صدام از حاضران خواست از قهرمانیهای خود سخن بگویند که هر یک، از قهرمانیهای دروغین و جعلی سخن ساز کردند. صدام هم می‌شنید و تو گویی که فرمانده استراتژیک باشد، به بررسی می ‌پرداخت.
کد خبر: ۵۸۱۹۸۸
وقتی صدام مقابل افسرانش فریب خورد

صدام اگرچه خود را فردی با ابهت می‌دانست و توانسته بود با درنده خویی در میان افسرانش ترس و واهمه ایجاد کند؛ اما همین غرور کاذب او باعث می شد گاهی مورد فریب نیروهای خود قرار گیرد.

روایت سروان عراقی، فهمی الربیعی در ادامه می‌آید:

نمی‌دانم چرا اسم من در سیاهه دریافت‌کنندگان مدال شجاعت قرار گرفت؛ چرا که ارتفاعات سید‌صادق در دست رزمندگان اسلام بود و حتی ارتفاعاتی که در اختیار ما بود، به برکت عملیات پیشنهادی فرمانده هنگ، در اختیار نیروهای ایرانی قرار داشت. آیا در حضور ریاست جمهوری چه پرسیده خواهد شد؟ و به او چه گفته و می‌گویند.

اگر بگوید: کجاست قهرمانی‌های‌تان؟ البته افسران عراقی با مهارت فراوان در برابر بهای ارزشمند اتومبیل و منزل، خوب بلدند از پس بافتن دروغ برآیند.

محافظان از هر سمت و سو، قصر ریاست‌جمهوری را احاطه کرده بودند، همچنین خدمه و دخترانی که نیمی از بدنشان عریان بود. ستونی از افسران و سربازان که من نیز با آنان بودم، از اتاقی به اتاق دیگری رانده می‌‌شدیم و ما را کاملاً تفتیش کردند.

چقدر احساس حقارت کردم و به خودم گفتم: « اگر رئیس‌جمهور به مردانش اعتماد ندارد، پس چرا آنها را به جبهه می‌فرستد؟!»

سرانجام تعدادی از مردان عشایر، زبان به اعتراض گشودند و سرهنگ ستاد فلاح الشمری، فرمانده تیپ 805 در مخالفت با این خودسری با صدای بلند به فریاد آمد که «کافی است! من مرد شریفی هستم و عمرم را در راه خدمت به رئیس‌جمهور و کشور گذرانده‌ام».

سرهنگ دوم، حسین کامل، فرمانده محافظان صدام جلو آمد و با گرفتن سبیل او گفت: «نگاه کن هی! تو در قصر ریاست‌ جمهوری هستی. اینجا مهمان‌خانه آل شمر نیست، مسخره!»

سرهنگ ساکت شد و اهانت‌ها و سیلی‌ها را تحمل کرد و آرام آرام به حرف آمده، با توسل به نزدیکترین دلایل به دست و پا افتاد که «ببخشید، استاد حسین! من قصد اهانت نداشتم؛ اما دیدم این سربازان دست به کارهای خودسرانه شخصی زده‌اند»

به او گفت: «این سربازها، بهتر از تو و اینها هستند... اینها معدن عراق‌اند.. اینها بزرگان عراق هستند؛ از قبیله تکریت که سرچشمه خیر برای همه عراقی‌ها است».

سرهنگ سکوت کرد؛ برای لحظاتی، سکوت چنان در داخل قصر سایه انداخت که اگر زنبوری در آنجا لانه داشت، می‌توانستی صدایش را بشنوی؛ ابتدای ستون، سرکج کرده و چیزی نمانده بود که ضربان قلب از کار بایستد.

سرهنگ نمی‌دانست چه بگوید. من بیشتر از او ادب شده بودم! من که گویی در مجلس جشنی و در برابر مردم قرار گرفته‌ام، دچار ضعف و سستی شدم.

حسین کامل گاه و بی‌گاه به ما نظر می‌انداخت و در جست‌وجوی چشم‌ها و زمزمه‌ها بود. من آنجا نذر زیادی به درگاه خداوند کردم که مرا از این دردسر نجات بدهد. انواع و اقسام لوستر و چراغ و بوی عطر، قصر ریاست‌جمهوری را در برگرفته بود و هرازگاهی محافظان و افراد دیگر در رفت و آمد بودند و کسی نمی‌دانست چرا.

یک ساعت تمام این منظره ترسناک را تحمل کردیم تا اینکه از دور صدایی آمد: «عکاسان، محافظان، نمایندگان رسانه‌های تبلیغاتی، آماده باشید! رئیس‌جمهور، نزدیک سالن ما هستند».

حرکت سریعی در داخل قصر شروع شد و محافظان به طرز توهین‌آمیزی بر سر گروه‌های خدمه ریختند؛ انگار آنها برای شنیدن مژده آمدن رئیس‌جمهور غریبه بودند؛ با ورود رئیس‌جمهور، همه حتی سربازان محافظ شروع کردند به دست زدن مرتب و خود رئیس‌جمهور نیز همین کار را انجام داد؛ سپس دستش را به حرکت در آورده، لبخندی مصنوعی که از چهره‌اش جدا نمی‌شد، بر لبش نشاند.

من برای اولین بار بود که رئیس‌جمهور را از نزدیک می‌دیدم؛ چهره‌اش گندمگون بود و به سیاهی می‌زد و مقداری پودر بر صورتش مالیده بود. در حالی که می‌خندید، از مقابل ما رد شد. گویی عکسی بود که برای همین هدف به وجود آمده بود! در پایان مسیرش، مبلی قرار داشت که هزاران بار قبل از جلوس رئیس جمهور تفتیش شده و به شدت از آن مراقبت به عمل آمده بود. در هنگام نشستن گفت: «خوش آمدید قهرمانان! خوش‌آمدید آقایان!».

نزدیک بود بزنم زیر خنده؛ به خصوص اینکه من در این مسایل نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. آن گاه اضافه کرد: «خوش آمدید قهرمانان! ما را در برابر دنیا رو سفید کردید! زهر تلخی را به آن فارس‌های مجوس چشاندید. خداوند، قهرمانان را زنده بدارد».

او در مقابل چهره‌های خشک شده صحبت می‌کرد. تعدادی از آن جمع، بیش از حد کودن تشریف داشتند. یکی از آنها با بلند کردن دستش قصد داشت فریاد بزند که از پشت سر، پس گردنی محکمی خورد. آنها فکر می‌کردند که او چیزی در دست دارد و بلافاصله به تفتیش آن شخص پرداختند.

او با صدای بلند گفت: «قربان! ما فدای شما؛ ما فدای کشور!». بعد از زدن سیلی دیگری، به او تذکر دادند: «صحبت نکن! حرف رئیس‌جمهور را قطع نکن!».

رئیس‌جمهور افزود: «من عملیات شما را با همه شور و حرارتش از فاصله بسیار نزدیک دنبالم کردم و شهامت و غرور عراقی را و اینکه چگونه با دشمنش به نبرد می‌پردازد دیدم. خداوند، حافظ شما باشد. کوتاهی نکردید. شما شایسته این زندگی هستید. نسل‌هایی شما را به یکدیگر یادآوری می‌کنند. مانند این قهرمانی‌ها در تاریخ بشر خوانده و ثبت نشده است!».

بعد از آن صدام به خصوصیات درگیری پرداخت: «ما در سید صادق و پنجوین دیدیم که چگونه رزمنده عراقی در برابر شرایط طبیعی و دشمن، با یک شمشیر جنگید و در عین حال، تلاش و اراده‌اش نیز همراه بود».

او در ادامه اضافه کرد: «من شخصاً از ابتکار عمل شخصی فرماندهان‌مان در درگیری که از جمله آنها می‌توانم به اعدام اسرای ایرانی اشاره کنم، راضی هستم. من شخصاً این روش را تشویق می‌کنم؛ برای اینکه اگر ما به اعدام اسرای ایرانی مبادرت بورزیم و این خبر در بین رده‌های ارتش ایران پخش شود، آنها شکست خورده، از معرکه می‌گریزند و در صورت آمدن به جبهه، از نظر روانی شکست خورده هستند. من به کارگیری این سلاح، سلاح شکست روانی، را می‌ستایم و جنگ روانی، بهترین سلاحی است که می‌توان آن را در برخورد با ارتش ایران به کار برد».

او سپس ادامه داد: «من از سلاح هوایی، بمباران غیرنظامی‌ها و خسارت‌هایی که به کارخانه‌ها و مؤسسات وارد می‌گردد و همچنین از برادران واحد موشک و روش آنها در گلوله‌باران ارتش و مواضع عقبه راضی هستم».

بعد، صدام از حاضران خواست از قهرمانی‌های خود سخن بگویند که هر یک، از قهرمانی‌های دروغین و جعلی سخن ساز کردند.

صدام هم می‌شنید و تو گویی که فرمانده استراتژیک باشد، به بررسی می‌پرداخت و گمان غالب این است که او یقینا می‌دانست که قهرمانان دلاورش از حوادث جعلی سخن می‌گویند. دلیل آن هم حضور ماهر عبدالرشید، عدنان خیر‌الله و عبدالجبار شنشل در آن جلسه است.

ماهر عبدالرشید، به عنوان فرمانده تیپ ششم زرهی که در آن نبرد شرکت کرده بود، در همان جلسه گفت: «ما با یک ارتش نجنگیدیم؛ ما در برابر یک حالت استثنایی قرار داشتیم. این ارتش، نه از مرگ می‌ترسد، نه از گلوله.»

صدام، سخنرانی‌اش را با این جملات به پایان برد: «ان‌ شاء‌الله به واحدهای‌تان برگردید و هوشیار باشید. آنچه مهم است که باید در درجه اولویت قرار بدهید، این است که از عراق دفاع کنید. همه چیز را کنار بگذارید. به هیچ چیز دیگر فکر نکنید. الان شایسته است که هر طرحی دارید، عقب بیندازید. اولین طرح باید دفاع از عراق و شرافت عراق باشد. ان‌شاء‌الله اتومبیل‌ها و هدیه‌ها را می‌گیرند و در خانه می‌گذارید و بعد سلاح به جبهه می‌برید. امروز، اتومبیل، ثروت، فرزندان و همسر بی‌فایده است؛ امروز فقط عراق مطرح است و دفاع از آن. سلام ما را به برادرانم که آنها را زیارت نکردیم و به همسرانتان برسانید».

بلند شد و هم زمان، صدای دست زدن بلندی به هوا خاست؛ برادران نیز که بر سینه‌شان مدال قرار داشت، با رئیس‌ جمهور به پاخاسته، از قصر خارج شدیم؛ در حالی که من غرق در حیرت بودم، به خود گفتم: «آیا واقعاً صدام نمی‌داند که نیروهای اسلامی، مناطق سید‌صادق و پنجوین را آزاد کرده‌اند؟ و آیا برای صدام روشن است که قصه‌هایی که افسران و سربازان حکایت کردند، دروغ است؟»

هنگامی که با اتومبیل به طرف کاظمیه در حرکت بودیم، این دو سؤال را برای یکی از افسران مطرح کردم.

او در جوابم گفت: «صدام می‌داند اما می‌خواهد افکار عمومی را تحریف کند. او به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد؛ غیر از اینکه روزنامه‌ها بنویسند، او پیروز است؛ به خصوص اینکه روزنامه‌ها زبان حال عراق هستند و ثروت فراوانی در اختیار آنها قرار می‌گیرد. صدام می‌داند که ما شکست خورده‌ایم اما می‌خواهد شکست را در محدوده‌ای که در آنجا اتفاق افتاده، نگه دارد تا فقط دست‌اندرکاران آن را لمس کنند؛ ولی «ملت» و «افکار عمومی غرب» هرگز!».

هنگامی که اتومبیل به منطقه کاظمیه رسید، به زیارت بارگاه امام کاظم(ع) رفتم و نذر کردم که مرا از تنگنای جنگ و تبعات آن نجات دهد.(فارس)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
علی
-
۱۹:۴۱ - ۱۳۹۵/۰۷/۲۷
۰
۱
مطالب جالبی بودن صدام یك احمق به تمام معنا بود لعنت خدا بر خانواده ومعاونانش
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها