سال‌ها از ازدواج من و همسرم، بیل​ می‌گذشت. ما زندگی خوبی داشتیم و پس از گذشت 20 سال هنوز هم عاشق یکدیگر بودیم. اکنون خانواده پنج نفری ما، همه با هم و همراه هم زندگی خوبی را می‌گذراندیم، ولی حضور سه بچه، دیگر به ما اجازه نمی‌داد تنهایی و دو نفری با هم خلوت کنیم. آن شب هم نه من انتظارش را داشتم که با بیل تنها بمانم و نه او فکر می‌کرد که چنین کاری ممکن است.
کد خبر: ۵۸۷۴۲۴

مطابق معمول شب‌های دیگر، شام را آماده کردم و کیک شکلاتی‌ای را که برای دسر درست کرده بودم، داخل فر گذاشتم. همین‌طور که توی آشپزخانه بودم و داشتم کارهایم را انجام می‌دادم، صدای زنگ در خانه را شنیدم. بچه‌ها همه با هم به سمت در رفتند و در را باز کردند. خواهرم بود. اول کمی ترسیدم ولی وقتی دیدم که چهره‌اش​ شاد و آرام است، خیالم راحت شد. بی‌خبر آمده بود و برای همین کمی تعجب کردم.

چند دقیقه‌ای که نشست و نفسش جا آمد، گفت: «امشب من مراقب بچه‌ها هستم. نگران‌شان نباش.»

ـ «چطور؟ من و بیل که هستیم؟»

ـ «شما دو نفر همیشه درگیر این سه بچه هستید. یک کم هم به فکر خودتون باشید. امشب دو تایی شام برید بیرون و یک کم استراحت کنید.»

از پیشنهاد خواهرم هم خوشحال شدم و هم نگران. نمی‌دانستم بیل چه نظری دارد و بچه‌ها در غیاب ما چه کار می‌کنند. سرانجام نظر بیل را هم پرسیدم. او روزنامه‌ای را از روی میز برداشت و گفت: «امشب در یکی از موسسات خیریه بازارچه‌ای برپاست که می‌توانیم همانجا شام بخوریم. موافقی؟»

انگار مغزم کار نمی‌کرد. پس از مکثی به نسبت طولانی گفتم: «از اینجا تا موسسه نزدیک به یک ساعت راهه. تازه، ما هم هیچ غذایی نداریم که بتونیم با خودمون ببریم خیریه.»هنوز حرفم کاملا تمام نشده بود که صدای زنگ فر بلند شد. زنگ می‌زد تا اعلام کند کیک شکلاتی حاضر شده. همین موقع بود که بیل با لبخندی پیروزمندانه گفت: «می‌بینی که ما هم یه چیزی داریم که با خودمون ببریم.»

خیریه به اندازه کافی دور بود، ما هم مسیر را گم کردیم و از راهی اشتباه رفتیم. برای همین وقتی رسیدیم حسابی دیر شده بود. سالن موسسه تقریبا خلوت بود و روی میزها هم غذای زیادی نمانده بود. همان‌طور که ایستاده بودیم، مردی از راهروی جلوی سالن رد شد. ما را دید و به طرفمان آمد.

ـ‌ «این بوی خوش از کجاست؟» به ظرف کیک که در دستم بود، اشاره کرد و این سوال را پرسید.

ـ «این کیک شکلاتیه، ولی فکر می‌کنم ما خیلی دیر رسیدیم و برنامه تمام شده.»

ـ «خوشبختانه هنوز مراسم تمام نشده، باور کنید که خیلی هم دیر نکردید.»

خوشحال شدم و بعد از این همه نگرانی کمی احساس آرامش به من دست داد. او ظرف کیک را از من گرفت و به طرف گروهی رفت که در گوشه دیگری ایستاده بودند و با هیجان شروع به صحبت کرد. دو خانمی که آنجا بودند پس از شنیدن حرف‌های مرد، با عجله به آشپزخانه رفتند و با بشقاب‌هایی پر از لازانیا، لوبیا پخته و استیک برگشتند.

مردی که کیک را از ما گرفته بود، نوشیدنی و دسر را برایمان آورد. به نظر می‌رسید همه کسانی که در آن ساعت در خیریه حضور داشتند، می‌خواستند به ما کمک کنند تا شبی خاطره‌انگیز را سپری کنیم. انگار همه آنها، ما را با کسی اشتباه گرفته ‌بودند!

وقتی غذای‌مان را خوردیم و حسابی سیر شدیم، همه ردیف ایستاده و منتظر بودند کیک را باز کنیم. در ظرف را که برداشتم، عطر کیک شکلاتی بلند شد و ناخودآگاه لبخندی روی لب همه کارکنان و بچه‌های حاضر در خیریه نشست.

متعجب شده بودم، پرسیدم: «چی شده؟ اینجا چه خبره؟»

همه به مردی نگاه کردند که به ما خوشامد گفته بود و او هم با آرامش گفت: «امروز مردم لطف کردند و به نفع خیریه غذاهایی را که خودشان پخته بودند، در این مرکز فروختند. مقداری از غذاها هم همین جا خورده شد، اما بعد از تمام‌شدن غذا، یکی از بچه‌های یتیم این خیریه دست‌هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت کاش امشب یک کیک شکلاتی هم داشتند و اکنون شما آرزوی او را برآورده کردید. خدا امشب صدای این کودک را شنید و توسط شما، کیک شکلاتی را به او رساند.»وقتی این‌ حرف​ها را شنیدم، اینقدر خوشحال شدم که حس می‌کردم می‌خواهم پرواز کنم. از این‌که کیک شکلاتی من به جای این‌که در خانه خورده شود به این موسسه آمده بود و دل بچه‌ای را شاد کرده بود، احساس بسیار خوبی داشتم و برای همین آن شب را هرگز فراموش نمی‌کنم.

مترجم: زهره شعاع

guideposts.org

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها