
خانوادهای که خودم را سنگ فلاخن کردهام تا آسمانی زندگی کنند و در سایه آفتاب بروند تا فردا. خانوادهای که هزار بهار به استقبال گلهای پیراهنشان دویده است و هیچ بادی نتوانسته گره روسریشان را باز کند.
خانوادهای که یک دل نه، صد دل عاشقیشان کردهام، آسمان آسمان به پایشان باریدهام و بیابان بیابان از خودم دویدهام تا به گرد پایشان برسم، اما گاهی سر دلم درد میکند. میخواهم درد دل کنم، اما میترسم. میترسم چیزی زیر لب زمزمه کند و باد بشنود، باد بشنود و آن را از پنجره به بیرون ببرد و آنگاه شهری به آتش کشیده شود و باد تا ابد سرگردان بماند بین رفتن و ماندن.
میترسم با خودم درباره آنها فکر کنم، اندوهی در من قد بکشد، غمی مرا به خودش دعوت کند، قصه غصهای در جانم تازه بشود، جوانه بزند، جوان بشود و برود تا دل آسمان. میترسم خورهای به جانم بیفتد و مرا از درون بجود، اما این خانه همچنان شلوغ است و من هر بار میپرسم کفشهایم کو، باید اکنون بروم.
نمیدانم این خانه من است یا کمد آقای ووپی نمیدانم این خانه من است یا شلوغستانی که وصفش را فقط در افسانههای دیو و پری خواندهام.
گاه کفشهای من که شما نمیشناسیدش؛ چرا که من فقط پابرهنه به دنبال شما دویدهام، جاخوش میکند در یخچال، لابهلای گوشتها و میوهها. گاه جورابهایم سر خود راه میافتد میرود مینشیند روی مبل، میرود میخوابد لای لحاف و تشکها، خود را قایم میکند زیر پتو و بالشها.
گاه سرک میکشد به کیف مدرسه سارا.
گاهی گوشی تلفن همراهم سر از کیف رضا در میآورد و گاه دفتر مشق او در کارتابل اداره من جاخوش میکند. گاه... بگذریم بلبشویی شده است که خدا میداند.
گاهی با خود فکر میکنم «زندگی شاید همین باشد» زندگی شاید همین سردرگمیهای من و ساراست، زندگی شاید همین شلوغ بازاری است که ما داریم، اما انگار مثل همیشه کسی در درون من به انکار این فکر برمیخیزد و میگوید، اگر این بینظمی در کار جهان بود باید خورشید در کوچهها قدم میزد و ماه با بچهها فوتبال بازی میکرد در زمین خاکی و باد ابرها را به جارو میگرفت. زندگی باید نظم داشته باشد.
باید اکنون بروم. کفشهایم کو؟
علی بارانی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد