خاموش از تبریز: من خیلی وقته با شما همراه هستم ولی پیامی نذاشتم چون فکر می‌کردم مثل همیشه بدشانسیم گل کنه. الان دلو زدم به دریا. خیلی باحالین، بهم روحیه می‌دین.

هستی 93: مانند تشنه‌ای در بیابان خیالم می‌گردم به دنبال آبی که گلوی احساسم را تر کنم ولی هر چه هست سراب است و تمام احساسم از عطش در عذاب. نمی‌دانم چگونه این گلوی خشک را برایت توصیف کنم وقتی تشنگی‌ام را باور نداری!

رضا حاج منافی، 27 ساله از مشگین‌شهر: آقا یا خانم وریجک از کلارآباد؛ راهنماییتون رو خوندم. [...] من خیلی هم امیدوارم. حرفم این بود که چرا محیط و اطرافیان، 360 درجه زندگی آدم رو تغییر می‌دن در حالی که شخص اصلاً در به وجود آمدن اون مشکل و معضل نقشی نداره و جبر جامعه بیشتر نقش داره تا خودش و طرف هر قدر هم تلاش کنه افاقه‌ای نداره.

آدم برفی 77: آقا، خانم، جناب، سرکار... اسم منُ بزن. شعر منُ بزن تو صفحه 12.

آدم، برف، عدد، عسلِ مادر! اول متنت نوشته بودی بروبچ که پرینتش رو بدن به من؟ بعدشم، الان این که فرستادی شعر نیستا! تازه بدتر از اون: کپیه! با یخده تغییر: «بیشتر از این‌که بگه دوستت دارم می‌گه مواظب خودت باش»! می‌دونی واسه چه وقتیه؟ چُپُق‌قلی‌شاه سوم حین سفر به اُرو/پا، ءَ‌رو/دَسِ یکی دیگه کپی کرد، به عنوان اولین اس‌ام‌اس خودش فرستاد واس همشیره‌ش، چنان که در تواریخ هم مسطوره، با یه خنده همچی نَمَکینی هم حین ارسالش گفت: هیح‌هیح‌هیح... خودمان هم خوشماااان آمد!

فرشیده، دختر دریا: آی گفتی سرباز ج! پیامت بجا بود. اصلا چرا به فکر ما نرسید؟ گمونم این حسامی هم پسر هم دختر، نکنه اصلا...! آ آ آ، فکر بد؟ شایدم هیچ کدومش نیست و داره مخ ما رو کار می‌گیره!

فاطیما: اگر پشیمان شدی، آرام سمت من بیا. هنوز هم خسته‌ام از سروصدای رفتنت. صدایت در گوشم تکرار می‌شود. بلندتر از همیشه: تحملت را ندارم... سمت من نیا!

تنهاترین تنها: از وقتی پیامای شما رو می‌خونم آروم شده‌م. آخه امیدی به زندگی نداشتم. می‌خوام شروع کنم[...].

بفرما... راه بازه و جاده هم آسفالت. حالا درسته یه جاهاییش خاکی و سنگلاخه، ولی کسی به مقصد می‌رسه که تا به سنگلاخ رسید، دور نزنه! با صبر و تحمل و بخصوص تدبیر بیشتری بِرون!

بدون نام: با نظر جوجه تیغی موافقم که گفته بود گاهی وقتا به بعضی از آدما باید بگی برو به سلامت!

نیما از کرمانشاه: در آخرین ملاقات منُ به ضیافتی مهمون کردی. برایم سفره دلت را پهن [کردی] و از من با نیش و کنایه، سرزنش​ها و بایدها و نبایدها پذیرایی کردی. «خداحافظ»، این آخرین واژه بین ما بود. آری، مهمونی تموم شد. حالا دیگه وقت رفتنه.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها