پسر زورگو

آن روز بعدازظهر علی و بچه‌های محل قرارگذاشته بودند توی کوچه فوتبال بازی کنند. سر ساعت همگی آمدند تیر دروازه‌ها را گذاشتند و بعد از یارکشی آماده بازی شدند. هر دو تیم در زمین خودشان ایستادند و توپ دولایه پلاستیکی را روی نقطه وسط قرار دادند و قصد داشتند بازی را شروع کنند که یکدفعه سر و کله جواد پیدا شد. جواد یکی از بچه‌های محله بود که بیشتر وقت‌ها موقع بازی سر می‌رسید و آنها را اذیت می‌کرد و چون جثه درشتی هم داشت به بقیه بچه‌ها زور می‌گفت و نمی‌گذاشت بازی کنند. علی که از این اذیت و آزارهای جواد خسته شده بود با دیدن او که این بار یکی از دروازه‌ها را برداشته و برعکس گذاشته بود، تصمیم گرفت هر طور شده جلویش بایستد، اما تنهایی نمی‌توانست کاری بکند و راستش کمی هم می‌ترسید. بچه‌ها فقط همدیگر را نگاه می‌کردند و کسی حرفی نمی‌زد و جواد هم همین طور بدون توجه به آنها کنار دروازه ایستاده بود و می‌خندید.
کد خبر: ۵۷۹۴۸۵

علی که از این وضع خیلی ناراحت بود، آهسته دوستش محمد را صدا زد و به او گفت: تا کی باید بذاریم اذیتمون کنه؛ اگه تو کمکم کنی می‌تونیم یه کاری بکنیم.

محمد در مقابل حرف‌های علی کمی سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت: با این‌که اون زورش از ما بیشتره اما تو هرکاری بخوای انجام بدی من تنهات نمی‌ذارم.

علی که از این حرف محمد دلگرم شده بود، لبخندی زد وخودش را جمع و جور کرد و از دور فریاد زد: برو کنار بذار بازی کنیم.

جواد برگشت و نگاهی به علی انداخت و با حالت تمسخر گفت: باریکلا، شجاع شدی بچه جون!

علی که حالا جرات بیشتری پیدا کرده بود، گفت: می‌گم دروازه رو بذار سرجاشو و از زمین برو بیرون.

جواد باز به حرف او خندید و گفت: نمی‌ذارم و نمی‌رم بیرون ببینم کی می‌خواد جلومو بگیره.

علی نگاهی به محمد انداخت و خواست حرفی بزند که محمد زودتر از او گفت: ما دیگه نمی‌ذاریم اذیتمون کنی، برو بیرون!

جواد که حرف‌های آن دو را به شوخی گرفته بود، گفت: نمی‌رم، اگه جرات دارید بیایید بیرونم کنید.

علی دو سه قدمی جلو رفت و نگاهی به جواد انداخت و بعد برگشت و به محمد و بقیه بچه‌ها گفت: بیایید جلو و ازش نترسید، اون تنهایی نمی‌تونه کاری بکنه، ما چند نفریم.

محمد هم چند قدمی برداشت و کنار علی قرار گرفت و با هم به جواد نزدیک شدند و در یک قدمی او ایستادند و خواستند از بازی‌شان بیرون برود، اما او از جایش تکان نخورد. علی که وضع را این طور​ می‌دید گفت: اگه نری کنار مجبوریم به زور بیرونت کنیم.

جواد این دفعه هم با خنده گفت: کوچولو تو می‌خوای بیرونم کنی؟

علی و محمد نگاهی به هم انداختند و تا آمدند حرفی بزنند یکدفعه صدای بچه‌ها را از پشت سرشان شنیدند که همه با هم گفتند: «ما هم با اونا هستیم !»

علی با تعجب به عقب نگاه کرد و دید ​همه بچه‌ها جلو آمده‌اند و قصد کمک کردن دارند. برای همین آستین‌هایش را بالا زد و با قدرت بیشتری گفت: حالا چی می‌گی؛ اگه کنار نری مجبوریم یه جور دیگه بیرونت کنیم.

جواد که حالا دیگر نمی‌خندید نگاهی به جمع بچه‌ها انداخت و متوجه شد که نمی‌تواند در برابر همگی آنها مقاومت کند و اگر به کارش ادامه بدهد ممکن است اتفاق بدی برایش بیفتد. بنابراین دروازه را سرجایش گذاشت و گفت: خیله خب ما که با هم دعوا نداریم بیا اینم تیر دروازه​تون!؟

و بعد از گفتن این حرف از زمین بیرون رفت و بچه‌ها با شادی و خوشحالی مشغول بازی شدند و البته آن روز متوجه شدند اگر با هم باشند هیچ​کس نمی‌تواند اذیت‌شان بکند حتی اگر خیلی قوی هم باشد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها